✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_شانزدهم
#بخش_اول
❀✿
حتما فامیلے چیزی بوده. بالبخند بھش خیره مے شوم
محمدمهدی_ ولے ترسیدم ڪھ...ارمن بدت بیاد. تو ازیھ خانواده ی استخوون داری. خوشگلے حرف نداری... ولی من...شانسے ندارم...
حرفهایش ڪم ڪم آتش درونم راخاموش میڪند ڪھ یڪدفعھ میگوید: ولے خب بابات ڪھ هیچ وقت نمیزاره
سرم را تڪان میدهم
محمدمهدی _ برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم!
_ چے؟
بھ چشمانم زل می زند.پشتم میلرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند!.. نگاهش جانم را میگیرد. حس بدی پیدا میڪنم.چرااینطور نگاهم میڪند
سرم را تڪان میدهم...
محمدمهدی_ براے همین میخوام یہ چیزے ازت بپرسم...
_ چے؟
ڪمے حرفش را مزه مزه و دوباره تاڪید میڪند: بابات ڪہ نمیزاره من بیام خواستگارے... توام ڪہ...
بہ سر تاپایم نگاه میڪند.
_ توام ڪہ خیلے دختر خوب و تڪے هستے!
بزور لبخند مے زنم.
_ وما از اخلاق هم خوشمون اومده....
_ خب!
_ ودوست داریم باهم باشیم....ینے ازدواج ڪنیم!
حالت تهوع ام شدید ترمے شود
_ خب... بنظرت خیلے مهمہ ڪہ خانوادت بویے ببرن ازعقد ما؟!
متوجه منظورش نشدم! سرڪج میڪنم و مے پرسم: ینے چے؟!
_ ینے.. ینے چرا باید با اطلاع اونا عقدڪنیم!
بازهم نفهمیدم!!!
_ ببین محیا....
یڪدفعہ دستش رابراے اولین بار بہ سمت دستم مے آورد ڪہ باوحشت خودم رابہ در ماشین میچسبانم.. پوزخندے مے زند و ادامہ میدهد:
_ دخترجون نترس! ...مامیتونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم!
قلبم ازتپش مے ایستد و نفس درسینه ام حبس مے شود... عقم مے گیرد و تہ دهنم تلخ مے شود. بانفس هاے بریده مے گویم: ینے...ینے...
_ آره عزیزم...براے اینڪہ راحت بریم و بیایم...و اینڪہ..بخاطر علاقمون معذب نشیم... میتونیم یہ صیغہ موقت بخونیم! نظرت چیہ؟!
چشمهایم راریز میڪنم و باتنفر بہ چهره اش خیره مے شوم. دستهاے یخ زده ام را مشت میڪنم و دندانهایم را باحرص روے هم فشار میدهم... میدانم ڪمے بگذردترس جانم را میگیرد... باصداے خفه اے ڪہ ازتہ چاه بیرون مے آید، مے پرسم: جز من...جز من.. ڪسے هم...
بین حرفم مے پرد: نہ نہ! توتنها ڪسے هستے ڪہ بعد شیدا اومد خونہ ے من!
ازخشم لبریزم...دوست دارم سرش را بہ فرمون بڪوبم! دوست دارم جیغ بڪشم و تمام دنیارا باشماتت هایم خرد ڪنم....چطور جرئت ڪرد بہ من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دخترطنازے راپیاده ڪرد و... پلڪے میزنم و از مژه هاے بلندم دوقطره بغض پایین مے آید.. لبهایم میلزرد...فڪم رابزور ڪنترل مے ڪنم و میگویم: ن..نگ...نگہ...دا...دار...
متوجہ ے حالتم مے شود و دستش را بہ طرف صورتم مے آورد" چے شد گلم؟" سرم را عقب مے ڪشم و باصداے ضعیفے ڪہ از بین دندانهایم بیرون مے آید باخشم مےگویم: نگہ...نگہ...دار عوضے!
مات و مبهوت نگاهم میڪند و میپرسد: چے گفتے؟
تمام نیرویم را جمع میڪنم و یڪ دفعہ جیغ میڪشم: میگم بزن ڪنار آشغال!
عصبے مے شود و بازویم راچنگ میزند: چے زر زدے؟
_ تودارے زر میزنے...نگہ دار احمق!
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_شانزدهم
#بخش_دوم
❀✿
نیشخندبدے میزند و بہ صندلےفشارم میدهد.ڪولہ ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان ڪثیفش بہ من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میڪشم.
انگشت اشاره اش را جلوے بینے اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد
_ هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدے پاچہ میگیرے!
_ هارتویے عوضے! تویے ڪہ باریش و قیافہ ے موجہ هرغلطے میڪنے!
_ ریش من جاتو تنگ ڪرده ڪہ گاز میگیرے!؟ بدبخت دارم بهت لطف میکنم!
_ بہ اون دختره هم لطف ڪردے؟...همونے ڪہ ازماشینت پیاده شد؟
_ هہ! بپا هم شدے؟ اره؟!
_ بتو ربطے نداره!
_ پس اون دختره هم بہ تو ربطے نداره! همہ آرزوشونہ اینو ازمن بشنون! ڪے بود خودشو چسبوند بہ من! هااان؟
چنان داد زد ڪہ خشڪ شدم... چندبار با مشت بہ داشبوردش میزنم و جیغ میڪشم: آره...توراس میگے حالا پیادم ڪن!
_ نڪنم چے؟
جلوے چشمانم سیاه میشود....سرم گیج مے رود...اگر بلایے سرم بیاورد! چطور اثبات ڪنم ڪہ او...بہ من...من...میان هق هق التماسش میڪنم
_ تروخدا پیادم ڪن....پیاااادم ڪنن...
_ چے شد؟ رام شدے!
حرفهایش جانم را میسوزاند...ڪاش میفهمیدم زیراین پوست چہ گرگے خوابیده!؟
_ نگهدار...التماست میڪنم!
چهره ے پدرم مقابلم تداعے مے شود...اگر بفهمد سڪتہ میڪند. سرم رابین دستهایم فشار میدهم و داد میزنم: نگہ نداری میپرم پایین!
سرعتش رابیشترمیڪند
_ بپر ڪوچولو!
میدانم دیوانہ شده ام! بہ مغزم فشار آمده! جیغ میڪشم: میپرما!
_ بپر عزیزم!
مثل یڪ مار نیشم مے زند
_ فقط یادت نره اونیڪہ درباغ سبز نشون داد تو بودے! بازمیگم ڪہ من بهت لطف ڪردم!
تمام ڪینه ام رابہ زبان مے آورم
_ برو بہ مادرت لطف ڪن!
چشمانش دوڪاسہ ے خون مے شود و بدون مڪث محڪم باپشت دست دردهانم میڪوبد...
_ یڪباردیگہ زر زیادے بزنے دندوناتو میریزم توحلقت!
زیرلب باحرص میگویم: وحشے!
دستم راروے دهانم میگذارم و انگشتانم گرم مے شوند. لختہ هاے خون دستم راپر میڪنند. دیگر طاقت ندارم.در را باز میڪنم ڪہ عربده مے ڪشد و فرمان راڪج میڪند. سرعتش ڪم مے شود و دستہ ے ڪولہ ام را محڪم میگیرد. منتظر نمیمانم تاڪامل بایستد، چشمانم رامیبندم و خودم رابیرون میندازم.
دادمیزند: روانے!
ڪنارخیابان چندبار غلت مے زنم و بلاخره ساڪن مے شوم. نفسم درنمے آید و صداے خس خس را بہ خوبے مے شنوم. خون بینے و دهانم بند نمے آید. باآرنج بہ زمین تڪیہ مے دهم وبہ زور روے زانوهاے لرزانم مے ایستم... هیچ ڪس مرانمے بیند! ڪسے نیست ڪمڪم ڪند...پیاده مے شود و درحالیڪہ ڪولہ ام را دردست تاب مے دهد میخندد.. گریه امانم را بریده نمیتوانم خوب ببینمش...ڪولہ پشتی ام راجلوے پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگے! بدون هیشڪے باور نمیڪنہ! اونیڪہ خراب میشہ خودتے! یڪارے نڪنے واسہ همیشہ لالت ڪنم! آخرین توانم خرج تف ڪردن در صورتش میشود.... باحرص نگاهم میڪند و بہ عقب هلم میدهد... محڪم زمین مے خورم و لبہ ے جوب مے افتم....صدایش رامے شنوم: بے لیاقت احمق!
و بعد بہ طرف ماشینش میرود و صداے جیغ لاستیڪهایش گوشم را ڪر میڪند...
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
الهی
چه عزتی دارد
اینکه بنده ی تو باشم
و چه فخری بالاتر از اینکه
تو خدای من باشی
تو آنگونه خدایی هستی که
من دوست دارم
پس از من
آن بنده ای را بساز
که تو دوست داری
شبتون بخیر🌸
@dokhtaranchadorii
هر کار مهمی که در آن
“بسم الله ” ذکر نشود،
بی فرجام است ..
