eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
601 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 نگاهم میان صورت و دستش در چرخش است،چند قدم بہ سمت عقب برمیدارم! لبخند ڪم رنگے میزند:میدونم از تو نباید اینطورے خواستگارے ڪنم! میخوام ازت مطمئن بشم و با خانوادہ م بیام خواستگارے! جدے و سرد بہ چشم هایش زل میزنم:منم مطمئنم! _از چے؟! _از اینڪہ دوستت ندارم! بے اختیار برایم مفرد شد! لبخندش پر رنگ تر میشود،آرام خم میشود و گل رز را در چند سانتے مترے قدم هایم میگذارد! دوبارہ صاف مے ایستد:چرا؟! با حرص مے گویم:تو چرا؟! آرام و مردانہ مے خندد:من چے رو چرا؟! نمیتوانم بہ زبان بیاورمش،تردید و معذب بودنم را ڪہ مے بیند خودش مے گوید! _چرا دوستت دارم؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم! دوبارہ لبخند میزند،از آن لبخندهایے ڪہ ڪم پیش مے آمد روے لب هایش ببینے! _چون دوستت دارم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے ❤️انگار نہ انگار ڪہ آونگِ زمان،در نَوَسان اَسته اصلاً تو نباشے تاریخِ جهان بے هیجان است...
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 آرام خم میشود و گل رز را در چند سانتے مترے قدم هایم میگذارد! دوبارہ صاف مے ایستد:چرا؟! با حرص مے گویم:تو چرا؟! آرام و مردانہ مے خندد:من چے رو چرا؟! نمیتوانم بہ زبان بیاورمش،تردید و معذب بودنم را ڪہ مے بیند خودش مے گوید! _چرا دوستت دارم؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم! دوبارہ لبخند میزند،از آن لبخندهایے ڪہ ڪم پیش مے آمد روے لب هایش ببینے! _چون دوستت دارم! چند لحظہ ساڪت و سرد نگاهش میڪنم،سپس بے توجہ بہ شاخہ گلے ڪہ روے زمین گذاشتہ با آرامش رو بر مے گردانم و بہ سمت جایگاہ بے آر تے راہ مے افتم. روزبہ واڪنشے نشان نمے دهد،اتوبوس بعدے مے رسد. با قدم هاے بلند خودم را بہ اتوبوس مے رسانم و چترم را مے بندم. سریع سوار اتوبوس مے شوم و نفس عمیقے میڪشم،روزبہ خونسرد خم مے شود و شاخہ گل را از روے زمین برمیدارد و نگاهے بہ من مے اندازد. سپس بہ سمت ماشینش راہ مے افتد،اتوبوس حرڪت مے ڪند و ڪم ڪم از محدودہ ے دیدم خارج میشود... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ با دقت خیارها را خورد مے ڪنم،یاسین ڪنارم نشستہ و هر چند ثانیہ یڪ بار بہ سالاد ناخنڪ مے زند. برایش چشم غرہ مے روم اما فایدہ اے ندارد،ڪاسہ ے شیشہ اے بزرگ را ڪامل جلوے خودم مے ڪشم و بہ ڪارم ادامہ میدهم. یاسین این بار خیار بزرگے برمیدارد و برایم زبان درازے مے ڪند،بہ حالت قهر؛جدے صورتم را بر مے گردانم و توجهے نمے ڪنم. مادرم مشغول تست ڪردن خورشت است،پدرم هم در پذیرایے نشستہ و اخبار تماشا مے ڪند. چند ثانیہ بعد صداے زنگ تلفن بلند مے شود،یاسین سریع از روے صندلے بلند میشود و بہ سمت پذیرایے مے دود. مادرم بلند مے گوید:آروم! صداے یاسین‌ بہ گوشم مے رسد:بلہ؟! _سلام! ممنون! _بلہ! شما؟! مادرم مے پرسد:ڪیہ؟! یاسین بہ مخاطبے ڪہ پشت خط است مے گوید:گوشے! سپس گوشے تلفن بہ دست وارد آشپزخانہ میشود،گوشے تلفن را بہ سمت مادرم مے گیرد:یہ خانمہ ست! با تو ڪار دارہ مامان! مادرم در قابلمہ را مے گذارد و بہ سمت یاسین مے رود،گوشے تلفن را مے گیرد و بہ گوشش مے چسباند. _بلہ بفرمایید! _ممنون احوال شما؟! چند لحظہ مڪث مے ڪند و مے گوید:بلہ! خواهش میڪنم! صندلے مقابلم را عقب مے ڪشد و رویش مے نشیند،بہ حرف هاے ڪسے ڪہ پشت خط است گوش مے دهد. خورد ڪردن خیارها تمام مے شود،گوجہ ے سفت و ڪوچڪے برمیدارم ڪہ نگاہ مادرم روے من میخڪوب میشود. همانطور ڪہ بہ من چشم دوختہ مے گوید:خواهش میڪنم! واقعیتش غافلگیر شدم! یعنے... حرفش را ادامہ نمیدهد،چند ثانیہ مڪث مے ڪند و سپس ادامہ میدهد:آخہ آقا پسر شما ڪم سن و سال بہ نظر نمے رسن! دخترِ من... حرفش را ادامہ نمیدهد و دوبارہ بہ حرف هاے ڪسے ڪہ پشت خط است گوش مے دهد. گوجہ فرنگے را رها میڪنم و ڪنجڪاو بہ مادرم چشم میدوزم،مادرم لبخند ڪم رنگے میزند:متوجهم! خواهش