♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_پنجاه_ودوم فاطمه منتظر جوابم بود. دستپاچه گفتم: -خب..منظورم اون دوستمه
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_پنجاه_وسوم
از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد.
کنارش ایستادم.
مدتی در سکوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم.دنبال کلمه ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم.ولی پیدا کردنش کار سختی بود.
فاطمه آه عمیقی کشید.یا صدایی خشدار آهسته گفت:
منو ببخش ناراحتت کردم.گفته بودم ضعیفم.
بنظرم فاطمه ضعیف نبود.او سلاحش ایمانش بود.انسانهای مومن هیچ وقت ضعیف نبودند.
گفتم:هروقت حالم بد بود آرومم کردی ولی الان واقعا نمیدونم چیکار کنم حالت خوب شه.
فاطمه خنده ای کرد و گفت:کی گفته من حالم بده؟!!! من فقط یک کم رفتم تو رل آدم حسابیا!! و بعد جوری خندید که از چشماش اشک جاری شد.فاطمه عجیب ترین دختری بود که در زندگیم دیده بودم.تشخیص اینکه الان واقعا ناراحته یا خوشحال کار سختی بود.گفت:
_چرا عین خنگا نیگام میکنی؟؟! موافقی بریم کافه یه چیزی بخوریم؟
من متحیر مونده بودم.اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش به کافه ببره.تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!!
به تهران رسیدیم.دل کندن از همدیگر واقعا کار مشکلی بود.در سالن ترمینال ،خانواده های اکثر بچه ها با دسته گل یا شیرینی به استقبال عزیزانشون اومده بودند.مادر وپدر فاطمه هم گوشه ای از سالن، انتظار او را میکشیدند.بازهم احساس خلا کردم.وقتی میدیدم هرکسی از ما یک نفر رو داره که نگرانش باشه و برای او اومده دلم میشکست.کاش من هم کسی رو داشتم که نگرانم بود.کاش آقام اینجا بود.ساکم رو میگرفت.چفیه ام رو از روی شونه ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت:قبول باشه سیده خانوم!!
اما قبلا هم گفتم.سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایی بود که از دید خیلیها خیلی کم اهمیته!نذاشتم کسی از حس خرابم چیزی بفهمه.
اینجا تهرانه! شهری که من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشکات ممنوعه! و از امروز، کامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند!
چشمم به حاج مهدوی بود.اینحا آخر خط بود! باید ازش جدا میشدم.وشاید دیگر هیچ وقت فرصت درد دل کردن با او رو پیدا نمیکردم.او کمترین توجهی به من نداشت.جوونهای مسجدی دوره اش کرده بودند.تصویری که تا چندماه پیش مدام کنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولی اینک قلبم رو میشکست.
نفهمیدم فاطمه کی نزدیکم اومد.با خوشحالی گفت:ببخشید معطلت کردم.توقع نداشتم تو این وقت پدرو مادرم اینجا باشند.
بغصم رو فروخوردم.
او پرسید:تو چطوری میخوای بری؟؟کسی نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟
من عادت نداشتم کسی رو زحمت بدم.گفتم:_ممنونم عزیز دلم.آژانس میگیرم.اینطوری راحت ترم هستم.
فاطمه گفت:ما قراره با برادر اعظم بریم.میخوای اول بگم اعظم تو رو برسونه؟
با اطمینان گفتم:اصلا حرفشم نزن.من عادت دارم به این شکل زندگی.
نگاهی گذرا به حاج مهدوی انداختم. اوهنوز هم با جوانها سرگرم بود.نمیتوانستم بدون خدا خداحافظی از او دل بکنم.با تردید به فاطمه گفتم:بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی کنم زشته؟!
فاطمه به طرف اونها نگاه کرد و گفت:نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا اینهمه زحمت کشید برامون بیا با هم بریم.
وبعد دستم رو گرفت و ساک به دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم.
فاطمه برای متواری کردن جمعیت یه یاالله نسبتا بلند گفت و بعد ادامه داد:
_حاج اقا با اجازه تون..
حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگی سر پایین انداخت و به فاطمه گفت:تشریف میبرید؟؟ خیلی زحمت کشیدید خانوم.ان شالله سفر کربلا ومکه.خسته نباشید واقعا
فاطمه هم با حجب وحیای ذاتیش جواب داد:
هرکاری کردیم وظیفه بود.ان شالله از هممون قبول باشه.خب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم.
حاج مهدوی پرسید:وسیله دارید؟
خوش بحال فاطمه!! او حتی نگران وسیله ی او هم بود!
فاطمه نگاهی به پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند.
-بله حاج آقا پدرو مادرم زحمت کشیدند اومدند دنبالم.احتمالا با یکی از هم محله ای ها که وسیله دارند برگردیم .
حاج مهدوی تا چشمش به پدرومادر فاطمه افتاد رنگ و روش تغییر کرد و گونه های سفیدش گل انداخت.
انگار یک دستی محکم قلبم رو فشار میداد .هرچه بیشتر میگذشت بیشتر پی به رابطه ی عمیق این دو میبردم و بیشتر نا امید میشدم.پدرومادر فاطمه با سلام واحوالپرسی نزدیکمون شدند. من لرزش دستان حاج مهدوی رو دیدم. من شاهد تپق زدنش بودم..و میدونستم معنی این حرکات یعنی چی!! قلبم!!! بیشتر از این نمیتونستم اونجا بایستم.
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_پنجاه_وچهارم
حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون.رضا ماشینو آورده. ..
اونها هم انگار همچین بدشون نمی اومد باهاش برن.چقدر خودمونی حرف میزدند.بابای فاطمه دستشو گرفت گفت:نه حاجی مزاحمت نمیشیم.وسیله هست.
من چرا اونجا ایستاده بودم؟؟؟ اصلا مگه من ربطی به اونها داشتم؟اونها انگار یک جمع خانوادگی بودند.من بین اونهمه صمیمیت مثل یک مترسک بیچاره وغصه دار ایستاده بودم و لحظه به لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!!
راهمو کج کردم..اولش با قدمهای آروم ولی وقتی صداشون قطع شد با قدمهای سریع از سالن اصلی دورشدم و به محوطه ی اصلی پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند که حتی متوجه رفتن من نشدند!
مردی در حالیکه ساکم رو از دستم میگرفت با لهجه ی معمول راننده ها، ازم پرسید:
_آبجی کجا میری؟
عین مصیبت دیده ها چند دیقه نگاه به دهانش کردم و بعد گفتم:پیروزی!
اون انگار از حرکاتم فهمید که تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.خیلی راحت گفت:
_با بیست تومن میبرمت
قیمتش اینقدر بالا بود که شوک صحنه ی چندلحظه ی پیش رو خنثی کنه!!
ساکم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :چه خبره؟ مگه سر گردنست؟!لازم نکرده نمیخوام.
صبر نکردم تا چونه بزنه.از کنارش رد شدم و به سمت ماشینها رفتم.
صدای فاطمه رو شنیدم ولی خودمو زدم به نشنیدن. راننده های مزاحم سواستفاده گر یکی پس از دیگری سد راهم میشدند وهرکدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یک قیمت پرت میگفتند و بعدشم با کلی منت و غر غر دنبالم راه می افتادند که نرخش همینه.حالا تو تا چقدر میتونی بدی!!
در میان هجوم اونها فاطمه شانه ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:چرا هرچی صدا میکنم جواب نمیدی؟ کجا رفتی بی خداحافظی؟؟
دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی چاره ای نداشتم! او از احساس من خبری نداشت.شاید اگر میدانست که چقدر نسبت به روابط او و حاج مهدوی حساس وشکننده ام در حضور من کمتر به او نزدیک میشد. اما این همه ی مشکل من با فاطمه نبود.فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمیدانستم. درحالیکه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش کرده بودم. او دوست نداشت من چیزی از زندگیش بدونم.حتی از دخترعموش که دیگه زنده نیست! این منصفانه نبود!!! او به من اعتماد نداشت.حق هم داشت .من مثل او خانواده دار نبودم.من یک دختر بی سرو پا بودم که معلوم نبود چیکار کردم و چیکار قراره بکنم.چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطری براش ایجاد کنه!
شاید تاثیرهمه ی این افکار بود که به سردی گفتم:دیرم شده بود.نمی تونستم صبر کنم خوش وبش شما تموم شه..
فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید:
_عسل؟؟؟ یعنی تو از اینکه پدرومادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی وقهر کردی؟؟ آره دیگه!!!! این رفتار غیر منطقی من تنها برداشتی که منتقل میکرد همین بود واین واقعا قابل قبول نبود!!
