@shahed_sticker۲۷۸.attheme
143.9K
#تم_شهدایی
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
#تم_رفیق_شهید
#تم
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
26.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬روايت#حاج_حسين_يكتا از عارف١٢ ساله!
📍برشي از شب هاي بله برون
⏱اسفند ١٣٩٧ - شلمچه
.✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🔹نام کتاب: #مربع_های_قرمز
(( #خاطرات_شفاهی #حاج_حسین_یکتا از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس))
🔹نویسنده: #زینب_عرفانیان
🔹#انتشارات_شهید_کاظمی
.
.
✂️برشی از کتاب:
.
وقتی فرمان برگشت دادند حس میکردم تمام دنیا با من در افتاده است. یک راه طولانی را یک نفس دویده بودم، حالا میگفتند درها بسته است، راهی را که آمدهای برگرد.
دلم میخواست یک تنه به خط عراق بزنم. دنبال کسی میگشتم که التماسش کنم نجاتم دهد؛ اما حال و روز همه مثل من بود.
بهتزده به یکدیگر چشم دوخته بودیم.
باز روزهای مرخصی، مقابلم شروع به رژه رفتن کردند. نکند گلوله ای که میخواست مرا راهی آسمان کند در عملیاتهایی که شرکت نکرده بودم شلیک شده بود. گلولهای که حاضر بودم دنیا را به پایش بریزم تا بیاید و کار را تمام کند.
فکر و خیال مغزم را میجوید. حس میکردم یک نفر وسط سرم ایستاده و فریاد میزند:
- دیگر تمام شد. جا ماندی....
.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#دلتنگی_شهدایی
❣️برای چند ثانیه #به_تو فکر میکنم..
★زنـدگــیام گلسـ🌺ـتان مــیشــود
❣️بعضیها عجیب هستند.
با یک #اتفاق میآیند و
مینشـینند تــه تـه دلت💗
خوب #میخندند خوب گوش میکنند
★اصــلا انــگـار آمــدهانـد
کـه مایه دلگرمیت باشـند😍
حـ💥ـتی اگر #نباشند
❣️رد پایـشان👣 روی دلت میماند
تا تمام عمر عشـ💖ـق میورزند
بعضیها عجیب #خوبنــد
یادشـان که میافتی روحت😇
جانـی دوبــاره مـیگــیــرد
★یـادشان که میافتی #بیاراده
لـبخنـد🙂 به لبـانت مینشیند.
❣️بعضـیها عجیـب #مـیآیند و
عجیبتر آنکه دیگر نمیروند❌
حتی وقتی که از کنارت رفتهاند
#میمانند
●⇜لبـخندشان
●⇜تصـویرشان
●⇜صـدایـشان
●⇜ #حـرفهایشان
همه را پیشت امانت میگذارند
بعــضیها #عجیب_خوبند🌺
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷هرشب یک صفحه از قران
به نیابت ازشهیدعلی خلیلی🌷
رزق امشب:
❣️جزء دو
صفحه 25 👇
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
﷽
بانـــــوی چـــــادرے
بدان‼
دامنـــــے پاک چون کعبه باید
مولودی چون علـــــے(علیه السلام)
در آن زاییده شود.. .
پس بانو‼
به پرورش نسلے مطهر از دامن
پـــــاڪ خویش بیاندیش
بانو❗️
تو با چادرت میروی تا آتش🔥
نفس خویش و آتش🔥 هوس
دیگری را بنشانی❗
✨چادر بوی حیـــــا و عفت می
دهد...
*یعنی نـــــگاه و فکـــــرت را
کنترل کن *❗
️ چـــــادر را بو کن ❗️
*و عطر زهـــــرا*❗️😍
این ریـــــحانه بهشتـــــے را
استشمام کن ❗
️ خوش بحالت
*که میراث دار حجب و حیـــــاے
فاطمـــــہ(سلام الله علیها) هستی
سفیر عفت فـــــاطمـہ ‼️ .
