#تلنگر 🌺
🔹 عڪسی از لحظه اصابت گلوله دشمن به یڪ بسیجی و شهادتش...
🔹 این بخشی ازتابلوی هویت ملی ماست.
🔹 یادمان باشد هزاران جوان این چنین برخاڪ افتادند تا ما بر خاڪِ ذلت نیفتیم.
🌹 #شادی_روح_شهدا_صلوات 🌹
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#پنجشنبه است و من میبینم کسانی👥 را ک از برای #نبودنت چگونه شکسته اند⚡️
#پنجشنبه است و من میبینم اشکهایی😢 را ک از برای نبودنت💕 میلغزد بر گونه هایشان و فقط اسم #تو را زمزمه می کنند.
#پنجشنبه_های_دلتنگی💔
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🔊🌹آیت الله بهجت :
«هر زن بیحجابی، بابیحجابیاش، سیلی به حضرت زهرا میزند.»😥😭
@dokhtaranchadorii
💢گسترش حجاب
🌺 یکی از مهم ترین راه های ترویج حجاب اینه که محجبه ها در مورد لذتی که از حجاب میبرن صحبت کنن....
🔸احساس خوبی که حجاب بهشون میده...
💖 لذتی که از اطاعت دستور مولای خوبشون میبرن...
🌷 برای این احساس بنویسید، شعر بگید، نقاشی بکشید و...
اونوقت ببینید چطور باعث جذب بانوان به سمت حجاب خواهد شد...
از زیبایی صحبت کن....❤️
@dokhtaranchadorii
رهبر من، آقاے من...
بهار 80سالگیتان مبارڪ 😍
👌🏻 ۲۴ تیر ماه تاریخ شناسنامه اے
تولد امام خامنه ای (حفظه الله) استــ و تاریخ دقیق تولد ایشان، ۲۹ فروردین ۱۳۱۸ هستــ .
به بهانه سالروز تولد حضرتــ آقا:❤️
هر چند همه دوستــ دارند
شما را "آقا" صدا کنند ولے ...
به جمع دانشجویان که می رسی، قامتــ "استاد" برازنده شماست😌❤️
در میان نظامیان ڪه می آیے، هیبتــ "فرماندهی" تان دل دوستان را شاد و دل دشمنانتان را می لرزاند😏
روز پدر که می آید می شوید
مهربانترین "بابا" ی دنیا 💚
روز جانباز که می شود، همه دستــ "جانباز" شما را به هم نشان می دهند ...
۹ دی که می رسد
قصه "علی" می شوید در جمل💪
🌤 راستی اصلا مهم نیستــ تاریخ تولدتان ۲۹ فروردین استــ یا ۲۴ تیر؛ همه اینها بهانه استــ آقاجان!
بهانه ایستــ ڪه ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده استــ، خدا را برای این نعمتــ شکر می گوییم...
#اللهم_احفظ
#قائدناالامام_خامنه_اے 🙏
سلامتی آقا(حفظه الله) صلواتــ 😍🌺
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
تولدت مبارک حضرت ماه✨❤️ سایه ات مستدام برسرما🌱🎈 #سلامتی_شون_صلواااات🌈 @dokhtaranchadorii
او تولد یافـٺ جـانبازے کند
میهـنم ایـران سرافرازے کند
اوتولد یافـٺ تا رهبـر شـود
ما همـہ عشـاق؛ او دلبـر شود
اوتولد یافٺ گردد نـور عیـݩ
برٺـرین آقا پس از پـیرخمـین
مـا همـہ عمـّار،اوباشـد ولـۍ
جـان ما قـرباݩ تـۅ سیـدعݪـے
#تولدحضرتماه🌿🌺
@dokhtaranchadorii
خواستم از خونه برم بیرون گفتم یه چک کنم ببینم همه چی سرجاشه!!
نجابت:حاضر√
حیا:حاضر√
پاکدامنی:حاضر√
غرور:حاضر√
چادر:؟
چادر:؟
چادرم میگه:
اگر همگی حاضرن منم هستم وگرنه دوره من یکیو خط بکش ک آبرو دارم!!
چه کنم چادر است دیگر!
بدون حیا جایی با من نمی آید...
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_شصتودوم 📚 پاستیل ها و شکلات ها از دستم افتاد..پاهایم از رمق افتاده بود، میترسی
#رمان_عقیق_پارت_شصتوسوم
📚 شیفت شب و این همه گریه کار خودشان را کرده بودند و سر درد شدیدی گرفته بودم....سعی میکردم نگاهم نرود سمت اتاق ۲۱۰...شماره مریم را گرفتم و ازش خواستم یکی دو ساعتی را بیاید بخش اطفال تا سری به نرجس جان بزنم....فکر میکردم اگر با کسی حرف بزنم حالم بهتر شود...میان این همه اتفاق بد این واقعا خوشایند بود که پیر زن دوست داشتنی بعد از چند ماه بستری بودن و عمل پی در پی دارد مرخص میشود... سعی میکنم خوشحال تر باشم ، تقه ای به در میزنم : یا الله با اجازه!
سرش را از کتابی که دارد میخواند بر میدارد با لبخند خیره ام میشود.
_سلام آیه خانم.
_سلام به روی ماهت پ.
دنبال دخترش میگردم و میگویم: تنهایی نرجس جان؟ پس معصومه کو؟
_نمازش مونده بود رفت بخونه الان میاد.
کنارش میروم و گونه اش را میبوسم و میگویم: چقدر شما شبیه خان جون منید وقتی کتاب میخونید!
عینکش را بر میدارد و میگوید: چه بلایی سر چشمات اومده؟
تلخندی میزنم و سرمش را چک میکنم و میگویم: گریه کردم!
از صداقتم به خنده می افتد و میگوید: چرا؟
بغضم را میخورم و میگویم: مینا....
هیچ نمیگویم و تا تهش را همراه با فاتحه ای میخواند...کنارش مینشینم و میگویم: میبینی نرجس جون؟ هی گفتم علم دروغ میگه علم مال این حرفا نیست که درصد بده انگار بهش بر خورد ، خواست ثابت کنه!
او هم تلخ لبخند میزند و دستهایم را میگیرد و میگوید: علم که صاحب نظر نیست...خدا بود که خواست!
راست میگفت خدا بود که خواست...یاد نازنین و اشکهایش می افتد و کاش میفهمید خدا خیر میخواهد!
گریه ام میگیرد و میگویم: خیلی کوچولو بود نرجس جون میخواست بره کلاس اول.
هیچ نمیگوید...چه خوب که هیچ نمیگوید...کاش پیش نازنین هم هیچ نگویند...کاش او را هم رها کنند تا سبک شود!
دانای کل (فصل هشتم)
خانه کربلایی ذوالفقار پر از مهمان و هم همه است...میهمانی مفصلی برای برگشتن امیرحیدر ترتیب داده اند...دوستان و آشنایان امیرحیدر را احاطه کرده اند و مدام سوال میپرسند....در این میان تنها ابوذر است که نه خیلی سوال میپرسد نه خیلی حرف میزنید بیشتر به جای تمام
این پنج سال خیره به امیرحیدر است ، الیاس برادر کوچکتر امیرحیدر که هم سن خود ابوذر است برای جمع چای تعارف میکند....لحظه ای همه مشغول خودشان میشوند که امیرحیدر رو به ابوذر میکند و میپرسد: سکوت پیشه کردی اخوی؟
ابوذر میخندد و میگوید: خسته شدم از بس صداتو پشت گوشی شنیدم و قیافه ات رو از وب کم دیدم!
امیرحیدر هم با مهر نگاهش میکند و میگوید: دلم برای تو یکی خیلی تنگ شده بود!
ابوذر هیچ نمیگوید و امیر حیدر میپرسد: اون قضیه به کجا رسید؟
ابوذر منظورش را میگیرد و با خنده میگوید: لباس درست درمون که داری برای جشن؟
چهره امیرحیدر باز میشود :پ قاطی مرغا شدی؟
_به همین زودی ان شاءالله
خدا میداند چه شادی زاید الوصفی در دل امیرحیدر به پا میشود!
ابوذر میپرسد:برنامه ات چیه؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شصتوچهارم
📚 جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: چند تا دانشگاه درخواست دادن برای تدریس ولی من آدم تدریس نیستم...یه پرژه اونور داشتم که نیمه کاره موند میخوام با چند تا از بچه ها همینجا تمومش کنم...بیشتر تو فکر تاسیس یه شرکت دانش بنیانم....متنها پول!پولش نیست!
_خب وام بگیر!
_ابوذر دلت خوشه ها...کی به چهارتا جوون آس و پاس که ضامن درست حسابی هم ندارن واسه فعالیت تولیدی وام میده؟ تازه چندر غازی هم که با کلی منت و تدابیر امنیتی میدن بدنه کار رو هم نمیگیره!
_خب پس چیکار میکنی؟
_دنبال یه حامیم.
صدای کربلایی ذوالفقار صحبتشان را قطع میکند:خوب دوتا رفیق چیک تو چیک هم شدیدا.
ابوذر میخندد و محمد میگوید:کربلایی به ابوذر بیشتر از شما سخت نگذشته باشه کمتر نگذشته!
الیاس کنار ابوذر مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید: بله آقا محمد از سر زدن های مداومش پیداست!
ابوذر با لبخند سرش را به زیر می اندازد و امیرحیدر با خنده میگوید: بیاد به کی سر بزنه؟ به تو؟ نه داداشم بهونه باید میبود که نبود!
جمع به خنده می افتد و حاج رضا علی میگوید: حیدر جان حالا یکی مراعات حالتو کرده هندونه ، نمیده زیر بغلت شما هم کوتاه بیا دیگه...اینهمه هندونه زیر بلغت جا نمیشه!
بعد نگاهی به ساعت دیوار خانه می اندازد و یاعلی گویان از جا بلند میشود ، کربلایی ذوالفقار جدی میگوید: کجا حاجی؟
_با اجازه زحمت رو کم کنیم.
کربلایی ذوالفقار هم بلند میشود میگوید: حاجی این کار چیه؟ شام تا چند دقیقه دیگه آماده میشه!
لبخندی میزند و میگوید: ما نمک پرورده ایم کربلایی راستش بچه ها شب میهمانند و منزل تاکید کردن اگر شد زود برگردم خونه!
الیاس زیر گوش ابوذر میگوید: زن ذلیلی حاجی رو ندیده بودیم که دیدیم!
ابوذر اخم میکند و دم گوشش میگوید:لا شعور اسم این کار احترامه!
الیاس آرام میخندد و ابوذر هم از جا برمیخیزد و میگوید: حاجی اگه عازمید بریم.
تعارفهای کربلایی ذوالفقار افاقه نکردند و حاج رضا علی راهی میشود ، امیر حیدر کتش را میپوشد و دم گوش کربلایی ذوالفقار میگوید: بابا من با ابوذر میرم بر میگردم.
کربلایی ذوالفقار نگاهی به ساعت میکند و میگوید: زود بیا بابا زشته تو نباشی.
چشمی میگوید و به سمت گوشه حیاط که پرده ای کشیده شده و خانمها مشغول پخت شام هستند میرود و مادرش را صدا میزند:مامان...مامان جان.
طاهره خانم چادرش را به کمرش سفت میکند و به سمت پرده میرود: جانم ...
امیرحیدر با لبخند میگوید:جانت بی بلا..بی زحمت تو یه ظرف یکم از شام امشب بده.
طاهره خانم با کنجکاوی میپرسد: برای چی میخوای؟
_برای حاج رضا علی داره میره شام نمیمونه!
طاهره خانم با اخم میگوید:وا چرا؟ نگهشون دار شام الان آماده میشه.
_نه مامان جان نمیتونن شما کاریت نباشه بیزحمت بریز بیار دیرمون شد.
طاهره خانم با وسواس برنج و خورشت را میکشد و میخواهد تحویل بدهد که نظرش عوض میشود نگار برادر زاده اش را صدا میزند و میگوید:نگار جان بیا عمه ...
نگار نزدیکش میشود:بله عمه
_اینو ببر بده به امیر حیدر
نگار چشمی میگوید و حینی که ظرف را میبرد روسری اش را مرتب میکند و باخود می اندیشد کاش آینه ای همراهش داشت!
عقیله و پریناز که مثل تمام زنهای آشنا و همسایه به پخت شام امشب کمک میکردند توجهشان به این صحنه جلب شد و عقیله با لبخند شیطنت باری رو به پریناز گفت:نگفتم؟📚
@dokhtaranchadorii