eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
640 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
#قبله_دلها 🌷می خواست که به اینجا برسد. هدف گذاری کرده بود و برنامه هایش را مدیریت کرده بود. خیلی جاها سر رفتن به سوریه باهاش مخالفت کرده بودند، اما محکم و‌قوی هدفش را دنبال می کرد. 🌷در اردوی تخصصی که در شیراز داشتیم، به محسن گفتم: "پسر بیا با این تیپ و لباس، یه عکس با ژست فرمانده ازت بگیرم." خندید و گفت: " رفیق! من نمی خوام فرمانده بشم، می خوام شهید بشم! " 📚برشی از کتاب #سرمشق #شهید_محسن_حججی 🌷 #شهید_مدافع_حرم @dokhtaranchadorii
چہ نجواهایـی داشتی با شهـــــــدا که حکم خادمی شهدا اینقدر زود تبدیل شد به هم‌نشینی با #شهدا ... شهدا گاهی نگاهی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی #شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات @dokhtaranchadorii
❣️°•.رفیق شهید.•°❣️ گاهی از آن بالا نگاهی به ما #اسیرانِ دنیـ🌍ـا کن دیدنی شده حال خسته ی😞 ما و چشم های پر از #حسرتمان ! حسرتِ پرکشیدن🕊 تا آسمان ! من، خسته میان خاک‌ها #جاماندم ای کاش من نیز همانند شما شهدا میشدمـ❤️ #رفیقِ_شهیدم_علی_خلیلی @dokhtaranchadorii
💟 #دوست_داشتن آدمهای بزرگ انسان را بزرگ میکند 💟و دوست داشتن آدمهای نورانی💫 به انسان نورانیت میدهد ❣️اثر وضعی #محبوب، آنقدر زیاد است که آدم باید مراقب باشد 💥مبادا به افراد بی‌ارزش علاقه پیدا کند. ❣️چه دوستی بهتراز #شهـــدا ⁉️ رفیقت که شهدایی باشد #توهم_شهید_خواهی_شد... @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قهرمان ایران "ٌشهید محسن حججیٌ"
🔻آدم حسابی یعنی ... 🔸” بسیاری از اوقات ما آدم‌ها تنها با همان خوبی‌هایی که با آن زاده شده‌ایم زندگی می‌کنیم و تمام عمر از ارثیهٔ صفات خوب پدری و مادری استفاده می‌کنیم. آن‌وقت اسم آدم‌حسابی هم روی خودمان می‌گذاریم! در حالی‌که آدم‌حسابی کسی است که حسابی خود را تغییر و تکامل داده باشد و در این راه حساب خود را رسیده باشد. خوبی‌های موروثی و غیر اکتسابی ما، دلیل خوبی برای خوبی ما نیست. آدم خوب یعنی آدم خودساخته و تغییریافته. “ 🔻بخشی از کتاب "چگونه ما را تربیت میکنند؟" اثر علیرضا پناهیان @dokhtaranchadorii
🔸 رهبر انقلاب: شهادت برترین نماد انقلاب است/ در یک حرکت خبیثانه میخواهند این نماد را به فراموشی بسپارند @dokhtaranchadorii
✔️شهادٺ‌خواسٺنے‌اسٺ ❗️بچھ‌هاامروزبخواهید بچھ‌هاحاج‌سعیدراسٺ‌میگھ؛ مانخواسٺیم‌شهیدنشدیم! ❓بچھ‌هاٺابندناف‌و‌قیچے‌نڪنے! بچھ‌هاتا‌ٺعلق‌ٺموم‌نشھ! وصل‌انجام‌نمیشھ‌... ⭕️ بچھ‌هاشهادٺ‌خواسٺینه‌،دادنے نیسٺ‌ها... ✔️بخواے! ✔️راسٺ‌بگے! ✔️راسٺ‌بخواے! ♥️میرے... ♥️عالے‌میرے،عالےمیرے... 🌹ٺوشیرازٺوهیئٺ‌رهپویان‌هم‌باشے میرے... 🌸ٺوٺهرون،ٺوشمال‌ٺهرونم‌باشے، صیادباشے؛میرے... 🌺ٺووسط‌بازاربیع‌و‌چراغ‌باشے، شهیدلاجوردے٬ میرے 🌼وسط‌این‌رمل‌هاےفڪھ‌بعداز جنگ؛سیدشهیدان‌اهل‌قلم،میرے... 🌷احمدےروشن‌هم‌بشےمیرے... ✔️مهم‌اینھ... @dokhtaranchadorii
💌 خطر ناسپاسی در دعا #پیام_معنوی @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔎 تو یڪ فرشـــــته اے😍 در روزگارے ڪہ : 🚫زن را بـه تن میشناسنـد غیـرٺ را بـه بـد دلـے و بـاحـجاب را اُمـل 😒میخواننـد تــو همچنان یڪ فــرشـــتہ بمـان😍❤️ ☁️☉☁️ 🌹 ... 😊 @dokhtaranchadorii
