♥️دختران حاج قاسم♥️
: 🌹 نـــــ✒ــون وَ الــْــــقــَــلــَــم 🌹 #آیــه_هایــ_جــنــونــ #قــســمــتــ_376 "امــروز بــر
ببخشیدا فرصت ویرایش دوباره نداشتم بعضی کلمات به هم چسبیده هستن 😄😄
آيا ما برادر شيطانيم ؟
إِنَّ الْمُبَذِّرينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطينِ ...
[الإسراء : 27 ]
اسرافكاران، برادران شياطينند؛ ...
به راستي چرا ما ايرانيان كه ادعاي مذهبي بودن داريم ، اينقدر اهل اسرافيم
مثلا :
چرا مصرف آب ، در كشور ما ، 2 برابر ميانگين جهاني است ؟!
چرا مصرف برق ، در كشور ما ، 3 برابر ميانگين جهاني است ؟!
چرا مصرف گاز ، در كشور ما ، 3 برابر ميانگين جهاني است ؟!
چرا استفاده از تلفن ، در كشور ما ، 4 برابر ميانگين جهاني است ؟!
چرا مصرف بنزين ، در كشور ما ، 6 برابر ميانگين جهاني است ؟!
چرا مصرف نان ، در كشور ما ، 6 برابر ميانگين جهاني است ؟!
****
داستانك 1:
روزي خواستم عينك امام را به ايشان بدهم، ديدم مقداري گرد و غبار روي شيشه هاي آن نشسته است. يك برگ دستمال كاغذي برداشتم و عينك را تميز كردم و به امام دادم. ايشان عينك را به چشم زدند .
بي توجه، قصد داشتم آن دستمال را مچاله كرده و دور بياندازم كه امام گفتند: «آقاي انصاري! اگر شما براي آن دستمال، مورد مصرف نداريد، به من بدهيد. اين دستمال هنوز جاي مصرف دارد»
***
منبع : زندگي به سبك روح الله صفحه 30
****
داستانك 2 :
يك بار كه خدمت امام بوديم، از من خواستند پاكت دارويشان را به ايشان بدهم.داخل پاكت دارويي بود كه بايد به پايشان مي ماليدند.شايد كسي باور نكند، بعد از مصرف دارو، امام يك دستمال كاغذي را به چهار تكه تقسيم كردند و با يك قسمت از آن چربي پايشان را پاك كردند و سه قسمت ديگر را داخل پاكت گذاشتند تا براي دفعات بعد بتوانند از آن استفاده كنند.
***
راوي: خانم فريده مصطفوي (دختر امام ) منبع: نشريه امتداد - صفحه: 40
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
مشكلات را با چه چيزي شكلات كنيم؟!
وَ اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاة
[بقره 43]
كمك بگيريد از صبر و نماز
خداوند كه خالق ما است و از اسرار درون ما آگاه، مي داند در مشكلات ،ما بايد چه كنيم ؛ مي فرمايد از صبر و نماز كمك بگيريد
****
داستانك:
ابو علي سينا، حكيم ايراني ، كه باعث افتخار مشرق زمين است ، در اين باره نيز چنين گفته است :
هر گاه در مسئله اي از مسائل ، به مشكلي برخورد مي كردم و در حل آن حيران مي شدم ، وضو مي گرفتم و به مسجد جامع شهر مي رفتم ، دو ركعت نماز به جا مي آوردم و از خالق بي همتاي دانا و توانا استمداد مي كردم ، پس از نماز و بيرون آمدن از مسجد به نحوي به من الهام مي شد و آن مشكل به آساني برايم حل مي گرديد.
همچنين درباره ملا صداراي شيرازي ، آن عارف و فيلسوف اسلامي (صاحب اسفار) گفته شده است : زماني كه ايشان در كهك قم مشغول مطالعه و نوشتن فلسفه بود اگر مشكل و معمايي برايش پيش مي آمد فورا به شهر مقدس قم حركت كرده و در حرم حضرت معصومه عليها السلام بعد از زيارت آن بانو، دو ركعت نماز مي خواند و به واسطه آن ، مشكل خود را حل مي كرد و همان نماز كليد حل مشكل او مي شد.
