✍🏻💎
🎯 لطفا 10 ثانیه ، فقط 10 ثانیه تصور کنيد داريد « لیمو ترش» ميخوريد ، ببینید دهانتون بزاق ترشح ميکنه. این مثال را زدم که بگم چطور با 10 ثانیه فکر کردن به لیمو ترش اینقدر بدن ما واکنش میده، اونوقت مقايسه کنيد که وقتي شما 10 دقیقه ،10 ساعت، 10 روز يا 10 سال به اتفاقات و مسائل منفی تمرکز ميکنيد يا ساعتها عصباني هستيد يا استرس و اضطراب يا کينه در ذهنتون داريد چه تاثیرات ویرانگری روی سیستم جسمي و روحي شما میذاره و برعکسش هم همینطوره که شما اگر 10 ثانیه و 10 دقیقه، 10 روز، 10 سال به مسايل مثبت و خوب فکر کنید جسم و روح شما واکنش های مثبتي نشون ميدن و سرشار از انرژي ميشيد. مثال لیمو ترش یادت باشه، تا افکار منفی اومد تو سرت بدون که اگه تا 20 ثانیه ادامه شون بدی، دیگه داری تیشه به ریشه زندگیت میزنی. خیلی خوبه که دائما از خودمون بپرسیم انرژی بخش ترین فکري که باید بکنیم چیه؟ انرژی بخش ترین حرفایی که باید بزنیم چیه؟
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
امان از چادر؛ انسان را ياد چه خاطراتي كه نمي اندازد
خانم موسوي يكي از پرستاران دوران دفاع مقدس، از ميان همه ي تصوير هاي آن روزها يكي را كه از همه ي آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اينچنين روايت مي كند:
يادم مي آيد يك روز كه در بيمارستان بوديم، حمله شديدي صورت گرفته بود. به طوري كه از بيمارستان هاي صحرايي هم مجروحين زيادي را به بيمارستان ما منتقل مي كردند. اوضاع مجروحين به شدت وخيم بود. در بين همه آنها، وضع يكيشان خيلي بدتر از بقيه بود. رگ هايش پاره پاره شده بود و با اين كه سعي كرده بودند زخم هايش را ببندند، ولي خونريزي شديدي داشت. مجروحين را يكي يكي به اتاق عمل مي برديم و منتظر مي مانديم تا عمل تمام شود و بعدي را داخل ببريم.
وقتي كه دكتر اتاق عمل اين مجروح را ديد، به من گفت كه بياورمش داخل اتاق عمل و براي جراحي آماده اش كنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دكتر اشاره كرد كه چادرم را در بياورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا كنم.
همان موقع كه داشتم از كنار او رد مي شدم تا بروم توي اتاق و چادرم را دربياورم، مجروح كه چند دقيقه اي بود به هوش آمده بود به سختي گوشه چادرم را گرفت و بريده بريده و سخت گفت: من دارم مي روم كه تو چادرت را در نياوري. ما براي اين چادر داريم مي رويم... چادرم در مشتش بود كه شهيد شد
از آن به بعد در بدترين و سخت ترين شرايط هم چادرم را كنار نگذاشتم
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
اسلام ناب آمريكايي
يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُريدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبيلاً
(سوره نساء- آيه 150)
و ميگويند: «به بعضي ايمان ميآوريم، و بعضي را انكار مي كنيم» و ميخواهند در ميان اين دو، راهي براي خود انتخاب كنند
بسياري تلاش مي كنند اسلام ما را تركيه اي كنند و همانطور كه اسلام را در كشورهاي مختلف به التقاط كشاندند، ما را همگرفتار كنند ،آنان نيمي از اسلام مي گيرند و نيمي از غير اسلام . اين نوع اسلام ، اسلام التقاطي است يا بهتر بگوييم اسلام سكولار است يا همان اسلام آمريكايي
به عنوان مثال:
هم نماز مي خواند
هم رشوه مي گيرد
هم براي امام حسين روضه مي گيرد.
هم كنار درياهاي امارات و تايلند و ... مي رود
هم حرم مي رود .
هم بدترين حجاب را دارد
هم صبحهاي جمعه در دعاي ندبه يابن الحسن مي گويد.
.هم شبهاي جمعه در عروسي مختلط و پارتي شركت مي كند؛
******
شوخي:
اگر انسان نيمي از دين را انجام دهد و نيمي را انجام ندهد ، خدا هم مي تواند نيمي از دعاهاي ما را اجابت كند و نيمي را رها كند مثلا ما در دعا مي گوييم "خدايا ، داماد خر پولي را نصيب ما كن " خدا هم دامادي به ما ميدهد كه خر هست اما پول ندارد .
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_384
مضطرب بہ خودم در آینہ خیرہ شدہ ام،باورم نمیشود امروز روزبہ و خانوادہ اش بہ طور رسمے براے خواستگارے ام مے آیند!
پدرم از آن روزے ڪہ تماس گرفت و گفت ڪہ روزبہ و خانوادہ اش براے خواستگارے خواهند آمد،با من سر سنگین شدہ!
مادرم واڪنش خاصے نشان نداد و گفت تنها خوشبختے و خوشحالے ام برایش اهمیت دارد!
اگر بہ این نتیجہ رسیدہ ام ڪہ ڪنار روزبہ خوشبختم،دیگر حرفے ندارد و همہ جورہ باید پاے انتخابم بمانم!
نفسم را با شدت بیرون میدهم و زمزمہ میڪنم:
اللّهُم غَیِّر سوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِڪْ!
خدایا حال بدِ ما را بہ حال خوبِ خودت تغییر بدہ...!
از آینہ دل میڪنم و آب را باز میڪنم،مشتے آب روے صورتم مے پاشم.