زین پس
چـــــادرت را
با نیـــــت سر کن .😍
@dokhtaranchadorii
💠محجبه ها فرشته اند💠
✅چادر لباس رزم است
رزم با نَفْسْ , رزم با بی حیایی , رزم با بی حجابی …
لباس رزم که عاشقانه ندارد .. میشود عاشقانه دوستش داشت
اما کسی برای لباس رزم عاشقانه نمیگوید !
لباس رزم نشانه است رجز دارد و جهاد !
مثل چفیه ی آقا
آن وقت اگر تاب آوردی و فاطمی ماندی شیرینی اش را با هیچ مدل و برند و مارکی عوض نخواهی کرد .
لشگری که لباس دشمن را تنش کند هرقدر هم پاک و وفادار و صادق باشد فرمانده را دلسرد میکند
راستی
شهدا , سنگینی چادر مشکی از کوله های شما بیشتر نیست !
یاری مان کنید
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #هشتاد_و_هشتم پوستر اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست⚽️ ها و ماشین🚘
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_نهم
کرکر مردی( ک با اعراب ضمه )
حالم خیلی خراب بود ...
- اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره ...😡
_تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ...
مامان اومد جلو ...
_خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ...
_کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... می خواست اونجا نچسبونه ...😏
هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ...
_خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ...
_مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم ...😏
و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد ...
_بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ...
از شدت عصبانیت، 😡رگ گردنم می پرید ... یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ...
_هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ...
بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ...
_برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ...
یه قدم رفتم عقب ...
مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ...
هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ...
همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ...
جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود
در برابر چشم
پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ...
کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ...
_اینجا چه خبره؟ ...😡
با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ...
_اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ...
برق از سرم پرید ...
نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ...
کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ...
_مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ...
_بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ...
رفتم جلوش رو بگیرم ...
_بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ...😭
پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ...
- تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست ... این کار رو نکن ...
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید ... که پاره شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من ... چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز ...
پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ...
و پوستر شهدا جلوی چشمم
می سوخت ...🔥😭
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_یکم
تنهایم نگذار
برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ...
یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...
خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ...
مهران ...
به زور لبخند زدم ...
- سلام ... صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ...
چیزی شده؟ ...
نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ...
بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ...
برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ...
بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ...
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ...
اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_دوم
نت برداری
امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد ... و علی رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می شد ...
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ...
- راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ...
گل از گلم شکفت ...
جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ...
نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ...
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
#تلـــنــگـــــــراݩہ_امــــروز ⚠️
☝️ فرقے نمیکنه #کجا...
💻 صفحہ ے #مانیتور، #خیابون یا #موبایل❗️
👀 مراقب #نگاهت باش❗️
🚫 #گناه ارزش دیدن ندارد...
🙏 فراموش نڪن #خدا ناظر همه چشم هاست...
❤️ و خدا برایت کافیست...
😍 چشمـ و دلت را واگذار ڪن به خدا❗️
🙂 تو خودت انتخاب میکنے چشمت #پاڪ باشد یا #آلوده به گناه❗️
☝️اما دقت ڪن #حیا و عفت تو به انتخابت وابسته است...
✿[ @dokhtaranchadorii ]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
@dokhtaranchadorii
4_392331235126411507.mp3
845.2K
#استاد_رائفی_پور
✅ معامله کن با امام زمانت اون موقع ببین چه چیزایی گیرت میاد !
#پیشنهاد_دانلود👌
@dokhtaranchadorii
انتخاب من ...
بهترین مسـیـرها زمانـۍطــۍ
میشه
ڪه خودت راهــش رو انتـخاب
ڪنــۍ
خــواهـر عـزیـزمـ!
لــذت حجــاب رو وقتـۍمۍچشی
ڪـه با انتخــاب خــودت بـآشـه
فقــط☝️
باید بـخـواے!
اونوقــت در مسیــر پــروردگارت
قرار گرفتـۍ(1)
حــالا
راهـت رو دیـدی؟
چـه همــوار و آسان شـده(2)
خواهــر گُلــمـ!
تــو آزادے
@dokhtaranchadorii