میڪنم! _نہ این چہ حرفیہ؟! بزرگوارید! _اجازہ بدید من با همسر و دخترم صحبت ڪنم! شما چند روز دیگہ تماس بگیرید یا میخواید‌ شمارہ تونو بدید خودم باهاتون تماس بگیرم. _ممنونم همچنین! بزرگے تونو مے رسونم! شب خوش! سپس تماس را قطع مے ڪند،لبش را بہ دندان مے گیرد و چند لحظہ فڪر می‌ ڪند. پدرم نزدیڪمان مے شود:ڪے بود؟! مادرم لبش را رها مے ڪند و نگاهے بہ من مے اندازد:خواستگار! نفسم را با حرص بیرون مے دهم و از روے صندلے بلند میشوم. پدرم جدے نگاهم میڪند:ڪجا؟! شانہ اے بالا مے اندازم:میرم درس بخونم! مادرم سریع مے گوید:داریم شام میخوریم! ابروهایم را بالا مے اندازم:اشتها ندارم! پدرم جدے نگاهم مے ڪند و رو بہ مادرم مے گوید:خواستگار؟! از فامیل؟! مادرم پیشانے اش را بالا مے دهد و بلند مے شود:نہ غریبہ ست! یعنے آشناست ولے فامیل نیست! _خب ڪیہ؟! مادرم با احتیاط و آرام مے گوید:مهندس ساجدے! نفس عمیقے میڪشم و سپس لبم را بہ دندان مے گیرم،اخم هاے پدرم درهم مے رود:ڪدومشون؟! مادرم نفسش را بیرون میدهد:آقا روزبہ دیگہ! رئیسِ... پدرم اجازہ نمیدهد حرفش تمام بشود و با لحن بدے همراہ تمسخر میگوید:آقا روزبہ؟! آقا روزبہ بہ شناسنامہ ش نگاہ ڪردہ؟! سرفہ اے میڪنم و رو بہ مادرم میگویم:اگہ دوبارہ تماس گرفتن لطفا بگو جواب ما منفیہ! پدرم محڪم مے گوید:آرہ! مرتیڪہ از سنش خجالت نمیڪشہ! میگفتے بہ پسرت بگو برو دنبال هم سن و سال خودت! دین و ایمون درست و حسابے هم ڪہ ندارہ! مادرم اخم میڪند:وا! مگہ ما خداییم از دین و ایمونش خبر داشتہ باشیم؟! پدرم استغفراللهے زیر لب میگوید و با چهرہ اے درهم دوبارہ روے مبل مینشیند و بہ تلویزیون خیرہ میشود. مادرم آهستہ میگوید:باید با هم حرف بزنیم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
امروزمان را با درسے از حاج حسین خرازے آغاز مے ڪنیم ڪہ مے گفت : سهل ‌انگارے و سستے در اعمال عبادے تاثیر نامطلوبے در پیروزی‌ ها دارد... #شهید_حسین_خرازی
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ اے حضرٺ #حاضرے ڪہ ناپیدایـے غایب شده از #زشتے و نازیبایـے شرمنده ڪہ جاے #آمدن، مے‌گوییم آقا،تو چہ وقٺ پیش ما مے‌آیـے؟ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🍃🌹
🔴فــــرار از گــنــاه باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه ها به ابراهیم گفت: «ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که میاومدی دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف میزدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملا معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خندهام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود وه شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی میخورد غیر از کشتیگیر. بچهها میگفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگهای باشه، فقط ضرره». 📚کتاب سلام بر ابراهیم، ص41
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گل خانم!❣ فقط به احترام مادر عزیزت اون روی ماهتو بپوشون🌷
🔰برای ازدواج باید بالغ بود🔰 ⚠️اگر تا به امروز با ده‌ها دختر در رابطه بوده‌ای و از این رابطه‌ها با افتخار حرف می‌زنی، و باورت این است که این ارتباط‌ها برای ازدواج مهم و ضروری هستند، بد نیست بدانی که احتمالا بلوغ عاطفی لازم برای ازدواج را نداری! تمام این ارتباط‌ها از جنس عاطفی هستند و نه ازدواجی! 💟در رابطه‌ی ازدواجی، «ظرافت‌ها»، «تعهدها» و «تاب‌آوری‌ها» بسیار متفاوت می‌شود؛ چه بسا در یک رابطه‌ی عاطفی، با بی محلی یا حتی کمی تندی، بتوان جذاب‌تر شد ولی همین بازی در ازدواج، کابوس خلق می‌کند. برای ازدواج، هر دو نفر باید متوسطی از شش بلوغ را داشته باشند: شخصیتی + عاطفی + جنسی + اجتماعی + مالی +معنوی
بی حجابی فرهنگ کسانی است که در پس کوره ها ی هوس غروب کرده اند ! و چه غروب غم انگیزی ...!! پس تو پوشش دین را برگزین تا در حجاب های تاریک نفس غروب نکنی ..!!
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 رو بہ یاسین ڪہ با اخم نگاهمان مے ڪند ادامہ میدهد:شام هنوز آمادہ نیست! برو سر درس و مشقت! یاسین بے توجہ،پشت میز غذاخورے مے نشیند و مے گوید:من دنبال نخود سیاہ نمیرم! خودتون برید! مادرم برایش چشم غرہ میرود:بہ وقتش حسابتو میرسم بلبل! یاسین اخم مے ڪند و رو بر مے گرداند،دستہ اے از موهایم را روے شانہ ام میریزم و بہ سمت اتاقم راہ مے افتم. مادرم هم پشت سرم مے آید! پدرم نگاهمان مے ڪند،در را باز میڪنم و وارد اتاقم میشوم. مادرم هم مے آید،دست بہ سینہ مے ایستم:جانم مامان! مشڪوڪ نگاهم مے ڪند:تو خبر داشتے؟! سریع مے گویم:آرہ! ولے...ولے...فڪر نمے ڪردم جدے باشہ! اخم مے ڪند:یعنے چے؟! خونسرد شانہ بالا مے اندازم:روز آخرے ڪہ شرڪت بودم غیر مستقیم یہ چیزایے بهم گفت ولے من جدے نگرفتم! _نگفتہ بودے! گلویم را صاف میڪنم:گفتم ڪہ جدے نگرفتم! چیز خاصے نگفت! سرش را تڪان میدهد:ڪہ اینطور! پس بهشون وقت ندم؟! قاطعانہ مے گویم:بلہ وقت ندید! چشم هایش را ریز میڪند:باشہ! سپس از اتاق خارج میشود،نفسم را بیرون میدهم. صداے زنگ پیام موبایلم بلند میشود،بہ سمت موبایلم مے روم. شمارہ سیو نشدہ ولے برایم آشناست،شمارہ ے روزبہ است! چند ماہ پیش شمارہ اش را پاڪ ڪردم! پیام را باز میڪنم: "مادرم با مادرت‌ صحبت ڪرد،گفتم قصدم جدیہ! راستے از وقتے رفتے سراغ گلدوناتو نگرفتیا! خانم عزتے وابستہ شون شدہ و مراقبشونہ،شاید ببرمشون اتاق خودم راضے باش!" پوزخند میزنم و سریع تایپ میڪنم: "راضے نیستم!" سریع جواب میدهد: "باشہ! نمے برمشون تو اتاقم!" موبایل را روے تخت پرت میڪنم و روے زمین مے نشینم. همانطور ڪہ زانوهایم را در بغل مے گیرم براے هادے درد و دل میڪنم:دلم یہ جوریہ هادے! همش شور میزنہ! برام دعا ڪن! سرم را روے زانویم میگذارم و قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد... نمے دانم چرا؟! زانوهایم را محڪم تر بغل میڪنم... باز من و تنهایے و ڪنج این اتاق... باز تویے ڪہ مثل همیشہ نیستے... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
: گــر هــزاران دام باشـد در قــدم چــون تـــو با مــایـی نـباشد هـیچ غــم...
