7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی فوق العاده زیبا... امر به معروف با مهربانی... ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام
❤️💚💛💜
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
@dokhtaranchadorii
سلام بر شهید غیرت... این کانال درباره شهیدی که در راه دفاع از ناموس مظلومانه و غریبانه به شهادت رسید... این کانال شامل خیلی چیزای باحال هست:
معرفی #شهید_علی_خلیلی
کلیپ های جذاب
معرفی کتاب های بامحتوا
عکس پروفایل
دلنوشته های شهدایی
معرفی شهدا
مداحی های شهدایی
خاطرات شهدا
بریده های سخنان حضرت آقا
و خیلی پست های خوشگل دیگه... مدیر این کانال خود شهید علی خلیلی هستن و حضرت مادر «س» بر این کانال فرمانروانیی می کنه... یا زهرا بگو و وارد کانال بشو @shahidegheirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب که شب خجسته میلاد است🎉🎈🎉
تسبیح فرشتگان مبارک باد است
شاد است دل آل محمد اما
بیش از همه دلها دل زهرا شاد است
#میلاد_با_سعادت_حضرت_امام_رضا_ع_مبارک_باد🎉 🎊 🎉
#شبتون_رضوی🌟✨
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #دوم غرور یا عزت نفس اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشت
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سوم
پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی بر می گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني 🌷
🍃🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهارم
حسادت
دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ...
دست بزن داشت ... زود عصبی می شد و از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ...
- خیالم از تو راحته ...
و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ...
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ...
سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ...
سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ...
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ...
حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ...
فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ...
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ...
بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ...
من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ...
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ...
سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
🌸🍃
@dokhtaranchadorii
🎊💚🌷💚🌷💚🌷💚🎊
🎉🌷💚🌷💚🌷💚🎉
#میلادامام_رضا
این چه حسی است
که امروز به دلم پاداده
به من کورچنین میل تماشا داده
خانه حضرت موسی شده وادی بهشت
گوئیا بازخدا حضرت عیسی داده
مریم است اینکه در آغوش خود عیسی دارد
یاخدافاطمه را مولد زیباداده
چه کسی آمده که باز عطش آورده
نکند باز خداحضرت سقاداده
نبی آمد,علی آمد,حسن آمد,نه حسین
همه را دست خدا بر رخ او جاداده
خوش بحال دل ماچون حرمش ایران است
پرچم نوکریش فاطمه بر ماداده
حرمت وادی طوراست که حاجت دارم
خادم پیرحرم حاجت من را داده
روز اول به تو و گنبد و گلدسته تو
حضرت ذات احد نمره بالا داده
صحن توصحن بهشت است خدایی چونکه
نقشه صحن تورا حضرت زهرا داده
🎉🎊میلاد شمس الشموس، خسرو اقلیم طوس، شاه انیس النفوس،حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام،
برشما تبریک و تهنیت باد🎉🎊
التماس دعا ..
❤️روزتون امام رضایی❤️
@dokhtaranchadorii
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