***
[منبع: سجاده عشق ؛ نوشته نعمت الله صالحي حاجي آبادي ؛ بخش هفتم]
شوخي :
اما بعضي از مردم در مشكلات مي گويند : استعينوا بالموسيقي و السيگار
در مشكلات به جاي آنكه از نماز و صبر كمك بگيرند از موسيقي و سيگار و ... براي آرامش و ديگر مسايل كمك مي گيرند
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
ایه های جنون 377
!
مــیــخــواهمـ. ـخــودم را بــا درس خــوانــدن مــشــغــول ڪنــم ڪہ صــداے زنــگ مــوبــایــلــم بــلــنــد مــیــشــود.
ڪتــابــ. را روے مــیــز پــرت مــیــڪنــم و بــہ ســمــت مــوبــایــلــم مــے رومــ،نــام. ــروزبــہ روے صــفــحــہ نــقــش بــســتــہ!
نــفــسےمــیــڪشــم و جــواب مــیــدهمــ:بــلــہ؟!
صــداےعــصــبــے روزبــہ مــے پــیــچــد و بــوق مــاشــیــنــ!
_ےہلــحــظــہ ســریــع بــیــا پــارڪ ســر خــیــابــون تــونــ!
ازلــحــن و صــداے عــصــبــے اش مــے تــرســمــ!
_چےشــدہ؟!
نــفــسش. ــرا بــا حــرص بــیــرون مــیــدهد:پــنجـ. ـدقــیــقــہ دیــگــہ اونــجــامــ!
ســپســ. صــداے بــوق مــمــتــدد در گــوشــم مــے پــیــچــد!
باعــجــلــہ لــبــاس هایــم را عــوض مــیــڪنــم و چــادر مــشــڪے ام را ســر مــیــڪنــمــ،بہزور بــراے مــادرم بــهانــہ اے مــے تــراشــم و از خــانــہ بــیــرون مــیــرومــ.
هواتــقــریــبــا تــاریــڪ شــدہ،باقــدم هاے بــلــنــد خــودم را بــہ پــارڪ مــے رســانــمــ.
نــفســنــفــس زنــان وســط پــارڪ مــے ایــســتــم و نــگــاهے بــہ اطــراف مــے انــدازم.خــبــرے از روزبــہ نــیــســتــ!
✍نــویــســنــده:لــیــلےســلــطــانــے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_378
نفسے تازہ میڪنم و جایے مے ایستم ڪہ در دید باشم،چند ثانیہ بعد ماشین روزبہ را مے بینم!
صورتش را بعد از دوماہ مے بینم! ابروهایش در هم گرہ خوردہ و عصبے بہ نظر مے رسد!
ڪنار جدول پارڪ مے ڪند و عصبے پیادہ میشود،در ماشین را محڪم مے بندد!
آنقدر محڪم ڪہ صدایش باعث میشود چند نفر سر برگردانند و نگاهش ڪنند!
نگاهم بہ رد خونے ڪہ زیر دماغش ڪشیدہ شدہ مے افتد،قلبم یڪ جورے میشود!
موهایش پریشان شدہ اند و تہ ریش صورتش را مردانہ تر ڪردہ!
آستین هاے پیراهن مشڪے رنگش را تا آرنج بالا زدہ،با قدم هاے بلند بہ سمتم مے آید. من هم چند قدم بہ سمتش بر مے دارم!
بہ چند قدمے ام ڪہ مے رسد،بے هوا بہ چشم هایم زل مے زند! با دلتنگے! با عشق!
نگران نگاهش میڪنم و مے پرسم:چے شدہ؟!
سرش را تڪان میدهد:گفت! هر چے ڪہ گفتہ بودیو گفت! منم جوابشو دادم!
نفس عمیقے میڪشد و چشم از چشم هایم نمے گیرد!
نگران مے پرسم:اتفاقے افتادہ؟!
لبخند ڪم رنگے میزند،با آن چهرہ ے اخم آلود و عصبے!
از آن لبخندهایے ڪہ باید برایشان مُرد!
_بهت گفتہ بودم؟!
