eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
602 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ بند پوتینت را محڪم ببند... محڪم تر از قبل... این روزها عرصه جنگ نرم نیازمند من و توست... بنگر به خودت رزم جامه پوشیده اے لباس سربازان بر تن دارے مبادا یادت برود ڪه تو سربازے آن هم سرباز مهدے فاطمه حواست باشد سرباز نڪند گول صفحات مجازیش را بخورے؟!.. حواست باشد نڪند گول خواهر و برادر گفتن هاے مجازیش را بخورے؟!... مباداسربازبودنت رافراموش ڪنے نڪندسَربازبزنۍاز سرباز بودنت؟! سرباز یعنۍسرت را ببازے به پاے اعتقاداتت،شرفت،دینت مانند سربازانۍڪه هشت سال در مقابل دشمنشان با سلاح ایمان ایستادند... این روزها زیاد آه شهادت مۍڪشیم زیاد نق به جان خدا میزنیم براے نرفتنمان... چون سلاح ایمانمان مۍلنگد چون سلاح ایمانمان در بین صفحات مجازۍگم شده است... @dokhtaranchadorii
|🌑✨• ^^بہش گفتم: از غیرٺے‌هاش برام بگو!🙌 . گفٺ⇝ باغیرٺ فقط اون پسرۍ ڪہ جا نامحرم ٺو خیابوڹ، بہ آسفالٺ نگاه مےڪنہ!♡🌱 |🌪🌚• 👐| ؟ @dokhtaranchadorii
تقدیم به همه ی پسران مذهبی میدانم چه قدر سخت است زندگی برایت در این جامعه امروزی .... میدانم برای فرار چشمانت دست به هرکاری میزنی .... میدانم که وقتی با خانواده داخل مغازه میروی یک راست سرت را در گوشی میکنی تا چشمت به هیچ کس نیفتد و مردم نادان می گویند خیر سرش مذهبیه همش سرش تو گوشیه!  آنان نمی فهمند ولی من میدانم میدانم قلبت چه دردی می کشد وقتی مردان جامعه ات را میبینی که مردانگی از تن دریده و همه فقط نر شده اند .... برادرم چه عذابی میکشی وقتی زنانی با صدها رنگ و لعاب برایت در خیابان ها فشن شو میگذارند و تو چشم می پوشانی .... چه میتوانم بگویم در برابر این پاک دامنی وصف نشدنی ات ؟ میدانم چه دردی دارد دیدن مردانی که با ظاهر مذهبی و باطنی گرگ گونه وجه ی تو و تمام امثال تو را خراب میکنند.. آری برادرم با افتخار میگویم که خون مهدی فاطمه (س) در رگ هایت جاری ست ..... میدانم در این روزگار که پسران هم چون تو شهوت در جلو چشمان شان خیمه زده تو با چه نیروی قاسم واری از آن می گریزی چقدر سخت است ... توهم مردی توهم غریزه داری .... منکه دخترم ولی برادرم راستش را بگو چگونه در این فلاکت بازار خودت را این گونه حفظ کرده ایی؟ بگو چه شب هایی تا صبح اشک ریختی برای دختران و پسران آلوده شده جامعه ات ؟ برای قلب خون بار مهدی (عج)؟ چگونه میخواهند جواب بدهند؟ اصلا میتوانند در برابر این همه گناه پاسخگو رنج و عذاب های تو باشند ؟ چگونه میخواهند روز قیامت در چشمانت نگاه کنند در حالی که با فجیع ترین وضع ها در برابرت رژه میرفتند و تو چشم می پوشاندی؟ برادرم چه زیبا قاسم وار می جنگی در این میدان بی عفتی!! دعا میکنم خداوند پاک ترین دختر عالم را نصیب ات کند که به حق لیاقت توست. الحق که معنی کلمه ی مرد ، ادامه دهنده ی راه شهدا ، علم دار حسین تویی خوشبحالت چه مقامی داری پیش شهدا من هم قول میدهم با چادرم مکمل تو باشم .. @dokhtaranchadorii
🌸❀【حفظ چادر】،حفظ دین و مذهب است❀🌸 🌸❀【شیوه 】زهرا(س) 【درس】 زینب(س)است❀🌸 🌸✾حفظ چـادر نَصِّ【قرآن کریم】✾🌸 🌸✾قفل جنّت را بُـود【تنها کلید】✾🌸 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ســــرت را بابالا بـــگیر😌 سـربازِ عفیف جنگ نَرمۍ.... نہ جان داده اے نہ عضوے از اعضاۍبدنت را از دست داده ای❗️ نہ بہ جَنگـ رفته اے🙄 نـــه پوز ڪسۍ را به خاڬ مالیده اے . ولۍ☝️ با حفظ حجـــاب در گرماوسرما با ٺحمل ڪردن طعنہ هاےـروزگار..❣با زندگے شهید گونہ ات... بــا عشقت نسبت بہ شُهَدا♥️ ڪماڪان...در جهاد اڪبر... شرکـــټ کرده اے💕 نسیـــم خیــال پروربهشت گواراے وجود زهرایۍ ات..💐 @dokhtaranchadorii
🕊🌹🕊 ↫صد جلوہ حیاست⇣ پیڪر خاڪے تان••• ↫لبخند خـــدا⇣ مقام افلاڪے تان••• ↫با چــادرتان⇣ مدافعان حرمید••• ↫احسنت بر این حجاب⇣ و بر پاڪے تان••• #حجاب_یعنے_لبیڪ_یا_زینب🌹 @dokhtaranchadorii
خندیدی ... وآخرین تصویر در ذهنم نقش بست 🍃 تا همواره به یاد آورم #حسین چه مهربان استقبال می‌کند سربازانش را ... #شهید_علی_خلیلی 🌹 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