#شهید_مرتضی_ابراهیمی 🔹"در خط ولایت و پشتیبان #ولایت باشید که چراغ راه است. نگذارید که دشمن چه از راه جنگ سخت و چه از راه جنگ نرم، دین و کشورتان را از شما بگیرند. 🔹توکلتان بر خدا و ائمه باشد. به قول دوستی که هیچ‌وقت او را آنگونه که باید نشناختم. #شهید صدرزاده: اگر دستم به دامان امام‌حسین (ع) برسد، نام تک‌تکتان را خواهم برد."🌹 #شهید_امنیت @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_صد_وبست_ودوم #ف_مقیمی ✍چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگار نه انگار که
✍با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم.درگیری سختی بینمون ایجادشد..او موهای بلندم رو مثل کلافی در دست گرفته بود و به اطراف میکشید تا نتونم بهش آسیبی برسونم.همه ی زورم رو جمع کردم و صورتش رو چنگ کشیدم و در حالیکه یقه ی لباسش رو گرفته بودم به سمت درب خانه کشوندم..چسبوندمش به در و با آرنجم زیر گلوش رو فشار دادم..حالا اونی که به جنون رسیده بود من بودم.. با صدای دورگه ام گفتم:بخاطر اینکارت بد میبینی کثافت...گمشو از خونم بیرون وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه از این ساختمون.. او در میان تقلاهاش منو هلم داد به گوشه ای و نفس زنان گفت:بهت نشون میدم که کی بد می‌بینه. دختره ی ...(فحش های زشت ناموسی) خوب کردم به مهری و بقیه گفتم..حالا که با این کار عزیز میشی عزیزترت میکنم.. از روی چوب لباسی روسری ومانتوش رو برداشت و همونطور که اونها رو تنش میکرد در وباز کرد و از خونه خارج شد.. صدای مشاجره او با اشخاصی بلند شد.گوشم رو تیز کردم.همسایه ها پشت در ایستاده بودند و صدای نزاع و دعوای ما رو شنیده بودند.من اینقدر نفس کم آورده بودم که نمیتونستم خودم رو پشت در برسونم ولی میشنیدم که همسایه ها خطاب به ما دونفر شکایت میکنند وحرف از پلیس میزنند.. نسیم درجواب یک نفرشون که پرسید کجا؟ با لحنی لات و عصبی گفت:تو روسننه برو کنار باد بیاد درااااز...صدای همهمه میومد.هرکسی یک چیزی به نسیم میگفت ونسیم جیغ میکشید برید گمشید اونور...گم شید تا خودمو از پله ها پایین ننداختم.. 🍃💐🍃 ✍خدایا داشت چه اتفاقی می افتاد؟ صدای ضرب وشتم میومد..مطمئن بودم نسیم آغازگر دعوا بوده. .در باز بود و میترسیدم اونها به داخل سرک بکشند ومنو بی حجاب ببینند.پایه های مبل رو گرفتم و به سختی خودم رو به چوب لباسی پست در رسوندم.چادر سرم کردم و با کلی شرمندگی اونها رو از پشت در نگاه کردم.نسیم و یکی از مردها با هم درگیرشده بودند.نسیم جیغ میکشید وفحشهای بد میداد.دویدم سمتش. رو به همسایه ها گفتم: تو روخدا بیخیال شین این دیوونست.کار دستمون میده.. نسیم رو که، روی مرد خیمه زده بود و وگوشهای او رو مثل یک حیوان میکشید از او جدا کردم و با التماس گفتم:نسیم ولش کن دیوونه. .ولش کن.. نسیم که نه روسری سرش بود نه حال وروز درست حسابی ای داشت منو هل داد تا از پله ها پایین بره ولی زنها مانعش شدند. مرد همسایه ای که از من متنفر بود داد زد نزارید فرار کنه..