سپس شیر آب را مے بندم و از سرویس بهداشتے خارج میشوم.
یاسین روے زمین نشستہ و بے حوصلہ بہ نقطہ اے چشم دوختہ. مثلا قهر ڪردہ!
نہ بخاطرہ خواستگارے! براے اینڪہ پدر و مادرم در مدرسہ ے فوتبال ثبت نامش نڪردہ اند!
مادرم در آشپزخانہ مشغول چیدن میوہ ها و شیرینے هاست،از پدرم هم خبرے نیست!
نگاهے بہ ساعت مے اندازم،عقربہ ها روے ساعت پنج توقف ڪردہ اند. هنوز تا آمدنشان خیلے ماندہ!
وارد اتاقم میشوم،لباس هایے ڪہ چند روز پیش براے امشب خریدم،روے تخت جا خوش ڪردہ اند!
شومیز سادہ ے سفید رنگے بہ همراہ سارافون و دامنے نیلے رنگ.
یڪ لحظہ دلم مے گیرد! هیچ خبرے از شور و حال براے امشب در خانہ نیست!
نہ غرغرهاے یاسین! نہ خندہ ها و شوخے هاے نورا! نہ تحڪم هاے پدرم و لبخندهاے ڪم رنگش! نہ توصیہ ها و دستور دادن هاے مادرم!
پوزخند میزنم و زمزمہ میڪنم:چہ غریب دارے عروس میشے!
تنها ڪسانے ڪہ ذوق داشتند مهدے و همتا و یڪتا بودند! از دیروز چندبار تماس گرفتند و گفتند اگر ڪارے دارم تعارف نڪنم و بگویم!
ڪاش میشد براے مراسم امشب دعوتشان ڪرد!
روے تخت مے نشینم و زانوهایم را بغل مے گیرم،چشم هایم را مے بندم و لبخند ڪم رنگے میزنم.
هیچگاہ مثل امروز تا این حد از این خانہ خستہ نشدہ بودم!
همہ ے ناراحتے ها را میگذارم ڪنار،مهم از این بہ بعد است!
از این بہ بعد ڪہ #او را دارم!
از این بہ بعد ڪہ طعم خوشبختے و آرامش را خواهم چشید...
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
شانہ را میان موهاے بلندم میڪشم و با اضطراب لبم را مے جوم،ساعت هفت و نیم است.
پدرم تازہ بہ خانہ آمدہ و با چهرہ اے عبوس در پذیرایے نشستہ.
ڪش سرم را برمیدارم و موهایم را دم اسبے مے بندم،شومیز و سارافون و دامن مرتب در تنم نشستہ اند.
با وسواس مقدارے ڪرم برمیدارم و روے صورتم مے مالم،روسرے سادہ ے نیلے رنگم را هم برمیدارم و مدل لبنانے مے بندم.
چند تقہ بہ در میخورد،بلند مے گویم:بفرمایید!
در باز میشود و مادرم در چهارچوب در پیدا،نگاهے بہ سر تا پایم مے اندازد.
_آمادہ اے؟!
سرم را تڪان میدهم:بعلہ!
سرے تڪان میدهد:چادرتم بردار بیا تو آشپزخونہ ڪمڪم!
لبخند ڪم رنگے میزنم:چشم!
چادرم را از روے تخت برمیدارم و از اتاق بہ همراہ مادرم خارج میشوم،یاسین را نمے بینم.
رو بہ مادرم مے پرسم:پس یاسین ڪو؟!
مادرم وارد آشپزخانہ میشود:تو اتاقشہ! قهر ڪردہ!
پدرم مشغول خواندن مجلہ است و توجهے بہ ما ندارد،وارد آشپزخانہ میشوم و چادرم را روے صندلے میگذارم.
مادرم سینے نقرہ اے رنگے روے ڪابینت میگذارد و فنجان ها و نعلبڪے هاے شیشہ اے را مرتب داخل سینے مے چیند.
آرام مے پرسد:مطمئنے دیگہ؟!
روے صندلے مے نشینم و انگشت هایم را در هم قفل میڪنم:مطمئنم!
نگاهے بہ صورتم مے اندازد:من ڪہ از خدامہ با دل خوش برے و خوشبخت بشے! هرچے ام ڪہ باید میگفتمو گفتم! امیدوارم از انتخابت پشیمون نشے!
چیزے نمے گویم،چند دقیقہ بعد یاسین وارد آشپزخانہ میشود و با اخم مے گوید:من گشنمہ!
مادرم جدے مے گوید:سرت سلامت ڪہ گشنتہ! خب چے ڪار ڪنم؟! میخواستے بیاے سر میز شامتو بخورے!
یاسین نگاهے بہ من مے اندازد و مے پرسد:غذا موندہ؟!
نگاهے بہ قابلمہ مے اندازم:آرہ! برات بڪشم؟!
سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد:خودم میڪشم!
بشقاب و قاشقے برمیدارد و براے خودش غذا میڪشد،سپس بشقاب غذا بہ دست بہ سمت اتاقش میرود.
از روے صندلے بلند میشوم،میخواهم ظرف شیرینے را ڪنار سینے بگذارم ڪہ صداے زنگ در بلند میشود.
در دلم غوغا بہ پا میشود! پدرم نفس عمیقے میڪشد و بہ سمت آیفون میرود.
سریع چادرم را برمیدارم و روے سرم مے اندازم،چند ثانیہ بعد در باز میشود.
پدرم براے استقبال بہ حیاط مے رود،مادرم با سر اشارہ میڪند:بیا!
مضطرب و خجول دنبالش راہ مے افتم،ڪمے بعد پدرم بہ همراہ محسن و پیرمردے وارد میشود.
✍نویسنده:لیلے سلطانے