با صداے لرزان مے پرسم:چے رو؟!
زمزمہ مے ڪند:تو آیہ ے جنون منے!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
❤️دل ز تن بردے و در جانے هنوز
دردها دادے و درمانے هنوز...
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_379
سپس دستش را بہ سمتم دراز میڪند،مُردد نگاهش میڪنم.
با خجالت مے گویم:اینجورے دلم صاف نیست! لطفا از پدرم اجازہ بگیرید بیاید خونہ مون صحبت ڪنیم!
آرام مے خندد:اگہ میدونستم چطورے باباتو راضے ڪنم و اجازہ بگیرم ڪہ اینجا نبودم!
یڪهو غصہ روے قلبم سنگینے میڪند،یڪهو نگران میشوم!
نگرانِ نبودنش! نگران نداشتنش! نگرانِ این ڪہ آخر این همہ صبر و ڪشمش بشود هیچ!
بشود نداشتن روزبہ! مے ترسم! بغض گلویم را مے فشارد!
تازہ میفهمم چقدر وابستہ اش شدہ ام،چقدر بودنش برایم مهم است!
اگر نباشد...
نہ! لحظہ اے هم نمیتوانم فڪر ڪنم آخر تمام این دلتنگے ها و دورے ها بشود هیچ!
نگاهم را بہ دست هایش مے دوزم و دستہ هاے ڪیسہ ها را میان انگشت هایم مے فشارم!
_انگار ڪل دنیا میخوان ڪہ من و ...
مڪث میڪنم،چہ سخت است #تو خواندنش!
لبخند ڪجے میزند:ڪہ...؟!
آب دهانم را قورت میدهم،آهستہ نجوا میڪنم:ڪہ من و تو مالہ هم نباشیم!
و چہ بد خون در صورتم مے دود! عشق،خجالتے ترت میڪند!
میخواندم:آیہ!
بے اختیار بہ چشم هایش زل میزنم،نمیدانم فهمید یا نہ!
ولے از زمانے ڪہ نام ڪوچڪم را صدا زد،عاشقِ اسمم شدم!
طورے این سہ حرفِ،الف و ے و ہ را ادا میڪرد ڪہ گویے وردِ معجزہ آساست براے بے تابے هاے قلبم!
_ڪل دنیا نخواد مالہ من باشے! تو میخواے یا نہ؟! این مهمہ!
نفس در سینہ ام حبس میشود! صداے گروپ گروپ قلبم دیوانہ ام میڪند!
دلبرانہ ادامہ میدهد:همہ ے دنیا یہ طرف! تو طرفِ من باش!
بے اختیار چشم هایم را مے بندم و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد:هستم!
با لحن نرمے مے گوید:دوست داشتن از چشمت راہ افتادہ!
بے اختیار مے خندم،چشم هایم را باز میڪنم و ڪیسہ ها را روے زمین میگذارم.
سریع با دست اشڪم را پاڪ میڪنم و مے گویم:بیشتر از این ازم نخواہ! حتے اگہ چند سال طول بڪشہ! نمیتونم!
نمیتونم الان باهات بیام ڪافہ!
اخم ڪم رنگے میڪند:پس اون دفعہ ڪہ با سامان...
میان حرفش مے دوم و سریع مے گویم:اون موقع فرق داشت!
پیشانے اش را بالا میدهد:چہ فرقے؟!
نگاهم را بہ زمین مے دوزم:حس خاصے نداشتم ڪہ مرتڪب اشتباہ یا گناہ بشم! میخواستم فقط حرفاتو بشنوم و قاطعانہ بگم نہ! اما الان...الان...درست نیست!
نفس ڪشدارے میڪشد:باشہ! تاڪسے ڪہ میتونم برات بگیرم؟!
ڪیسہ ها رو از روے زمین برمیدارم و با خندہ مے گویم:هنوز یڪم خرید دارم! خودم بر مے گردم!
چهرہ اش دلخور است! سرد مے گوید:باشہ! سعے میڪنم درڪ ڪنم!
سرم را تڪان میدهم:ممنون!
دوبارہ بہ سمت میوہ فروشے راہ مے افتم و مے گویم:خداحافظ!
نگاهے بہ ساعتش مے اندازد و با لحنِ دستورے شیرین میگوید:با تاڪسے برگرد! خداحافظ!
زمزمہ میڪنم:باشہ!
از آن "باشه" هایے ڪہ دلپذیرتر از "چَشم" گفتن است!
روزبہ بے میل سوار ماشینش میشود و میرود،با خوشحالے توام با نگرانے مشغول ادامہ ے خریدم میشوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خودم را در آینہ نگاہ میڪنم،روسرے مشڪے رنگم را مدل لبنانے بستہ ام.
رنگ پوستم بہ زردے مے زند و زیر چشم هایم گود افتادہ.
چادرم را روے سرم مے اندازم و ڪشش را دور سرم تنظیم میڪنم.
✍نویسنده:لیلے سلطانے
فرزنداني لوس و تنبل
داستانك1:
معلمي تعريف مي كرد: فرّاش مدرسه مريض شد . و من به بچه ها گفتم ، بياييم براي كمك به او كلاسمان را تميز كنيم
چند روز بعد از طرف حراست مرا به خاطر اين كار توبيخ كردند
بعد معلوم شد پدر يكي از بچه ها شكايت كرده و گفته : ما ماليات مي دهيم كه بچه هايمان كار نكنند . مگر ما پيامبريم كه غم امت بخوريم؟!!!
***
داستانك 2:
دانش آموزي به نام محمود؛ وقتي ميبيند فراش مدرسه دست تنها بايد كلي كلاس را جارو و نظافت كند،تصميم ميگيرد كمكش كند
ديرتر از همه ي همكلاسياش به خانه مي رود
وقتي دليل تاخيرش را توضيح ميدهد ، پدرش خوشحال مي شود و او را تشويق مي كند
فكر مي كنيد! آن دانش آموز داستان اول ؛ در بزرگي چه شخصي مي شود
انساني طلبكارِ تنبلِ مرفهِ لوس
اما دانش آموز داستان دوم؛ انساني با احساس مسئوليت ... حس نوعدوستي ... عدم تاثير پذيري ازهم كلاسيان بي تفاوت ... انساني ايثارگر
همان روحيه ، كه با تشويق خانواده در وجود آن دانش آموز نهادينه شد ، او را به ميدان خطر و جبهه ها كشاند و بدون توجه به همكلاسيهاي بي تفاوت ، درغربت به جبهه رفت
آري آن دانش آموزِ داستانِ دوم ؛ سردار رشيد اسلام شهيد محمود كاوه بود
كسي كه در سن 21 سالگي ؛ فرماندهي تيپ ويژه شهدا ؛ يعني مهمترين تيپ سپاه در دوران جنگ را به عهده مي گيرد و در سن 25 سالگي فرمانده ي لشگر مي شود
تا جايي كه مقام معظم رهبري درباره اين يگان و شهيد كاوه فرمودند: تيپ ويژه شهدا كه ايشان فرماندهياش را برعهده داشتند يكي از واحدهاي كارآمد ما محسوب ميشد. او در عمليات گوناگون شركت داشت و كارآزموده ميدان جنگ شده بود. از لحاظ نظم، اداره واحد، مديريت قوي، دوستي و رفاقت با عناصر لشكر، از لحاظ معنوي، اخلاق، ادب، تربيت، توجه و ذكر، يك انسان جوان، اما برجسته بود. اين جوان (شهيد كاوه) جزو عناصر كمنظيري بود كه او را در صدد خودسازي يافتم. حقيقتاً اهل خودسازي بود، هم خودسازي معنوي و اخلاقي و تقوايي و هم خودسازي رزمي.
آيا امروز در زندگي نميتوان رهرو كاوه بود و اهل خودسازي
آيا نمي شود به ديگراني كه بي تفاوتند، نگاه نكرد !؟ و وظيفه را درغربت انجام داد !؟
آيا كاوه فقط الگوي ميدان جنگ است ؟؟؟!!!؟؟
يا الگوي چگونه زيستن هم ميتواند باشد ؟؟!!؟؟
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii