فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 مدد امام
🎙 به روایت: حاج حسین یکتا
#نماهنگ #حسین_یکتا
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@dokhtaranchadorii
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
مستاجر بود...
برای تامین زندگی زیر بار خیلی از شغل ها که موجب گرفته شدن حریتش میشد نرفت!☝️
وقتی هم دستش خالی بود به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنایی سرکار میرفت!😇
گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دستهایش اثر کچ کاری!!🍃
جمله سردار_ذوالنور در مراسم وداع با پیکر شهید علی تمام زاده تعبیر زیبایی بود:
"گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود"💔
مدافعحرم
#شهید_علی_تمام_زاده
#ملقب_به_ابو_هادی
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@dokhtaranchadorii
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
🌱✨
--عِشق بازی کَردید تا حالآ؟
---بَچّه ها سَعی کُنید تو جوونی
عآشقشید:
حَوآسِتون جَمع باشه ، جوونی که توی
جوونیش عآشق نشه
تو پیرمردی هیچ کاری ازش برنمیآد..
اونچیزی که ما از
....شُهَداء....
دیدیم
عآشِقی بود
عآشِقی...
حاج حسین یکتا
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@dokhtaranchadorii
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
صدایت
دلم را آرام میکند
آنقدر آرام
که گاه فراموش میکنم در بین ما نیستی
و
من تنها هستم
میان شلوغی و هیا هوی دنیا همین که نیم نگاهی به دلم می اندازی
یعنی هنوز رفاقتمان پابرجاست
و من تا ابد مدیون برادری ات هستم
#عزیز_برادرم😢🌸💫🥀
#شهید_علی_خلیلی 💕
#داداشعلی ❤️
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@dokhtaranchadorii
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
در اوج جوانی
بخاطر لبخند آقا
از ناحیه شاهرگ جانباز شد
و بیست و یک بهار از حضور پر ثمرش در این سیاره رنج نگذشته بود
که خطاب "ارجعی الی ربک" شامل او نیز گشت
°|• #شهید_غیرت ـღ شهید علی خلیلی •|°
#رفیق_شهیدم 💕
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@dokhtaranchadorii
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
🌸🌸🌸يه دختر خوب باید:
عاشق حجابش باشه.🌸🌸🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#دختر_خوب 💓
@dokhtaranchadorii
♥️❃عفیف بمان بانو•••❃♥️
در را ببند و عاقلانہ بیندیش...
هر ڪه عشقت را با اندامت سنجید...
بدان اندام هاۍ دیگران هم عاشقش
مۍڪند...
پس....
عاشقانہ و عفیفانہ زندگۍ ڪن!
ڪسۍڪه لیاقت قلب♥️ عاشقت را
داشتہ باشد صداقت عشقت را با
چرتڪه ی "لذت" نمۍسنجد...
@dokhtaranchadorii
بله چہ لذتۍ دارد این حجاب°♡°
ارزشۍ ڪه خدا براۍ تو قائل شد
و تو
❃۩ناموس خدایۍ۩❃😍😍
جواهرۍ💎 در پشت قابۍ شیشہ اۍ
و چقدر دوستت دارد♥️تو را
@dokhtaranchadorii
🚨ولایتپذیری؛ بزرگترین امتحانِ امروز
حاج حسین یکتا: امروز اگه به من بگید بزرگترین امتحانی که داریم میشیم چیه؟ من میگم بچهها یه امتحان بیشتر نمیشیم! و اون یه امتحان چیه؟ #ولایت_پذیری از آقا.
شهدا تمرین کردن ولایت پذیری امام مهدی(ع) رو در آقا روحالله(ره)، ما باید تمرین کنیم ولایت پذیری امام مهدی(ع) رو در حضرت آقا.
این دفعه دیگه با چون و چرا سوراخ میشه! که چرا آقا نمیگه؟ چرا آقا یه کاری نمیکنه؟ اگه آقا یه کاری میکرد. از همینجا لایهی اوزونِ ولایتیِ ما سوراخ میشه! از چراها سوراخ میشه.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
مرکز تولید و توزیع کتاب و محصولات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی
پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب
#حال_خوش_خواندن ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚صحیفه نور 📚
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 یک خطشکنیِ ارزشمند
🎙صحبتهای حاج حسین یکتا بعد از تماشای فیلم #منطقه_پرواز_ممنوع درمورد این فیلم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_پنجاه_وهشتم وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها.! بهش گفت
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_پنجاه_ونهم
با رفتن نسیم میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد.
من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود.وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد!
بیشتر وسایل این خونه با پول وهدایایی تهیه شده بود که پشتش گناهی عظیم خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چه کار میکردم؟؟
فکری به ذهنم رسید.یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم.نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!! اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم!
وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید ! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند.یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت.میدانستم که رفته کامران راخبر کند.یکباره دلشوره گرفتم.بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد.لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد.و نگاهی به من وساک در دستم انداخت.
آب دهانم را قورت دادم و با غرور وشهامت نگاهش کردم.
او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد.
انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید.
سرم رو به اطراف چرخوندم.چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند ونگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند.اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت.اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!!
باز احساس غرور کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!!
سلام نکرد.شاید چون هنوز در ناباوری بود!
پرسید:واقعا خودتی؟؟؟
به سردی گفتم:میبینی که!!کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟
او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ اعتراض کردم.
او نگاهی شرمساربه مشتریانش انداخت وگوشه لبش رو گزید وگفت:
بریم اتاق من!!
جلوتر از او با غرور راه افتادم وداخل اتاق رفتم.او پشت سر من وارد اتاق شد.خواست در راببندد که گفتم:بزار باز باشه!!
نشستم روی کاناپه!
او هیجان زده ونگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟
با صدایی مرتعش ،گارسونش رو صدا کرد:
-سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار
بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت.
دلم یک مدلی شد.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.او لاغرتر به نظر میرسید!!
مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سرو پا بشه؟
نه امکان نداشت..او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم!
سکوت را شکستم:
-من اینجا نیومدم برای دیدنت.اومدم ..
ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم.
او با تعحب نگاهم کرد.
-امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!! گفتم:چرا... داشتی!! او با تردید زیپ ساک رو باز کرد وبادیدن هدایا جا خورد.
روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد.
سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم.
دلش شکست.
این رو حس کردم..
از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!! آخه او هم مثل من مغرور بود.
گفت:چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چندوقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی... گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست.جمله رو اینطوری بست:
بیخیال!! مهم نیست!
ادامه دارد....
@dokhtaranchadorii