خدایا کمکم کن..کمکم کن تا مثل فاطمه قوی باشم ودر اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون کنم.چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟!
به زور خندیدم وگفتم:نه خنگه!! گفتم تا شما سرتون گرمه بیام بیرون ببینم چه خبره.ماشین هست یا نه! که ظاهرا اینقدر زیاده که نمی زارن برگردم داخل.
میدونم دروغم خیلی احمقانه بود ولی این تنها چیزی بود که در اون شرایط به ذهنم رسید.
فاطمه هم باورش نشد.بجای جواب حرف من ،به سمتی دیگر نگاه کرد وگفت :همه منتظر منند باید زود برم.خیلی ناراحت شدم اونطوری رفتی هرچقدر صدات کردم جواب ندادی! میخواستی با حاح مهدوی خدافظی کنی ولی.. حرفش رو قطع کردم.
با شرمندگی گفتم: الهی بمیرم برات.ببخشید.باور کن من اونقدر بی ادب نیستم که بی خداحافظی بزارم برم.
اوهنوز نفس نفس میزد.گفت:
میدونم..میدونم.در هرصورت بدی خوبی هرچی دیدی حلال کن.ما دیگه داریم میریم. دلم شور افتاد.پرسیدم:با کی میرین؟؟
فاطمه گفت:با اعظم اینا دیگه
ته دلم روشن شد.گفتم:آخه حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون
فاطمه خندید:نه بابا اون بنده ی خدا حالا یک تعارفی کرد. درست نبود مزاحمش بشیم.
با او تا کنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلی اصرارم کردند که مرا تا منزلم برسونند ولی من ممانعت کردم.فاطمه نگرانم بود.گفت رسیدی زنگ بزن.
وقتی رفتند، بسمت راننده ها حرکت کردم و مشغول چانه زدن با آنها شدم که صدای حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایی که اونشب از دید من مثل کنه بهش چسبیده بودند شنیدم.سرم رو برگرداندم تا ببینمش.او هم مرا دید.اینبار نه یک نگاه گذرا بلکه داشت با دقت نگاهم میکرد.و من دوباره میخ شدم..!!
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_پنجاه_وپنجم
تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون اینکه بترسم از اینکه او دوباره نگاه بیحیای من عصبانیش کند.
او نردیکم آمد.پرسید :هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!!
با من من گفتم:نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست!
او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:مگه شما هم محلی نیستید؟؟ خوش بحال زمین!! کاش من زمین بودم و او به بهانه ی حرف زدن با نامحرم، همش به من خیره میشد!
با مکث گفتم: نه..
نگاهی به اطراف انداخت.گفت کسی دنبالتون نیومده؟
چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد!
گفتم:من کسی رو ندارم.
گفت:خدارو دارید..
تو دلم گفتم خدارو دارم که شما الان در اوج نا امیدی و دلشکستگیم کنارم ایستادی.
گفت:مسیرتون کجاست؟
گفتم : پیروزی
با تعجب نگاهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت.
بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت:رضا جان شما اول خواهرمونو برسون.این از هرچیزی ارجح تر وافضل تره.
رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که ازنظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت.سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:رو چشمم داداش.پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت.ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم.
من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:نه ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم.
رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت:نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن.
میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت:تعلل نکنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل.
من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم:من در این سفر فقط به شما زحمت دادم.حلالم کنید.
حاج مهدوی گفت:زحمتی نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا..خیر پیش!!
چاره ای نبود.باید از او جدا میشدم.رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!!
سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد .
در راه از او پرسیدم :ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟
او با همان ادب پاسخ داد:
_ایشون اخوی بزرگم هستند.
حدسش زیاد سخت نبود.چون رضا هم زیبایی او را به ارث برده بود.ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود.
گفتم:خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند.
گفتم:خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند.
رضا جواب داد:عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید.وگرنه همه خانواده ی ما رو میشناسند
با چرب زبانی گفتم:بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل ، باید هم، شناس باشه.
او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت.بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشکر کردم و باکلی اظهار شرمندگی پیاده شدم.او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. چه حس خوبی داره کسی نگرانت باشه و نسبت به تو حس مسئولیت داشته باشه.!!
اذان میگفتند.ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!! راستی راستی من نماز خون شده بودم!
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
وقتۍ ڪانونهاۍ سیاسۍ ضدایرانۍ، براۍ نابودۍ چادر شب و روز ندارݩ، معݪوم میشہ چادر دیگہ یہ پارچہ مشڪۍ ساده براۍ حفظ حجاب نیست‼️
یہ اسلحہ🔫 است...
اسݪحتو زمیݩ نذار بانو! ✊
شاید بدوݩ چادر حجابت ڪامݪ باشہ،
وݪۍ مبارزهات چۍ⁉️
#پویش_حجاب_فاطمے
@dokhtaranchadorii
#شهـیدانه
#حجاب
بہ احترام ....
صورت متلاشۍ شده شهدا...
صورت خود را بپوشانید...!!!
حجاب را رعایت ڪنید...
حجاب...
حجاب...!!!
آمـــده بود مرخصۍ داشتیم در مورد جبهہ با هم حرف می زدیــم
ݪا بہ ݪاۍ صحبت گفتم :
«ڪـاش مۍ شد مݩ هم باهات بیام جبـهہ»
لبخــندۍ زد و پاسخـــۍ داد ڪه قـــانع شدم.
گفت:
« هیــچ مۍ داݩۍ سیاهـــۍ چادر تو از ســرخۍ خوݩ مݧ ڪوبنده تـر است؟
همیــݩ ڪه حجـــابت را رعایت ڪنـۍ ، مبـــارزه ات را انجـــام داده اۍ.
@dokhtaranchadorii
audio_2018-07-27_10-09-15.ogg
502.2K
🌹 #دلنوشته
#فاطمه_خانم_صدرزاده برای پدرش🌹
دل است دیگر ...
مخصوصا اگر دل دختر باشد ...
ان هم دختری که دلش برای بابایش تنگ می شود ...😭💔
سخت است ...
شیرینی هم دارد ...
اما به هر حال دلتنگ که می شود و بهانه بابایش را که می گیرد ... فقط روضه رقیه خاتون است که می شود دوای درد دختر ...
همین و بس ...!
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@dokhtaranchadorii
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
🔴 توجه کردید که #روشنفکرنماهای_غربزده ، بسیجی ها و حزب الهی ها را امل و عقب مانده و تفکرات آنها را متحجرانه می شمارند
✔️اما
همین #بسیجی ها با این تفکر بقول برخی عصر حجری شون #زیردریایی ساختن، #کشتی ساختن ، #پهباد ساختن ، #تانک ساختن ، #ماشین_زرهی ساختن ، #ماهواره فرستادن فضا ، #شهر زیرزمینی زدن ، #پالایشگاه زدن ، #اورانیوم غنی کردن ، #سلولهای بنیادی ساختن #مناطق محروم آباد کردن #منطقه رو دست گرفتن ، #امنیت ایجاد کردن...
🔻 ولی
همان #روشنفکرنماها بخیال خودشون با تفکرات بروزشون ! چکار کردن ؟؟!!!
- عقلاشون سگ گردانی میکنند
- باکلاساشون پارتی میگیرن
- باسواداشون همونهایی هستن که چند جمله از نیچه حفظ کردن
- وطن پرستاشون مملکت رو آتش میزنن و بفنا میدن
- زرنگاشون هم جاسوس میشن
✔️ خلاصه ، اسطوره هاشون ، اراذل و اوباشن
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@dokhtaranchadorii
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
🌹شهيد مدافع حرم مصطفى صدرزاده (سيدابراهيم) به روايت همسر گرامى؛
به شدت در مصائب و سختىهاى زندگى #توكل داشت👌. در زندگى پستى و بلندىهاى زيادى داشتيم و به لحاظ اقتصادى شكستهاى بزرگى را متحمل شده بوديم. اما من خيالم راحت بود كه با توكلى كه آقا مصطفى داشت همه موانع و مشكلات را پشت سر مىگذاريم.🌺
يكبار فاطمه را گذاشت روى اُپن آشپزخانه و به او گفت: «بپر بغل بابا»😍 و فاطمه سريع به آغوش او پريد. بعد به من نگاه كرد و گفت: «ببين فاطمه چهطور به من #اعتماد داشت. او پريد و مىدانست كه من او را مىگيرم، اگر ما اينطور به #خدا اعتماد داشتيم همه مشكلاتمان حل بود😞. #توكل واقعى يعنى همين كه بدانيم در هر شرايطى خدا مواظب ما هست.»☝️
📚برشى از كتاب «سيدابراهيم، مجموعه يك بغل گل سرخ🌹🌹
شهید مصطفی صدرزاده
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@dokhtaranchadorii
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | لشکر مردم
🔻 رهبرانقلاب، روز گذشته: یک توطئهی عمیقِ وسیعِ بسیار خطرناکی که آن همه هم پول خرجش شده بود -چقدر پول خرج کرده بودند- چقدر زحمت کشیده بودند که بتوانند در یک بزنگاهی، در یک فرصتی این حرکت تخریب و تحریق و آدمکشی و شرارت و مانند اینها را انجام بدهند و به مناسبت این قضیّهی بنزین فکر کردند که حالا این فرصت برایشان پیدا شده و لشکر خودشان را وارد میدان کردند، [لکن] این حرکت به وسیلهی مردم نابود شد. ۹۸/۹/۶
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@dokhtaranchadorii
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_پنجاه_وپنجم تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدو
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_پنجاه_وششم
همه چیز تا چند روز عادی بود.هر روز از خواب بلند میشدم.روزنامه میخریدم و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محله ی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم.
از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ دارد به من معرفی کند واو قول داده بود هرکاری از عهده اش بربیاد برام انجام دهد.
سیم کارتم هم تغییر دادم تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه.
وسط هفته بود.دلم حسابی شور میزد.و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیز بود!
بله!!گذشته سیاهم! !
آخر هفته بود.
تازه از مسجد برگشته بودم وداشتم برای خودم کمی ماکارونی درست میکردم که زنگ خانه ام به صدا در اومد. اینقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد.
هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت! پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود.
چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سروکله شون پیدا شده بود.من دراین مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با تمام اینحال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم.شاید بهتر بود در را باز نکنم!! اصلا حال خوبی نداشتم.باید به آنها چه میگفتم؟
میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟
یا میگفتم عاشق شدم.عاشق یک روحانی که مطمئنم از من خواستگاری نمیکنه؟!!! خدایااا کمکم کن.
تلفن همراهم زنگ خورد.
حتما خودشون بودند.
اما نه!!
اونها که شماره ی منو ندارند.به سمت گوشیم دویدم.
فاطمه بود.چقدر خوب که او همیشه در سخت ترین شرایط سروکله اش پیدا میشد.
داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم.فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد.پرسید:
_سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
من با عحله ودستپاچه جواب دادم:
_فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره!
فاطمه با خونسردی گفت:خب؟؟ که چی؟؟
من با همون حال گفتم:چی بهش بگم؟
اون فهمیده من جواب کامرانو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم
فاطمه باز با بی تفاوتی جواب داد:خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم!
مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز نشنیده بود.با کلافگی گفتم:د آخه مشکل سر همینه دیگه!! آنها اگه بفهمند من با کامران به هم زدم بیچارم میکنند.کلی آتو از من دارند.
_من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟
خدای من!!! مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم.ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشته ی سیاهم ببرد.
هرچه باشد او رقیب من به حساب میومد.
با عجله گفتم : حق با توست.بهش میگم دوسش ندارم وتموم
خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت:
_عسل وقتی تصمیم میگیری توبه کنی خدا تو رو درمسیر آزمایشهای سختی قرار میده و تو رو با ترسهات ونقاط ضعفت مواجه میکنه تا ببینه چند مرده حلاجی..آیا توبه ت نصوحه یا یک عهد بی ثبات!!! اگه با شجاعت به جنگ گناهانت رفتی شک نکن خدا با دست غیبش موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و نفست بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه میبازی! خیلی بدم میبازی..
شک نکن...موفق باشی..خداحافظ
گوشی رو قطع کرد.ومن حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم.او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظه ی پیشم بود.
صدای زنگ آیفون قطع شده بود.حتما پشیمون شدند و برگشتند ولی نه..!! پشت در خونه بودند وزنگ میزدند.متوسل شدم به شهید همت و پشت در گفتم:کیه؟؟
نسیم گفت:زهرماار کیه!!..در وباز کن
پرسیدم: تنهایی؟؟
گفت: آره باز کن مسخره
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
اونگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت:چرا در وباز نمیکردی؟
گفتم:دستشویی بودم...
او با تمسخر گفت: اینهمه مدت؟؟
من جواب دادم:
اولا اینهمه مدت نبود وپنج دقیقه بود.ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معده ام به هم ریخته گلاب به روت
او انگار کمی قانع شده بود..اما فقط کمی!!
رو نزدیک ترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت:مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه.میدونستم خونه ای.
با کنایه گفتم:عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدی!!
او خودش رو به نشنیدن زد.
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_پنجاه_وهفتم
بی توجه به کنایه ی من گفت:
_چه بوی خوبی..شام چی داری؟
دلم نمیخواست شام پیشم باشه.
گفتم:ماکارونی
بلند شد وبه سمت آشپزخونه رفت.
-تو همیشه دستپختت عالی بود.خونه ی سحر یادت میاد؟اکثر اوقات غذا با تو بود.سحر هم از روی مهربونیش در ازاش هرماه یه پولی بهت میداد تا خرجت دربیاد!!!!!
عصبانی از جملات تحقیر آمیزش بلند شدم و اعتراض کردم.
_به هیچ وجه این طور نبود.روزی که سحر خواست اینکارو کنه من عصبانی شدم. در حالیکه منصفانه ش هم بخوای حساب کنی این حق من بود.شما دوتا همش دنبال رفیق بازی و یللی تللی کردنتون بودید و من، هم باید درس میخوندم ،هم خونه رو مرتب نگه میداشتم وهم غذا میپختم!!! از قرار معلوم او میخواست به هر ترتیبی شده تلافی معطلی پشت در رو سرم دربیاره.
او استاد تلخ زبونی و تحقیر کردن بود.با عشوه ی همیشگی اش به سمتم چرخید و در حالیکه ابروشو با غرور بالا میداد گفت:
-عزیزم شما مفت ومجانی تو اون خونه زندگی میکردی و مفت ومجانی شکمتو سیر میکردی در قبال اینهمه محبت، شستن چهارتا تیکه ظرف و پخت وپز چیزی نبود که !!! اون دیگه واقعا شورش رو در آورده بود.دلم میخواست به سمتش حمله کنم و تا میخورد بزنمش ولی این راه خوبی نبود.مقابلش ایستادم و با نفرت گفتم:
-ای بی چشم ورو..اونهمه کار تو اون خونه بود بعد میگی چهارتا ظرف و ظروف؟!! آره! حق با توست.اون هم درقبالش خونشو در اختیارمون گذاشته بود.بازم دم من گرم که زیر دینش نموندم. تو چی میگی این وسط که فقط از موقعیت سواستفاده کردی و خوردی رقصیدی و مهمونی رفتی!! من در مقابل سحر مسوول بودم نه تو که خودت سربار اون بودی!! او به یکباره صورتش تغییر کرد و مثل گربه با کلمات بیرحمش چنگم کشید:
-من خودم خرج خودمو میدادم..یابام ماه به ماه برام پول میفرستاد و منم گاهی واسه خونه خرید میکردم.یا تو دورهمی هامون مهمونتون میکردم.. خنده ی بلند وحرص دربیاری کردم.او حقش بود حرص بخورد وتحقیر شود چون منو تحقیر و گلوم رو زخمی بغض کرده بود.
میان خنده ام گفتم: هههه تا جاییکه من یادم میاد شما هرچی باباجون بیچارت میفرستاد خرج قرو فرت میکردی.!!طفلک پدر بیچارت فکر میکرد تو داری خودتو میکشی درس میخونی!! شاید نباید عصبانیش میکردم.چون او بی رحمانه ترین کلمات رو نثارم کرد وبعدش لال شدم وبازنده ی این جدال لفظی من بودم.
گفت:چیه؟؟ حسودیت میشه بابام ماه به ماه برام پول میریخت؟؟!! از اینکه هیچ کسی رو در طول زندگیت نداشتی و همیشه عین گداها زندگی کردی داری میسوزی؟! مثل اینکه یادت رفته کی از تو عسل ساخت.؟؟؟ من!!!
گونه هام سرخ شد.بغضم داشت میترکید..دستام میلرزید.روی مبل نشستم.و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتونه بی رحم و ظالم باشه.
حالا که ازپیروزی اش خیالش راحت شد مقابلم زانو زد و با قیافه ای مظلوم گفت:معذرت میخوام. .نمیخواستم اینا رو بگم.تو عصبانیم کردی..
نباید اجازه ی پایین اومدن به اشکهامو میدادم.
نه! ! او حق نداشت بیشتر از این شاهد شکستن من باشد.با حرص و نفرت نگاهش کردم و طبق عادت دندانهامو به هم ساییدم. -برای چی اومدی اینجا؟
او دست از تلاش برنداشت:
-بخدا اومده بودم حالتو بپرسم ..نگرانت بودم..
با پوزخندی حرفش رو قطع کردم:به یکی بگو نشناستت!! حرفتو بزن وبرو.هرچی که لازم بود بشنوم رو شنیدم
او با دلخوری کنارم نشست و طلبکارانه گفت:_چرااینطوری میکنی؟ یکی گفتی یکی شنیدی!! جنبه داشته باش دیگه.
با عصبانیت بهش گفتم:من جنبه ندارم..بخاطر همین هم دیگه نمیخوام ببینمت.
چقدر خوب!! درسته تحقیر شدم و دلم شکست ولی در عوض بهترین بهانه دستم اومد تا از شر دختری که سالها با حسادتها و بی ادبیهاش دلم رو نشانه گرفته بود به هم بزنم. واین واقعا ارزشش رو داشت.
او بلند شد و چند دقیقه ای مقابلم ایستاد.خودش هم فکر نمیکرد که زبون مثل زهرمارش به همین سرعت همه ی نقشه هاش رو برای از زیر زبان حرف کشیدن من خراب کرده باشه.
بگمانم داشت فکر میکرد چطوری قبل از رفتنش علت به هم زدن رابطه ی من و کامران رو بفهمه.
بعد از کلی مکث گفت:
_کسی که بخاطر یه جدال الکی و لفظی دوست ده ساله ی خودشو بگه نمیخواد ببینه، طبیعیه که بخواد دوست پسری که شیش ماهه تمومه معطلشه هم بزاره کنار..
پس بالاخره راه صحبت کردن در مورد کامران رو پیدا کرد! چه بهتر!!
الان این قدر شهامت دارم که ذل بزنم تو تخم چشمش و بگم دیگه نیستم.
ادامه دارد....
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_پنجاه_وهشتم
وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها.!
بهش گفتم..با چشمان خیره..و با محکم ترین کلمات!!!
-بزار برای همیشه روشنت کنم. دیگه نمیخوام تو این بازی باشم! بخاطر همین هم با کامران به هم زدم. تمام.!!!
او ضربه ی نسبتا محکمی به زانوم زد و گفت:
-لوس نشو!!چرا همه چیز و با هم قاتی میکنی؟ از من عصبانی هستی، به اون بیچاره چیکار داری؟
سعی میکردم نگاهش نکنم.از بچگی این اخلاق و داشتم. اگر کسی دلم رو میشکست یا ازش بدم میومد به هیچ طریقی نگاه تو صورتش نمیکردم مگر برای فهموندن حس تنفرم بهش!
گفتم:خودتم میدونی این تصمیم مال الان نیست.
او لحنش رو لوس کرد.
-کلک..نکنه لقمه ی چرب وچیلی تری پیدا کردی؟ هان؟؟
پوزخند زدم:تا اون لقمه ی چرب وچیلی از دید تو چی باشه؟! گفت:معلومه!! پولدارتر!! دست ودلبازتر!! الان وقتش بود نگاهش کنم!
گفتم:اینها ملاکهای توست!!ملاکها وایده آلهای من با تو خیلی فرق داره.! من مال این شکل زندگی نیستم! تا حالاشم اشتباه کردم قاتی این کثافتکاریها شدم.دیگه نمیخوام!! او با عصبانیت نفسش رو بیرون داد.بوی سیگار میداد.دوباره پوزخند زدم!!
گفت:بببین الکی قصه سرهم نکن!یا باید احمق باشی که به چنین موردی پشت کنی یا کیس بهتری پیدا کردی! چطور تو این ده سال عذاب وجدان نداشتی و با پول این بیچاره ها این زندگی و دم ودستگاه رو به هم زدی حالا الان به یکباره متحول شدی؟
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.
ماکارونی دم کشیده بود.زیرش روخاموش کردم و دوباره به سمتش برگشتم.
سعی کردم بغضم نترکه:
-تو این ده سال به قول خودت مجبور بودم! گدا بودم .احمق بودم وگول شما بی دین وایمونها رو خوردم.ولی از حالا به بعد میخوام رو پای خودم بایستم.کار کنم و به روزی خودم راضی باشم.نمیخوام آه این گنهکارا دنبال زندگیم باشه.