💠 من هیچی نیستم 💠 🌸ابراهیم هیچوقت از کلمه «من» استفاده نمیکرد. حتی برای شکستن نَفْس خودش کارهایی رو میکرد. 🌸مثلا زمانی که قهرمان کشتی بود توی بازار، کارتون روی دوش خودش میذاشت و جا به جا میکرد.. 🌸حتی یکبار که برای وضو به دستشویی های مسجد رفت و وقتی دید چاه دستشویی گرفته، رفت داخل زیرزمین و چاه رو باز کرد. سپس دستشویی رو کامل تمیز کرد؛ شست و آماده کرد. 🌸ابراهیم از این کارها خیلی انجام میداد. همیشه خودش رو در مقابل خدا کوچیک میدید. میگفت: این کارهارو انجام میدم تا بفهمم من هیچی نیستم.. ✅ سلام بر ابراهیم۲ #شهید_ابراهیم_هادی ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🔹حتی شما مسئول عزیز! ⁉️ مهم‌ترین حوزه #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر مربوط به چه کسانی است؟ فرمانده کل قوا" می‌گویند مردم باید از مسئولین کارِ خوب بخواهند. ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#پروفایل_شهدایی #شهید_علی_خلیلی 💔 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
✍️آنقدر بہ تـــــو فکرمے ڪنم تافـــــکرے بہ حـــــالم ڪنے #شهید_علی_خلیلی 💔 #خواهرانه_با_شهیدم💕 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#پروفایل 📸 #محرم 🏴 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 📝« دین خودتان را حفظ کنید چون اگر امام زمان {عج} بیاید احتمال دارد روبروی امام باشیم و با امام مخالفت کنیم امام زمان {عج} را تنها نگذارید💚 ✍️وصیت من به طلاب این است که اگر برای رضای خدا درس می خوانند و هدف دارند، بخوانند و اگر این طور نیست، نخوانند چون می شود کار شیطانی👹 و شهریه امام را هم می گیرند دیگر حرام در حرام می شود❌ و مسئولیت دارد اگر می توانند درس بخوانند البته همه اش درس نیست عبودیت هم هست باید مقداری از وقت خود را صرف عبادت کنند چون طلبه با تقوا کم داریم اول تزکیهٔ نفس، بعد درس ای داد از علم شیطانی👹 دنیا رنگ گناه دارد🔥 دیگر نمی توانم، زنده بمانم 🌸⚡️🌸⚡️🌸 راه ابراهیم هادی و شهدا ادامه دارد❣️ حتی اگر چشم تنگ نظر و ناامیدی نبیند والسلام ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
📝 #خاطره_شهدا ❗️مادر شهید مدافع حرمی که خواب شهادت فرزندش را دید... 💠شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس می‌کردم مهمان داریم. عصر بود که همسرم، دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. 🔸صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است... 🌷شهید « #محمدرضا_دهقان_امیری » در تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۹۴ و در سن بیست سالگی به قافله شهدای مدافع حرم پیوست. ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#خاطرات_شـ‌هید اذن شهادت از حرم امام رضا(ع) خاطره ای از #شهید_حسن_باقری ... می گفت گفت: «با فرماندهان سپاه رسیدم خدمت آیت الله بهاء الدینی. وقتی از مشکلات اداره ی امور جنگ گفتم آقا فرمودند ما توی ایران یک طبیب داریم که همه ی دردها رو شفا می ده. همه چیز رو از ایشون بخواین. این طبیب حضرت امام رضا علیه السلامه. چرا حاجتاتون رو از امام رضا (ع) نمی خواین؟ یک روز بعد این ملاقات رفتیم مشهد زیارت امام رضا (ع). وقتی وارد حرم شدم، یک حالی بهم دست داد. سرم رو گذاشتم روی ضریح مطهر و حسابی با آقا درد دل کردم. یاد جمله ی آیت الله بهاء الدینی افتادم. فکر کردم که از امام رضا (ع) چی بخوام، دیدم هیچ چیز ارزشمندتر و بالاتر از شهادت نیست؛ از آقا طلب شهادت کردم.» یک هفته بیشتر از این جریان نگذشته بود که دعای حسن مستجاب شد. امام رضا(ع) همان چیزی را بر آورده کرد که حسن خواسته بود؛ پیوستن به کاروان سرخ شهادت... #شهید_حسن_باقری🌷 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_هادی_ذوالفقاری پسرڪ فلافل فروش دیروز ☺️ الگوی جوانان امروز ❤️ پاسخ جالب شهید به یکی از سوالات رایج ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷حتماببینید🌷 کجا داری میروی کمی درنگ گن ایاباکمی گریه وفاتحه شما برمزارمن وامثال من مسئولیتی راکه بارفتن خودبردوش تو گذاشته ایم ازیادخواهی برد..... ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🔸 حضرت آیت الله خامنه‌ای، رهبر انقلاب اسلامی ۴ ماه قبل: مذاکره با آمریکا سَم است. ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#معرفی_کتاب 📚🌈 #دختر_شینا 📙💛 #بهناز_ضرابی_زاده ✍️ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