🌹اگر زنان چادری میخواستند نشانشان میدادم 👌 عرقی که در فصل گرما😓 بخاطر حفظ حجاب می ریزند دانه دانه اش خورشید است...‌ ☺️ شما خورشید خدا هستید و سه جا برای او نور میشود ... 🍃💐 (( آیت الله بهاءالدینی ))
روز خوشگل پاییزیتون به خیر و شادی 😘😘😘😍😍😍
♡♡ عشـــق ... و مـردانگے ام را با ◢غیــــــــــــــرت◤ معنا مے ڪنم❥ ↲درڪے ندارم از مردنماهایے ڪہ دوشادوش ناموس بدحجابشان، در ملأ عام بے غیرتے شان را بہ نمایش گذاشتہ اند↳
🌸 دختــران❀چــادری 🌸 ⇜ يک زن با ◇حجاب◇ به اين معنا نيست که؛ ✘او※ لباس زيبا پوشيدن و آرايش کردن ※ رابلد نيست... ☜بلکه او↭ مى داند؛ ⇜ چه بپوشد ⇜ کجا بپوشد ⇜ وبراى که بپوشد.... @dokhtarancahdorii
📸 #آخرین_تصویر گلچـین روزگار عجـب با سلیـقہ است می چیـند آن گلـی ڪہ بہ دنـیا نـمونہ است ... #شهید_مدافع_حرم_علیرضا_جیلان 🌹 #ســالـروز_شهـادتــش 🕊
یا حسین اسم توقرآن و لب ما رحل است🌱 هر ڪہ از عشق تو دیوانہ نشد از جهل است✨♡ همہ ے اهلیت ما زهمین نوڪرے است🍀 پس هرآن ڪس ڪہ نشد نوڪر تو نااهل است🌾 #زڪودڪےخادم_این_تباره_محترمم••❥
🍃💠 باید، که دست از #گنه برداریم مایی، که ادعای #یاری داریم از خوب و بد #امور ما معلوم است #سرباز امام عصر یا #سرباریم 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 گردنم را تڪان میدهم و نگاہ خستہ ام را از جزوہ ها مے گیرم،از روے صندلے بلند میشوم و ڪش و قوسے بہ بدنم مے دهم. صداے زنگ پیام موبایلم بلند میشود،بے توجہ شروع بہ قدم زدن در اتاق مے ڪنم و نفسم را بیرون میدهم. یڪ هفتہ از تماس سمانہ گذشتہ،دو روز بعد از اولین تماسش دوبارہ با مادرم تماس گرفت و وقت خواست. مادرم سن ڪم و درسم را بهانہ ڪرد و گفت: "ازدواج براے آیہ هنوز زودہ و قصد ازدواج ندارہ! آقا پسر شما هم بهترہ دنبال دخترے باشن ڪہ از همہ لحاظ هم سطح خودشون باشہ!" سمانہ عذرخواهے و تشڪر ڪردہ بود و دیگر تماس نگرفت! دوبارہ ے صداے زنگ پیام موبایلم بلند میشود،زیر لب مے گویم:اَہ! بہ سمت میز تحریر قدم برمیدارم و موبایلم را برمیدارم. سارہ نوشته: "درسخون چرا آنلاین نیستے؟! جزوہ هاے مبانے اقتصادم گم شدہ،سریع برام عڪسشونو بفرست تا فردا همتے منو نخورہ! هیچے نخوندم،زود بفرست ها" لبخند ڪجے میزنم:سر بہ هوا! از جزوہ ها برایش عڪس مے گیرم و در تلگرام ارسال میڪنم،سریع آفلاین میشوم. این روزها دل و دماغ هیچ ڪارے را ندارم! صداے خندہ هاے پدرم و یاسین از پذیرایے بہ گوش مے رسد. بہ سمت تخت قدم بر میدارم و رویش مے نشینم،نگاهم بہ آینہ مے افتد. رنگم ڪمے پریدہ و بے حال بہ نظر میرسم،دوبارہ بہ حالت افسردگے برگشتہ ام! بہ زور دانشگاہ میروم و هر پنجشنبہ سر مزار هادے! نازنین هنوز بلاتڪلیف است،میگفت پدرش ڪمے نرم شدہ اما هنوز نمیخواهد قبولش ڪند و اجازہ بدهد بازگردد! چند بارے بہ مهدے و فرزانہ سر زدم،حالشان بهتر شدہ حداقل ظاهرشان ڪہ این را مے گوید! همتا در شُرف ازدواج است و براے دے ماہ براے جشن عقدش دعوتمان ڪردہ،برایش از صمیم قلب خوشحالم! هر چند یڪ لحظہ قلبم ناراحت شد... اصلا انگار این خبرها ناراحتم مے ڪند! از خواستگارے بدم مے آید! از لباس عروس بدم مے آید! از خرید بدم مے آید! از سفرہ ے عقد بدم مے آید! از جشن بدم مے آید! از ازدواج بدم مے آید! دلم با دیدنشان یا شنیدن نامشان ناراحت میشود،مرا یادِ سال قبل مے اندازد ڪہ روزهاے آخر اردیبهشت تنهایے،با شوق و ذوق در حال بدو بدو براے مراسم عقدم بودم! لباسے ڪہ نشان ڪردہ بودم،سفرہ ے عقدے ڪہ در نظر داشتم،ڪت و شلوارے ڪہ براے هادے انتخاب ڪردہ بودم! رنگ و چیدمان گل هایے ڪہ براے دستہ گل در نظر داشتم! چشم هایم را مے بندم و دستم را روے پیشانے ام میگذارم،حالم انگار بدتر شدہ! نفس عمیقے میڪشم و فڪر میڪنم بایر براے همتا چہ هدیہ اے بخرم! اگر هادے بود...الان با هم برنامہ ریزے و مشورت مے ڪردیم ڪہ چہ باید بخریم،هم براے همتا هم براے نامزدش! در چہ ڪارهایے ڪمڪشان ڪنیم،مطمئنم اگر بود بیشتر از همہ ذوق داشت! بیشتر از همہ در رفت و آمد و جنب و جوش براے بساط جشن عقد بود! بیشتر از همہ هواے همتا را داشت و با او شوخے میڪرد،بیشتر از همہ در ڪنارش بود! یڪ لحظہ عصبے میشوم و مشتم را روے تشڪ مے ڪوبم و با صداے خفہ اے مے گویم:نیست! نیست! بفهم نیست! خودم را روے تخت پهن میڪنم و بہ یڪ بارہ میزنم زیر گریہ! دستم را روے دهانم میگذارم و آرام هق هق میڪنم،شانہ هایم مے لرزند! نمیدانم چرا این روزها نبودش بیشتر روے قلب و ذهنم سنگینے میڪند! نمے فهمم چرا دوبارہ روح و روانم بہ هم ریختہ و بہ حالت هاے گذشته بازگشته ام! حالم را نمے فهمم! نفس عمیقے میڪشم و سریع اشڪ هایم را پاڪ میڪنم،بینے ام را بالا میڪشم. انگار براے اتمام جلساتم با سمانہ زود بود،باید دنبال روانشناس دیگرے باشم! مے نشینم و دوبارہ نگاهے در آینہ بہ خودم مے اندازم،چشم هایم ڪمے سرخ شدہ! دوبارہ بینے ام را بالا مے ڪشم،صداے زنگ در بلند میشود و چند لحظہ بعد صداے یاسین:بلہ؟! _بلہ! شما؟! سپس صداے باز شدن در حیاط مے آید،پدرم مے پرسد:ڪیہ یاسین؟! _نمیدونم! یہ پسرہ پرسید مامان و بابات هستن منم گفتم آرہ! گفت درو باز ڪن! پدرم تشر میزند:درو باید براے هرڪسے باز ڪنے؟! سپس رو بہ مادرم مے گوید:پروانه! برو تو اتاق ببینم ڪیہ؟! ڪنجڪاو از روے تخت بلند میشوم و بہ سمت پنجرہ قدم برمیدارم،صداے بستہ شدن در مے آید. شالے ڪہ روے رخت آویز است برمیدارم و روے سرم مے اندازم،میخواهم ڪمے پردہ را ڪنار بزنم ڪہ صداے روزبہ بلند میشود. _با اجازہ! خشڪم مے زند،صداے پدرم عصبے و دو رگہ است:بفرمایید! صداے سلام و احوال پرسے روزبہ با پدرم و یاسین بہ گوش مے رسد. حیرت زدہ پشت در مے ایستم،روزبہ سرفہ اے مے ڪند و مے گوید:جناب نیازے میدونم نباید تنها مے اومدم اینجا،اما بہ پاے بے ادبے نذارید! مجبور شدم تنها بیام! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
#کلام_شهدا #رضای_خدا 🍁اگر برای #خدا جنگ می‌کنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. 🌷گزارش را نگه دارید برای #قیامت . اگر کار برای #خداست گفتنش برای چه؟ #شهیدحاج_حسین_خرازی
هفتہ بسیج بہ همہ شما بسیجیان خوب و پای ڪار ، سربازان صدیق مبارڪ باد 🕊 خستگیا باشہ تا با شهــدا درڪنیم 🌹 #من_بسیجی_ام
رو بہ شـش‌گـوشہ ترین عالم‌جهان🌎🌱 هرصبح‌ بردن‌نـام‌ حسین‌بن‌علےمیچسبد[❤️] #مهربان_ترین_ارباب✿
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 پدرم با لحن بدے مے گوید:آقاے مهندس! فڪر میڪردم مادر محترم بهتون گفتن نہ تنها من ڪہ دخترم هم راضے نیست! از شما توقع نداشتم! روزبہ سریع مے گوید:توقع چے؟! اشتباهے از من سَر زدہ؟! پدرم پوزخند میزند:توقع این وقاحت رو! هر چند بیشتر از این انتظار نمے رفت... روزبہ دوبارہ سرفہ مے ڪند:اسم خواستگارے وقاحتہ؟! صداے باز و بستہ شدن در مے آید و پشت بندش مادرم:سلام! خوش آمدید! روزبہ سریع مے گوید:سلام! ممنونم! بابت مزاحمت بے موقع و بے خبر عذر میخوام خانم! مادرم مودبانہ مے گوید:خواهش میڪنم! سپس با لحن تاڪیدے ادامہ میدهد:مهمون حبیب خداست! سریع بہ سمت ڪمدم مے روم و لباس هاے راحتے ام را با سارافون و دامنے زیتونے رنگے تعویض میڪنم و شالم را مرتب. آمدن روزبہ عصبے ترم ڪرد،چادر نمازم را ڪہ برمیدارم روزبہ مے گوید:اگہ اجازہ بدید خانم نیازے هم تو جمع مون باشن! چند ثانیہ سڪوت حڪم فرما میشود و سپس مادرم آرام مے گوید:باشہ! یڪے دو دقیقہ بعد چند تقہ بہ در میخورد و مادرم وارد اتاق میشود،همانطور ڪہ چادرش را مرتب میڪند مے گوید:چند دقیقہ دیگہ بیا! این پسرہ سریع برہ تا بابات دعوا راہ ننداختہ! عصبیہ! سپس از اتاق خارج میشود،صدایے جز نفس هاے عمیق روزبہ و سرفہ هاے عصبے پدرم بہ گوش نمیرسد! لبم را بہ دندان مے گیرم و دہ دقیقہ بعد دستگیرہ ے در را میفشارم،وارد پذیرایے میشوم‌. همین ڪہ در را مے بندم،روزبہ بہ احترامم بلند میشود و محڪم مے گوید:سلام! نگاهے بہ قامت بلندش مے اندازم،ڪت و شلوار خوش دوخت مشڪے رنگے همراہ با پیراهن نوڪ مدادے بہ تن ڪردہ! رنگ جوراب هایش را هم با پیراهنش ست ڪردہ! ڪمے موهایش را ڪوتاہ تر ڪردہ و خبرے از تہ ریش چند هفتہ قبل نیست! صورتش مثل همیشہ جدیست اما چشم هایش سرد و بے تفاوت نہ! ڪنار پایش سبد بزرگے مملو از گل هاے رز سفید رنگ جا خوش ڪردہ! روے میز ڪنار دستش هم فنجان چاے و پیش دستے اے ڪہ رویش تنها یڪ سیب سرخ رنگ بہ چشم میخورد دست نخوردہ دیدہ میشود. مادرم برایم چشم و ابرو مے رود ڪہ جوابش را بدهم،چادرم را ڪمے جلو میڪشم و نگاهم را از صورتش مے گیرم:سلام! خوش اومدین! مودبانہ مے گوید:ممنونم! سپس دوبارہ مے نشیند،پدرم چپ چپ نگاهے بہ روزبہ و سپس بہ من مے اندازد! یاسین با اخم ڪنار پدرم نشستہ و بہ روزبہ چشم دوختہ،مادرم بہ مبل ڪنارے اش اشارہ مے ڪند. با قدم هاے سست خودم را ڪنارش مے رسانم و مے نشینم،پدرم ابروهایش را بالا مے اندازد و رو بہ روزبہ مے گوید:خب! روزبہ نیم نگاهے بہ صورتم مے اندازد و نگاهش را بہ پدرم مے دوزد:میدونم نباید تنها مزاحم میشدم اما شرایط اینطور ایجاد ڪرد! وقتے همسرتون بہ مادرم گفتن رضایت ندارید و جوابتون منفیہ،از مادرم خواستم دوبارہ تماس بگیرن و وقت بخوان اما گفتن دیگہ درست نیست وقتے رضایت ندارید مزاحم بشیم! امشب هم هر چے اصرار ڪردم گفتن نمیتونن بے خبر و بے رضایت شما بیان! پدرم سریع مے پرسد:خب چرا شما تنها مزاحم شدید؟! مادرم لبش را مے گزد،روزبہ یڪے از دڪمہ هاے ڪتش را باز مے ڪند و خونسرد مے گوید:براے اجازہ گرفتن ازتون ڪہ با خانوادہ مزاحم بشم! پدرم تسبیحش را مے گرداند و نگاہ عصبے اش را بہ فرش مے دوزد:نہ من رضایت دارم نہ دخترم! روزبہ انگشت هایش را در هم قفل مے ڪند:شما حق دارید با دلیل یا بے دلیل راضے نباشید اما از من نخواید بے دلیل ڪنار بڪشم! پدرم نگاهش را بہ روزبہ مے دوزد:دلیل از این قانع ڪنندہ تر ڪہ من راضے نیستم؟! ڪہ دخترم راضے نیست؟! انگشت هایش را از هم باز مے ڪند:لطفا دلایل راضے نبودن خودتون و خانم نیازے رو بهم بگید شاید بتونم نظرتون رو تغییر بدم! مودبانہ پافشارے میڪند! پدرم پوزخند مے زند:شما چند سالتہ؟! روزبہ بدون واڪنش خاصے مے گوید:سے و یڪ سال! _دین و ایمونت چیہ؟! چقدر آدم معتقدے هستے؟! روزبہ لبخند ڪم رنگے میزند:معتقد بہ چے؟! پدرم دانہ هاے تسبیح را تند تر مے گرداند:بہ خدا و پیامبر و قرآنش! بہ اهل بیتش! روزبہ با زبان لبش را تر مے ڪند:بہ انسانیت معتقدم! پدرم اخم هایش را غلیظ تر مے ڪند:یعنے دین اسلام و مذهب شیعہ جزو انسانیت نیست؟! روزبہ خونسرد مے گوید:همچین حرفے نزدم شما از حرفم بد برداشت ڪردید! آدم مذهبے اے نیستم اما آدم بے قید و بند و بارے هم نیستم! با اعتقادات شما و خانم نیازے هم مشڪلے ندارم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 پدرم انگشت اشارہ اش را بہ سمت روزبہ مے گیرد:ولے دو تا از دلایل بزرگ من همینہ! اول بے اعتقاد بودنتون دوم اختلاف سنے شما و دخترم! دستے بہ موهایش مے ڪشد:شناختن خودم و اخلاقم و انسانیتم براتون مهم نیست؟! پدرم جدے مے گوید:براے من همین دوتا خیلے مهمہ! روزبہ نگاهے بہ من مے اندازد:نظر خانم نیازے چے؟! پدرم نگاہ عصبے اش را بہ من مے دوزد،نگاهم را بہ چشم هاے روزبہ مے دوزم،سرد و محڪم مے گویم:نظر پدرم نظر من هم هست! اخم ڪم رنگے میان ابروهایش مے نشیند،مادرم براے اینڪہ جو را عوض ڪند مے گوید:چایتون یخ ڪرد! عوضش ڪنم؟! روزبہ سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد:نہ ممنون! خوبہ! سپس آرام دستہ ے فنجانش را مے گیرد و بہ لب هایش نزدیڪ مے ڪند،چند جرعہ بدون قند و شڪلات مے نوشد و دوبارہ فنجان را روے میز مے گذارد. نگاهش را میان من و پدرم مے چرخاند:میشہ یہ وقتے بدید زیر نظر شما و خانوادہ م،من و خانم نیازے با هم صحبت ڪنیم و آشنا بشیم،شاید نظرتون تغییر ڪرد! آخہ بدون شناخت ڪہ نمیشہ قطعے گفت... مادرم سرفہ اے مے ڪند و مے گوید:عذر میخوام! اما مثل اینڪہ خانوادہ ے شما هم زیاد موافق نیستن! روزبہ ڪمے پریشان مے شود،دستش را دوبارہ میان موهاے تازہ ڪوتاہ شدہ اش مے برد. _اگہ خودمو ثابت ڪنم چے؟! اگہ نظر خانم نیازے تغییر ڪنہ چے؟! پدرم محتاط نگاهے بہ من مے اندازد و رو بہ روزبہ مے گوید:اگہ بدونید آیہ قبلا نامزد داشتہ چے؟! خون در رگ هایم یخ مے زند،همچنین نگاہ روزبہ! سرد و جدے مے گوید:تقریبا میدونستم! منم یہ تجربہ ے ناموفق داشتم ڪہ خدا رو شڪر بہ ازدواج ختم نشد! بغض گلویم را مے فشارد،محڪم مے گویم:ولے براے من تجربہ ے ناموفق نیست! روزبہ پیشانے اش را بالا میدهد،بہ چشم هایش زل میزنم:ما میخواستیم عقد ڪنیم! سرش را تڪان میدهد:پس شما... نمے گذارم حرفش را ادامہ میدهد:ما نتونستیم عقد ڪنیم چون...چون... نمے توانم حرفم ادامہ بدهم،پدرم با نیش جملہ ام را ڪامل مے ڪند:چون نامزدش شهید شد! رنگ روزبہ مے پرد،چشم هایش یخ مے زنند،رگِ متورم گردنش‌ متعجبم مے ڪند! زمزمہ مے ڪند:شهید؟! پدرم محڪم مے گوید:بعلہ شهید! حالا متوجہ شدید چرا ڪار ما و شما نمیگیرہ؟! روزبہ سرفہ اے مے ڪند و چشم هاے تب دارش را بہ من مے دوزد،نگاهم را بہ فرش مے دوزم! چند ثانیه بعد بلند مے شود:اگہ اجازہ بدید فعلا مرخص بشم! بازم بابت مزاحمت و بے خبر اومدنم عذر میخوام! حالش زیاد خوب نیست! پدر و مادرم بلند مے شوند،من هم پشت سرشان! سرش را تڪان مے دهد:شب خوبے داشتہ باشید! خدانگهدار! پدرم پوزخندے میزند:خدانگهدار! میخواهد بہ سمت در راہ بیوفتد ڪہ پدرم سریع مے گوید:سبد گلتون! روزبہ مڪث مے ڪند،چند لحظہ بعد عقب گرد مے ڪند و سبد گل را بر میدارد. نگاهم بہ شاخہ گل سرخِ خشڪے ڪہ میان رزهاے سفید پنهان شدہ مے افتد! نگاهے بہ صورتم مے اندازد و رو بر مے گرداند،لبخند ڪجے میزنم! بعد از خداحافظے ڪوتاهے از خانہ خارج میشود و میرود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رفت و آذر و دے و بهمن و اسفند گذشت... رفت و دیگر هیچ خبرے نشد... از دروغگو بودنش بدم آمد...