صبحتون بخیر
فرجامتان نیک باد🌹
سلام صبحتون بخیر ♥دختران چادری♥:
@dokhtaranchadorii
موسـســღقرآنی کوثرهدایتـّٰـہ:
🌺🍃 *الهي*
*در این صبح زیبا*
🌸🍃 *بہ زندڪَیماڹ سرسبزے*
*وخرمي ببخش*
🌺🍃 *از نعمتهاے بیڪرانت*
*سیرابماڹ ڪڹ*
🌹🍃 *به قلبمان مهربانی*
*به روحمان آرامش*
*به زندگیمان محبت*
🌺🍃 *آمین* 🍃
@dokhtaranchadorii
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
سلام بر اولین مسلمان جهان
سلام بر مادر مادر سادات
سلام بر آنکه اسلام ما مدیون اوست.
سلام بر آنکه اهلبیت از نسل اوست.
سلام برخدیجه کبری سلام الله عشق پاک ازلی خداوند رحمان و :
رحیم
@dokhtaranchadorii
⬛️⬛️
اشک غمت به ساحل پلک تــرم نشست
سنگ فراق شیشه ی قلب مرا شکست
امن یجیب خواندن من بی نتیجـــه ماند
زهرا یتیم گشت وپدر بی خدیجـه ماند
#وفات_حضرت_خدیجه_س◾️
♥دختران چادری♥:
@dokhtaranchadorii
معرفت و ادب اول بانوی مسلمان عالم
#قسمتی_از_وصیت_این_بزرگ_بانو👇
حضرت خدیجه فرمودند: یا رسول الله من خجالت می کشم که به شما بگویم به دخترم فاطمه می گویم به شما بگوید. پیامبر از اتاق بیرون رفتند فاطمه 5 ساله کنار مادر نشست، خانم عرض کرد: فاطمه جان، من از قبر می ترسم، دوست دارم پدرت آن عبایی که موقع وحی به دوش می اندازد آن را کفن من قرار بدهد که من در قبر در امان باشم و به من صدمه ای نرسد ولی خجالت می کشم به پدرت بگویم.
کسی که همه اموال خود را داده است از تقاضای یک عبا خجالت می کشد، جان همه عالم به قربان چنین بانوی باحیاء و باادب و باعفتی، پیامبر وارد حجره شدند، فاطمه زهرا عرض کرد بابا جان، مادرم دوست دارد این عبای خود را کفن او قرار بدهی ولی خجالت کشیدند این وصیت را به شما کنند.
پیامبر فرمودند: باشد، حتما این کار را خواهم کرد، حضرت خدیجه از دنیا رفتند و پیامبر بدن این همسر را غسل دادند و زمانی که خواستند با عبای خود او را کفن کنند، جبرئیل نازل شد و عرض کرد که یا رسول الله خداوند متعال سلام می رساند و می فرماید کفن خدیجه با ما هست.
جبرائیل از طرف خداوند تنها برای حضرت خدیجه کفن بهشتی می آورد و پیامبر خدا او را، هم با عبای خود و هم با کفن بهشتی، کفن کردند، نماز خواندند و در قبر وارد شدند و بدن این بانوی عزیز را در قبر دفن نمودند.
#اما_مادر
#ای_بی_کفن_حسین😭
♥دختران چادری♥:
@dokhtaranchadorii
:
بخون و گریه کن بر غربت ثروتمندترین زن عالم
وصیت دوم) یا رسول الله بعد از من یک یادگار (دختر 5 ساله به نام فاطمه) از من می ماند. مادر به دختر خردسال علاقه فوق العاده ای دارد، دختر نیز وابستگی فوق العاده ای به مادر دارد آن هم اگر تک فرزند باشد، حضرت خدیجه عرض کرد: یا رسول الله بعد از من شما و فاطمه 5 ساله می مانی جای خالی مادرش را می بیند، غصه دار می شود غربت به او اثر نکند، شما جای خالی مرا پر کن به او بیشتر نوازش و محبت بکن.
روایت عجیبی موجود است که شب عروسی حضرت زهراء علیهاالسلام پیامبرخدا به همه خانم ها گفتند: به خانه های خود بروید، همه رفتند ولی دیدند اسماء نرفته است. پیامبر فرمودند: مگر من نگفتم همه بروید کسی این جا نماند؟ اسماء عرض کرد: یا رسول الله یکی از جاهایی که دختر احتیاج به مادر دارد شب عروسی است همسرتان، حضرت خدیجه به من وصیت کرد که من شب عروسی دخترم نیستم، شما جای من در حق دخترم مادری بکن و کارهایی که فاطمه زهراء دارد انجام بده. پیامبر بسیار منقلب شدند و به یاد همسرشان گریه می کرد که حتی به فکر روز عروسی دخترشان بود است که کسی باشد که جای مادر را پر
♥دختران چادری♥:
@dokhtaranchadorii
کانال دختران چادری وفات حضرت خدیجه سلام الله علیها را تسلیت عرض میکند ....