آقا رضا رو خونین ومالین کرده.. من رو کردم به او و با التماس و وحشت گفتم:تو روخدا آقای رحمتی.. اون تو حال خودش نیس.شما ببخشید. . آقای رحمتی با عصبانیت خطاب بهم گفت:تو دهنت رو ببند که هرچی میکشیم زیر سرتوست. اینجا رو کردی کثافت خونه ..گمشو از جلو چشممون....به پیغمبر اگه همین امشب تکلیف تو رو روشن نکنم بی خیال نمیشم..هر روز یک بساط..یک بازی جدید..ما تو این ساختمون جوون داریم..بچه داریم. .معلوم نیست چه غلطی میکنی تو این ساختمون.. 🍃💐🍃 ✍اون چی میگفت؟؟ چقدر صریح و رک منو مورد بی حرمتی قرار داد؟!! گفتم: من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟ بجای اینکه جوابم رو بدن شروع کردن به باهم حرف زدن درمورد من و عدم امنیت ساختمون. نگاهی به نسیم انداختم که زیر بازوی زنها تقلا میکرد! لعنت به این دستها که در رو به روی او باز کرد.. لیلا خانوم همون همسایه ای که اونروز برام آش ترخینه آورد از پله ها نفس زنان بالا اومد وگفت: در ورودی رو قفل کردم ولش کنید ببینم کجا میخواد بره.. رحمتی گفت:آ باریکلا..الان پلیس میرسه تکلیفمون روشن میشه.. نسیم تهدیدم کرد..تهدید نه!! داشت التماس میکرد ولی به شیوه ی خودش! _ عسل به این عوضیها بگو ولم کنن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.. لیلا خانوم با صورتی درهم نگاهم کرد و خطاب به باقی همسایه ها گفت:یکی به داد این بنده خدا برسه! ببین این وحشی با سروصورت این چیکار کرده؟ بعد اومد سمتم و با دقت به اجزای صورتم نگاه کرد و گفت:نچ نچ نچ نچ ...ببین چیکارش کرده..چادرت چرا خونیه؟!زنگ بزنید اورژانس! بالاخره یک نفر فهمید که من حالم خوب نیست.!! یکی از خانمها گفت: ما هم با همین مساله مشکل داریم..امروز سرو کله میشکنن فردا قتل!! بخدا دیشب به صمدی گفتم پاشو از این ساختمون بریم اینجا محل زندگی نیست.. ما بچه نوجوون داریم.. رحمتی از همه آتیشش تندتر بود! گفت: شما چرا بری خانوم؟؟ اونی که باید بره یکی دیگست.. با پاهایی خسته وارد خونه م شدم. اینبار تقاص کدوم کارمو دادم؟ اشتباهم کجا بود؟! یعنی الانم در آغوش خدا بودم؟! یعنی باز تماشا میکردم؟؟ @dokhtaranchadorii
✍در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیهای نسیم وتهمتهای همسایه ها رو نشنوم. .دست وصورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایه ها بجای نگران شدن به فکر آینده ی فرزندانشون بودند ومنو تهدیدم میکردند.. اشکهام بی اختیار پایین میریخت.. چشمم به دانه ی سبز رنگ تسبیح در گوشه ی آشپزخونه افتاد..بی توجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دانه های تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم..با هردانه ای که پیدا میکردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله هام بیشتر میشد..کف آشپزخونه پراز خون بود..ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دانه های تسبیح بودم.. صدای آژیر پلیس میومد. .ولی برای من مهم نبود..من در زیر کابینت ها دنبال دانه های تسبیح میگشتم!! در رو محکم میکوبیدند اما چه اهمیت داشت هنوز ده دانه از یادگار الهام پیدا نشده بود!! از پشت در صدام میزدند در و باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دانه ها بود!! دوباره در زدند.