از ادعاے عاشقے اش... از این سہ چهار ماهے ڪہ هیچ خبرے نشد... از سستے اش بدم آمد! بیشتر از پیش از او بدم آمد! نگاهم را از حیاط مے گیرم و پردہ را مے اندازم،حال و هواے بهار در شهر پیچیدہ و حالِ من پاییزیست... قلبم ریخت آن زمانے ڪہ فهمیدم در گوشہ اے از قلبم دلم میخواست بماند...محڪم برگردد...پایم بماند... از سستے اش بدم آمد! از خودش هم... نمے دانم! روے تخت دراز میشوم و از پشت پنجرہ بہ درخت تازہ جوانہ زدہ چشم مے دوزم،آن گوشہ گوشہ هاے دلم براے ڪسے ڪہ نیست تنگ است... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🍃در این هواے بهارے شدم دوبارہ هوایے بهار میرسد اما... بهار من! تو ڪجایے؟🍃
#یا_‌مهـــــــــــدے❤️ اَمَنْ یُجیبْ...بخوان برایم حالِ دلم اضطراری است!😔 در این دنیای شلوغ و هزار رنگ دل خوشم به بودنت..داشتنت.. کاش می دانستم این ندیدنٺ ڪی به پایان می رسد؟
🌓 حیرت آور است !! 👈همه ی جهان حجاب دارد: 1_کره زمین دارای پوشش است... 2_ میوه های تر وتازه دارای پوشش است... 3_ شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود... 4_ قلم بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین میرود و زیر پا انداخته میشود برای اینکه پوشش آن از بین رفته 5_ سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود... و...... در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن چادر می پوشاند؛ اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند!!! بانو! این چادر تا برسد بدست تو هم از کوچه های مدینه گذشته هم از کربلا هم از بازار شام...! 🌺🌺🌺 اللهم عجل الولیک الفرج
از وسعٺ #لبخنـدٺ جـاڹ می گیرد زنـدگے ، بگذار لبخنـدٺ حـاݪ تمــام روزهای مرا #خـــوب ڪند😍. #شهید_مجید_بقایی #روزتاݧ_شهدایی
🌷حرف دل با امام زمان (عج) آقا! خیلی دوست دارم برای نزدیک شدن #فرج و ظهورت کاری کنم و باری از روی دوش شما بردارم نه اینکه ... 🌷آقا ! احساس می کنم چند وقتی است که #سرگرم دنیا و از شما غافل شده ام و امیدوارم این حضورم در #سوریه و خدمت در اینجا مرا به شما نزدیک کند تا جایی که وقتی به یاد من هستی لبخند #رضایت بر لب داشته باشی نه اینکه ... آقا ! شما #امامِ_زمان من هستی، شما صاحب اختیار من هستی، شما صاحب اصلی دل من هستی پس عنایت کن و نگاهی از روی لطف و رحمت به این بیچاره کن، از همان نگاه هایی که دل را #منقلب می کند. 🌷از خداوند سلامتی و تعجیل  در فرج شما را مسئلت دارم وشما هم دعا کنید خداوند توفیق ونعمت #شهادت در رکابت را بعد از خدمات زیاد نصیبم کند. #شهید_رسول_پورمراد🌷 🍃🌹🍃
. با آن همہ دلداده دلش بسٺہ ما شد اے من بہ فداے دل دیوانہ پسندش #لامخاطب :) + فقط محضِ خوشگِلے شعر
مولایم! مگذار غرق شوم... اینجا میان مردم،در تنهایی...درگناه... با دلی شکسته وشایدبا کوله ای ازعشق باید به آهستگی حمل شود ،دلم را می گویم چون ترک خورده ... شکستنی ست💔 صورت خیس از اشکم زیر هجوم داغ یک عشق به سله نشسته، عشقی که هرچه کردم نتوانستم به عمل نشانمش ...💞 چه کنم ؟ می دانم ضعیفم،کوچکم ،خسته ام ...😔 اما باور کن دوستت دارم...🍃🌺 نمی دانم پشت کدامین دیوار این شهرهای آهنی ،یاد شما را جا گذاشتم...😔 آه چه قدرغریبی...😭 دیوارها چقدر بلندند...بلند به اندازه قامت گناهانم... قد وقامت توبه هایم آنقدر کوتاه شده که حتی پرچین های باغ سر مازده همسایه هم برایم به دیوارهای برجی می ماند تسخیر ناشدن 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