نسیم قهقهه ای سرداد!!
-وای تو روخدا بس کن!! چی عین ملاها حرف میزنی!!ببینم مطمئنی چیزی به سرت نخورده
با صدای آرامتری گفتم:
شاید!!!
نسیم دست برد تو کیفش و پاکت سیگارشو در آورد.
سریع گفتم:نکش!!! خودت میدونی بوش اذیتم میکنه
او پاکتش رو روی میز پرت کرد و درحالیکه با ناراحتی به سمتم میومد گفت:
نهههه!! مثل اینکه واقعا یه مرگت شده! ! ولی من باورم نمیشه که قشم متحولت کرده باشه.!!
ایستاد مقابلم.
گفت:کامران و میخدای چی کار کنی؟میدونی اگه بفهمه سرکار بوده جه بلایی سرت میاد؟
باز شروع کرده بود به تحقیر و تهدیدم!!فکر میکرد بچه ام.
با غیض گفتم:بلا سرم میاد یا سرمون میاد؟؟؟!!خودت هم خوب میدونی اگر او چیزی بفهمه برای شما هم بد میشه!
او لحنش تغییر کرد.گفت:
-و تو دنبال دردسر درست کردن برای مایی؟ اینطوری میخوای مزد محبتمونو بدی؟؟
صورتم رو برگردوندم.
-شما پورسانتتون رو گرفتید!!
او خودش رو زد به مظلومیت!
گفت:همین؟؟!؟! پس رفاقت چی؟ پس حساب نون ونمک چی میشه؟ ده ساله زیر بال و پرت رو گرفتیم.ده ساله هواتو داشتیم بعد اینطوری میگی دستت درد نکنه؟! چه چرندیاتی!! با بی حوصلگی گفتم:لطفا سعی نکن با زرنگی همه چی رو باهم ترکیب کنی.!!فکر هم نکن ایتققدر کودنم که نمیفهمم این حرفهات یه جور تهدیده!! تا زمانی که تو و مسعود به کامران چیزی نگید اون متوجه نمیشه چه کلاهی سرش رفته.!! اون جاخورد.سعی کرد حالتش رو عادی جلوه دهد.
رفت سراغ حرف آخر!
گفت:این حرف آخرته نه؟؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
سریع کیفش رو برداشت وپاکت سیگارشو داخلش انداخت وبه سمت در وردی رفت:
-امیدوارم پشیمون نشی
وتقققق!!!!!!
همانجا که بودم نشستم. چه دقایق نفس گیری بود!
دلم شکسته بود اما قرص بود.دیگه
نمیترسیدم!!
فکر کنم این یعنی ایمانی که فاطمه ازش حرف میزد!
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#تــݪنگــــــرامـــروز ⚠️
يڪۍ ميگفت :
دلت پاڪ باشه؛حجاب رو بۍخيال!!!
دوستش پاسخ داد : پس برو مردم آزارۍڪن و بعد بگو دلم پاڪ بود.
دروغ بگو و توجيہ ڪن ڪه دلم پاڪ بود.
آياڪسۍاين توجيه را ازشمامۍپذيرد؟
عمل انسان ناشۍاز عقيده اۍاست ڪه در دل دارد.
نميشود ڪسۍ دلش پاڪ باشد و عملش ناپاڪ!!!!!!
@dokhtaranchadorii
حجاب یعنۍ همین دقت در برخورد...
ڪه #آلوده_نشوۍو #آلوده_نسازۍ...
ڪه #اسیر_نشوۍو #اسیر_نسازۍ...
حجاب فقط این نیست ڪه #زن خود را بپوشاند...
#زن_و_مرد،هر دو باید در این دنیایۍ ڪه راه است ومیدان حرڪت است #سنگ_راه_نباشند...
و دیگران را در خود #اسیر_نسازند...
و #چشمها و #دلها_را #نگہ_ندارند...
و در دنیا نمانند..
دکلمه: در روزگارۍڪه عده ای #زن را بہ #تن مۍشناسند#غیرت را #بددݪۍ
مۍنامند و #باحجاب را #امل مۍدانند
#توهمچنان #آسمانۍبمان
#بانوۍ_سرزمین_من
#حجاب_فاطمی_غیرت_علوی
#آلوده_نشوی #آلوده_نسازی
#اسیر_نشوی #اسیر_نسازی
#حجاب_فاطمی_عفت_زینبی
@dokhtaranchadorii