چاره ای نداشتم! دانه‌های تسبیح رو توی جیبم انداختم. سمت در رفتم..چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم. 🍃💐🍃 ✍حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودند. مامور کلانتری گفت:همسایه هاتون از شماشکایت دارند باید با ما به اداره ی پلیس تشریف بیارید.. ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایه ها.. افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم وکبودیهای صورتم انداخت. _با کی درگیر شدی؟؟ سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همه ی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم.مثل وقتایی که تو کابوسهای ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه.. نسیم مثل بلبل حرف میزد و میگفت از همتون شکایت میکنم.. افسربهش گفت: زدی مرد به این گنده گی رو داغون کردی شکایتم داری؟فعلن تو این پرونده شاکی یکی دیگست. من فقط نگاه میکردم. افسر ازم پرسید:تعریف کن علت درگیری چی بود؟ جواب ندادم! نسیم گفت: یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟ دستم رو با حرص مشت کردم.او چطور جرات میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟ افسر با کنایه بهش گفت:تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟ نسیم لال شد. افسر از شاکی پرسید: آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟ 🍃💐🍃 ✍آقارضا که تمام سرو صوراش زخم بود گفت: جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره..در هم زدیم اینا باز نکردن.صدای بزن بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سروشکل به هم ریخته اومد بیرون..خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا روسرم آورد.. افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!! نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومتری گفت:من عصبانی بودم.اگه این آقا وسط دعوا و اون حال وروز من خودشو دخالت نمیداد این اتفاق نمی افتاد. افسر رو کرد به من:با شما چیکار کنیم حالا؟ همسایه هات میگن آدمهای نامربوط به خونت میان.نمونه ش هم حی وحاضر اینجا حاضره! بهت نمیاد اهل این صحبتها باشی راست میگن اینا؟ گلوم رو صاف کردم:من با کسی رفت وآمدی ندارم.به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وانشده.من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی..این حرف همسایه هام یک تهمته..تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت:مگه این خانوم دوستت نیست؟ گفتم:نه.. پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟ @dokhtaranchadorii
✍افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت:مگه این خانوم دوستت نیست؟ گفتم:نه.. پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟ گفتم:من که از مسجدبرگشتم دیدم لای درخونم نامه انداخته ..نامه شو خوندم بعد که خواستم برم تو، دیدم تو پاگرد واستاده گریه میکنه..خیلی التماسم کرد اجازه ی ورود بهش بدم.منم دلم سوخت راش دادم .. افسر پرسید:مگه اون ساختمون در وپیکر نداره که این خانوم تو راه پله بوده؟ کلید داشته؟ گفتم:نه افسر به نسیم نگاه کرد. _چطوری وارد ساختمون شدی؟ _هیچی!! یکی از اهالی ساختمون داشت وارد میشدمنم باهاش تو اومدم گفتم آشنای عسلم.! افسر آهی کشید. از من پرسید:کس وکاری داری یا نه؟!!! به جای من آقای رحمتی گفت:اگه کس و کار داشت که این اوضاع واحوالش نبود! چادرم رو روی صورتم کشیدم وسرم رو که بانداژ شده بود تکیه دادم به صندلی.از زیر چادر صورتها ی اونها رو هنونطوری که واقع بودند میدیدم.. سیاه سیاه!! افسر گفت:خب فردا صبح پروندتون میره دادسرا.اگه تا صبح وثیقه یا ضامن معتبر دارید گرو بزارید برید خونه وگرنه درخدمتتون هستیم. نسیم غر میزد و التماس میکرد. من اما حرفی برای گفتن نداشتم.باورم نمیشد که بی جهت متهم شده باشم. افسرصدام کرد.بیا زنگ بزن به دوستی آشنایی فامیلی بیان اینجا واست وثیقه بیارن... 🍃💐🍃 ✍صدام در نمیومد..به سختی گفتم:من کسی رو ندارم.. پرسید:یعنی هیج کسی رو نداری؟! رحمتی با طعنه گفت:چرا نداری؟! زنگ بزن به یکی از همون آقایون اراذل که دم به دیقه تو اون خونه پلاسن و دم رفتن برات بوس میفرستن؟!!!! افسر گفت:آقا صحبت نکن شما..بیرون واستا تا من بهت بگم. رحمتی دستهای مشت کردشو روی زانو گذاشت با پوزخندی سرشو تکون داد. بعد رو به من گفت:اینطوری مجبوریم شب نگهت داریم تو بازداشتگاه.. مثل باروت از جا پریدم. _به چه جرمی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟! من باید شاکی باشم! سرمن شکسته. .من زخمی ام..به من توهین شده اون وقت من و بازداشت میکنین؟! این آقایون به من تهمت زدن بعد اینا شاکین؟ _به‌هرحال همسایه هات ازت شاکی ان..واست استشهاد جمع کردن.. راست یا دروغشو قاضی معین میکنه. بنده مامورم ومعذور!! چقدر غریب بودم.. با بغض گفتم:کدوم استشهاد؟! به چی شهادت دادن؟! گفت:به روابط غیر اخلاقی در ساختمون و سلب آسایششون .. نگاهی به سوی همسایه هام انداختم. با گریه از آقا رضا پرسیدم: شما از خونه ی من اصلا سرو صدای نامتعارفی شنیدید؟ چرا این قدر راحت بهم تهمت زدید؟ از خدا بترسید..من چه کار غیر اخلاقی ای کردم؟ چطور تو این ده ساله خوب بودم یهو بد شدم؟ او سرش رو پایین انداخت و زبانش رو دور دهان بسته اش چرخوند.. گفتم:باشه باشه آقا رضا.همتون عقلتون رو دادین دست یکی دیگه..هرچی اون بگه شما هم گوش میکنید..تو روز محشر همتون با هم محشر میشید.. 🍃💐🍃 ✍رحمتی حرفمو قطع کرد:مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم؟! با این ننه من غریبم خوندن جیزی درست نمیشه! حالا خوبه چندبار مچت رو گرفتیم! با عصبانیت بلند شدم و گفتم: چی دیدی بگو خودمم بدونم؟!! انشاالله خدا جواب این تهمتهاتو بده مرد! سروان گفت: بسه دیگه ..بحث نکنید .. بعد نگاهی به اون سه نفر کرد وگفت: بیرون منتظر بمونید تا صداتون کنم. نسیم پرسید:من کجا میتونم گوشیم و بگیرم یه زنگ دیگه بزنم به خونواده م..دیرکردن. افسر که در حال نوشتن بود بی آنکه نگاهش کنه گفت بیرون تلفن هست! خوش به حال نسیم! او حتی تماسهاشم از فبل گرفته بود.من کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم.ساعت نزدیک یازده بود..برای زنگ زدن به فاطمه خیلی دیر بود و دلم نمیخواست حامد بفهمه من اینجا هستم..فکرم فقط به یک نفر رای مثبت میداد. ولی او هم نمیتونست اینجا باشه.. من همه ی آبرومو برای او میخواستم..نه نمیتونستم بهش خبر بدم. در بازشد و مسعود و کامران به همراه یک آقای میانسال داخل اتاق اومدند. اقای میانسال گفت:مثل اینکه دخترم واینجا آوردن؟ نسیم پارسا _بله دخترتون با یکی درگیرشده ازش شکایت شده. کامران اینجا چیکار میکرد؟ ! او از کجا خبر داشت چه اتفاقی افتاده؟ مسعود مگه با نسیم حرفش نشده بود؟! پس چطور او هم به همراه پدر نسیم در کلانتری حاضر بود؟ حتما کامران بخاطر من اینجا بود..نسیم خبردارش کرده بود تا من آزاد بشم؟!! کامران نگاهی گذرا بهم کرد.آب دهانش رو طبق عادت پشت سرهم قورت داد.صورتم رو ازش برگردوندم..لابد الان خوشحال میشد که کارم گیرشه.پدر نسیم سند آورده بود و داشت با افسر و آقا رضا حرف میزد تا رضایت شاکی رو بگیره..همون پدری که نسیم بارها آرزوی مرگشو داشت! وحتی این پدر اصلا براش اهمیتی نداشت که مسعود و کامران دوست پسرهای دخترش هستند! @dokhtaranchadorii
✍چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود.آقام اگه منو این طور جاها میدید نگاه به صورتم نمیکرد ولی او تازه دخترش رو دلداری هم میداد!!! افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت:چیشد خانوم؟! وقتی دید ساکتم بلند صدا زد سرکار حجتی..این خانومو ببر.. کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت میشدم اون هم بی گناه..فقط بخاطر یک تهمت..وبخاطر یک دلسوزی احمقانه! اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن.مسعود لبخند کمرنگ و موزیانه ای زیر لب داشت..و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید! سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود.زیر بغلم رو گرفت و گفت:بریم.. داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید:کجا میبرینش؟! حجتی گفت:بازداشتگاه!!!! کامران چشمهاش از حدقه زد بیرون.با دستش مانع رفتنمون شد ورو به افسر گفت: ایشونو چرا بازداشت میکنید؟ افسر درحالیکه با کاغذهای دورو برش ور میرفت گفت:برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس وکاری نداره.. کامران گفت:آخه چه شکایتی؟مگه چیکار کرده؟ چون کس وکار نداره باید هرکاری خواستید باهاش بکنید؟ افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد وگفت:شما چیکاره شی؟ کامران مکثی کرد وگفت:آشناشم.. حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت:هه عرض نکردم.الان سرو کله ی همه آشناهاش پیدا میشه.. خدا به این رحمتی رحم کنه..چقدر دلم رو شکست امشب.. کامران بی اعتنا به طعنه ی او گفت:اگه من سند بیارم چی؟ افسر دستش رو زیر چونه گذاشت ونگاهی به ما دونفر کرد وگفت: تا زمانی که پرونده ش به دست دادسرا برسه آزاده! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه! اما این چیزی نبود که من میخواستم.من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود و هیچ وقت ضمانت اونو قبول نمیکردم تا به تهمتهای همسایه دامن بزنم. بلند گفتم:من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم.. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین.. خودم از در بیرون رفتم.کامران دنبالم راه افتاد. ._این مسخره بازیها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟ با حرص نگاهش کردم. گفت:ببینمت...اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟ گفتم: تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟! گفت:معلومه واسه خاطر تو پرسیدم:کی خبرت کرد؟ سکوت کرد. لبخند تلخی زدم و گفتم:شما همتون دستتون تو یک کاسه ست نه؟؟دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟! او با درماندگی نگاهم کرد. گفت:قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست.. من برای کارم دلیل دارم. اشکم پایین ریخت.خطاب به حجتی گفتم:بریم.. چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم ونگاهش کردم وحرف آخر رو زدم:همه ی دردسرهام بخاطر شماست..هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو..بخاطر شما بهم تهمت زدند..برام حرف درست کردن.از زندگیم برو.. وبلند گریه کردم... 🍃💐🍃 ✍وارد بازداشتگاه شدم.حجتی گفت:شانست امشب کسی تو بازداشت نیست. نفهمیدم او این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد! دلم تسبیح میخواست. .گفتم میشه بهم یه نخ بدی؟ او با شک بهم نگاه کرد. از توی جیبم دانه های تسبیح رو در آوردم. گفتم:میخوام تسبیحمو درست کنم. او نگاهی سوال برانگیز به من وتسبیح کرد وگفت:مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟ گفتم:کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادند.. گفت:خب بزار یه سالمشو بهت بدم. گفتم:نه..من تسبیح خودمو میخوام! او گفت:بزار ببینم میتونم واست کاری کنم! چند دقیقه ی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت.گفت:این ته کیفم بود واسه روز مبادا.ببین به کارت میاد؟ با خوشحالی نخ رو گرفتن ودانه های ناقص رو داخلش انداختم تا کل دانه ها در مشتم باشه..وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینه ام گذاشتم و با خدا حرف زدم.. تسبیحات حضرت زهرا سفارش الهام بود..باید با این تسبیح سفارشش رو عمل میکردم! ادامه دارد.. @dokhtaranchadorii
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• #قــرارعاشقے♥️ |🍁|شـب جمعـہ حـرمـش حـال و هـوایے دارد... |🌴|حضـرٺ عشـق♡ عجـب ڪرب و بلایے دارد... صلےالله علیڪ یااباعبدالله✨ •┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• #شب‌زیارتےارباب✨ #شب_جمعه #شبتون_حسینی❤️ @dokhtaranchadorii
﷽❣ #سلام_امام_زمانم عاقبت با لطف حق دوران #مهدی میرسد بلبل خوش نغمه از بستان #مهدی میرسد میدهد این دل گواهی پیر ما #سید_علی پرچم از دست تو بر دستان #مهدی میرسد 🌺 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 @dokhtaranchadorii
آقا جان...💞 قربان گنبد فیروزه ای ات...💙 دل تنگ شدم آقا جان... دل تنگ شدم که امروز نیامدی...😔 دل تنگ مسجد زیبایت... دل تنگ گنجشک های مسجدت... نمیایی آقای من؟ کجایی گل نرگس؟🌼 من پایت می ایستم همچون کوه...🗻 پای چادرم...🖤 پای مادرت...🌸 پایت می ایستم آقای مهربانی تا هنگام ظهور که بیایی...🌱 💞 @dokhtaranchadorii
سلام آقا جان! باز هم هفته ای گذشت و... اندکی انتظار... میدانم در این هفته چقدر اشک تورا با کارهایم درآوردم!😢 چقدر نافرمانی کردم!😶 بجای آنکه دل زخم خورده ات ازاعمال مردم التیام دهم ،نمک شدم بر زخم دلت... 💔 چه کنم آقا؟! دست خودم که نیست. گاهی فراموشت میکنم😞 فراموش میکنم که مرا صاحبی است آگاه به تمام اعمال و رفتار و گفتارم 😔 گفتم منتظرم ! اما ندانستم که انتظار کشیدن را آداب است و باید اول آداب منتظر ماندن را بیاموزم و بعد ...نام خودرا منتظر بگذارم. من منتظر حضور بودم نه ظهور. منتظر آقا بودم نه منتظر قائم. منتظر کسی بودم تا چشمم سیر شود نه دلم! ..... ببخش مرا آقاجان انتظار کشیدن ،"منتظر "می خواهد. کمکم کن منتظر باشم .... 💔😔 @dokhtaranchadorii
⚜️ #عكس_هنری 📙 #امام_رئوف 🖌#نرجس_شکوریان_فرد 🍀 برگی از کتاب آمده بود برای دعوت از امام! خیلی دوست داشت که مهمان خانه اش، امامش باشد. مقابل امام که نشست خجالت می کشید😓 اما ذوق و لذتی که داشت زبانش را گویا کرد: – یابن رسول الله! مهمان خانه ی ما می شوید؟ ما دلمان می خواهد پذیرای شما باشیم حتی یک وعده! لبخندِ صورت امام دلش را قرص کرد😊. تپش قلبش بیشتر شد از این حال، که امام فرمودند: – شرط دارد!😯 قلبش ایستاد. چه کند اگر نشود؟ – سه شرط دارد!✔️✔️✔️ لبانش از هم فاصله گرفت و منتظر ماند: – ✔️برای من غذایی از بیرون تهیه نکنی، همان غذایی که در خانه هست برای من هم سر سفره بگذار… سر تکان داد و صدای قلبش دوباره بلند شد. –✔️ دوم اینکه هر چه در خانه موجود است همان باشد غذای ما… لبانش طرح لبخند گرفت. –✔️ سوم اینکه خانواده ی خودت را برای پذیرایی از من به زحمت نیندازی! دست گذاشت روی چشمش👀، روی قلبش❤️، روی دهانش👄 و پرسید: – می آیید. شنید: – میآیم!🙌 @dokhtaranchadorii
حاج حسین یکتا: شب کربلای ۴ استخوانها شکسته شد تا خط بشکنه، خونها ریخته شد تا آبروی نظام ریخته نشه، غواصها به اختیار وسط آتیش رفتن تا آتیش به اختیارها وسط غم مردم بِرَن. ۴ @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تجربه شیرینِ عشق 🔻مگه بهت بد می‌گذره کم میای؟ #استاد_پناهیان #تصویری @dokhtaranchadorii
🌸بسم رب الشهدا والصدیقین🌸 مدافع حرم سید رحمت الله موسوی به جمع #شهدای_مدافع_حرم پیوست.🕊 شهادتت مبارک🌷 شادی روحشون صلوات🌷 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌸بسم رب الشهدا والصدیقین🌸 مدافع حرم سید رحمت الله موسوی به جمع #شهدای_مدافع_حرم پیوست.🕊 شهادتت مبا
این شهید بزرگوار غروب جمعه ی هفته قبل آسمانی شدند... خوش به سعادتت ای شهید که روسفید شدی 💓 برادر شهیدم شهادتت مبارک🌷 ♥️
از شخصی پرسیدند : تا بهشت چقدر راه است ؟ 👣 گفت : یک قدم گفتند : چطور ؟ گفت : مثل شهیدان یک پایتان را که روی نفس شیطانی بگذارید پای دیگرتان در بهشت است . @dokhtaranchadorii
#دلتنگی_شهدایی ❤️😔 تمام شهر را گشتمــ☺️ ڪہ #پیدایتـــــ ڪنمـ اما نہ خود بودے نہ چشمے😔 ڪه شود همتاے چشمانتــ ...😢 نمے دانم نمے دانم ...! #شهید_علی_خلیلی♥️ @dokhtaranchadorii
#سلـام_بـر_شـهـدا 🌷شهـــدا مانـده‌ام از ڪدامتـان ★بنـویـسـم.. ★بخـوانـم.. ★بـشـنـوم.. 🔺هر ڪدامتان را صفتے ست ڪہ شُهره شده‌اید بہ آن 🔺هر ڪدامتان را اخلـاقے ست ڪہ جـادوانہ شده‌اید بہ آن.. ▫️دعـا ڪنید ما را تـا خـادم شویم ▫️دعـا ڪنید.. #دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے @dokhtaranchadorii