✂️ رو كرد به من و گفت: « حسين آقاي بادامي ‌را كه مي‌شناسي؟!» گفتم: «آره، چطور؟!» گفت: «بنده‌ي خدا بلندگويي را گذاشته بود جلوي رود و طوري كه صدايش به ما برسد، دعاي صباح را مي‌خواند. آنجا كه مي‌گويد يا ستارالعيوب، ستار را سه چهار بار تكرار مي‌كرد كه بگويد ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داريم يك بار هم به تركي خيلي واضح گفت منتظر باش، شب براي نجاتتان به آب مي‌زنيم.» خنديد و گفت: «عراقي‌ها از صداي بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو كردند تا آن را زدند.» گفتم: «بالاخره چطور نجات پيدا كردي؟!» گفت: «شب ششم دي‌ماه بود. نيروهاي 33 المهدي شيراز به آب زدند. بچه‌هاي تيز و فرز و ورزيده‌اي بودند. آمدند كنار كشتي و با زيركي نجاتمان دادند.» دوباره خنديد و گفت: «بعد از اينكه بچه‌ها ما را آوردند اين‌طرف آب. تازه عراقي‌ها شروع كردند به شليك. ما توي خشكي بوديم و آن‌ها كشتي را نشانه گرفته بودند.» كمي كه گذشت، دست كرد توي جيبش؛ قرآن كوچكي كه موقع رفتن توي جيب پيراهنش گذاشته‌ بودم، در‌آورد و بوسيد. گفت:« اين را يادگاري نگه‌دار.» قرآن سوراخ و خوني شده بود. با تعجب پرسيدم:« چرا اين‌طوري شده؟!» دنده را به‌سختي عوض كرد. انگار دستش نا نداشت. گفت:« اگر اين قرآن نبود الان منم پيش ستار بودم. مي دانم هر چي بود، عظمت اين قرآن بود. تير از كنار قلبم عبور كرد و از كتفم بيرون آمد. باورت مي‌شود؟!» قرآن را بوسيدم و گفتم:« الهي شكر. الهي صد هزار مرتبه شكر.» زير چشمي نگاهم كرد و لبخندي زد. بعد ساكت شد و تا همدان ديگر چيزي نگفت؛ اما من يك‌ريز قرآن را مي‌بوسيدم و خدا را شكر مي‌كردم." 📙💛 ✍️ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
من شکایت دارم… از آن ها که نمیفهمند چادر مشکی من یادرگار مادرم زهراست از آن ها که به مسخره میگیرند قداست حجاب مادرم را… چرا نمیفهمی؟ این تکه پارچه مشکی از هر جنسی که باشد حرمت دارد…! ///////// چه حس خوبیست امانتی ات را برداری ببری پیش صاحبش … و زمزمه کنی … من هنوز امانت دارم … ادامه راه را یاری ام کن … ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_سی_ام وحشت چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار
🌷 🌷 قسمت و قسم به عصر بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر ... اگه واقعا کوه⛰ رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و ... با هم قاطی میشن ... ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه ... حالا شاید خودمون ماشین نداریم ... و جایی رو هم بلد نیستم ... اما گروه های کوهنوردی ... مثل گروهی هم که سپهر می گفت ... به نظر خوب میاد ... در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود ... از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد ... حالا اگه به جای من ... به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ ... یا اینکه ... دل دل کنان می رفتم سمت قرآن ... یه دلم می گفت استخاره کن ... اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد ... بالاخره دلم رو زدم به دریا ... نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم ... وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا ... با هزار سلام و صلوات ... برای اولین بار در تمام عمرم ... استخاره کردم ... ✨- و قسم به عصر ... که انسان واقعا دستخوش زیان است ... مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند ... و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند ... صدق الله العلی العظیم ...✨ قرآن رو بستم و رفتم سجده ... - خدایا ... به امید تو ... دستم رو بگیر و رهام نکن ...🙏 امتحانات سعید تموم شد ... و چند وقت بعد، امتحانات من... شب که برگشت بهش گفتم ... حسابی خوشش اومد ... از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت ... از دیدن واکنشش خوشحال شدم ... و امیدوار تر از قبل ... که بتونم از بین اون رفیق های داغون ... جداش کنم... خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود ... و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد ... - انتخاب اولین جا با تو ... برای بار اول کجا بریم ... هر چند، انتخاب رو بهش دادم ... اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم ... اون محیط تعریفی ... و افراد و مسئولینش رو ببینم ... ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد ... سعید خودش تنها رفت ... وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد ... خیلی خوشحال بودم ... یعنی می شد ... این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟ ... نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون ... جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار ... هوا هنوز گرگ و میش بود ... که همه جمع شدن ... و من ... وارد جو و دنیایی شده بودم ... که حتی فکرش رو هم نمی کردم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت ابراهیم سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن ... نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم می رسیدن ... گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن ... چنان با هم احوال پرسی می کردن ... و دست می دادن و ... مثل ماست وا رفته بودم ... حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود ... اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد ... گیج و مبهوت ... و با درد به سعید نگاه می کردم ... یکی شون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد ... _سلام ... من یلدام ... با گیجی تمام، نگاهم برگشت ... سرم رو انداختم پایین ... و با لبخند فوق تلخی ... _خوش وقتم ... و رفتم سمت دیگه میدون ... دستش روی هوا خشک شد... نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمی کردم ... خدا، من رو اینجا فرستاده باشه ... بقیه منتظر رسیدن اتوبوس 🚍و مسئول گروه ... من، کیش و مات ... بین زمین و آسمون ... - خدایا ... واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ... عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد ... و آشفته تر از همیشه ... عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد ... - اگر اون خواب صادقانه بود؟ ... اگر خواست خدا این بود؟ ... بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟ ... به حدی با جمع احساس غریبی می کردم ... که انگار مسافری از فضا بودم ... و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟ ... سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم ... غرق فکر ... که اتوبوس رسید ... مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی ... شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد ... افراد یکی یکی سوار می شدن ... و من هنوز همون طور نشسته ... وسط برزخ گیر کرده بودم ... فکر کن رفتی خارج ... یا یه مسلمونی وسط L.A ... سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم ... اگه نمی خوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من می خوام باهاشون برم ... دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط ... رفتن انتخاب من نبود ... کوله رو دادم دستش ... و صدای اون حس ... توی وجودم پیچید ... - اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ ... به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت ...🔥💐🔥 ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii