به #نماز_اول_وقت، گوش کردن به روضه اهلبیت، خوشاخلاقی، احترام به پدر و مادر تأکید داشت☝️، همچنین عقیده داشت در منزل باید راجع به موضوعاتی مانند دین، انقلاب و سیاست روز صحبت شود. عاشق ولایت فقیه بود♥️ میگفت اگر در منزل بحث سیاسی شود فرزندان با انقلاب و امامشان و زندگی اهلبیت و اینکه چه بر سر آل الله آمد مطلع و آگاه میشوند👌. اشعار حافظ شیرازی و فیض کاشانی را میخواند و به #نماز_شب اهمیت میداد. چندسال بهعنوان راوی به مناطق جنوب اعزام شد، عاشق خواندن و مطالعه زندگی و خاطرههای شهدا بود...🍃
#شهید_مدافع_حرم
ابراهیم عشریه🌹 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
خودش خیلی وقت ها با صدای گرفته هم روضه میخواند🎤
فکر این را نمی کرد که ممکن است بگویند چقدر صدایش بد است.
می گفت الان وظیفه ام روضه خواندن است حتی با صدای گرفته.
آخر روضه هم نصیحت می کرد : "رفیق نکنه جا بمونی😞! نکنه ارباب تو رو نخره! نکنه روسیاه بشی😭! اگه نخره آبروت میره."
داداش حالا که ارباب تو رو خرید و ما جاموندیم، یه کاری کن آقا مارو هم بخره...💔💔
امشب #شب_جمعه که میری پیش ارباب سفارش مارو هم بکن..
بگو آقا ما رو بخره..😔
رزق و اشک محرممون رو بده..😭
#شهید_مدافع_حرم
محمد حسین محمدخانی🌹
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#شهیدانه
دیروز از هرچه بود گذشتیم
امروز از هرچه بودیم گذشتیم
آنجا پشت خــــاکریز بودیم
و اینجا درپناه میز ...
دیروز دنبال گـمنامی بودیم
و امروز مواظبیم ناممان گم نشود
جبهه بوی ایمان میداد
و اینجا ایمانمان بو میدهد
آنجا بردرب اتاقمان مینوشتیم
یاحسین فرماندهی ازان توست
الان مینویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید
آنجا لباس ها یکجور و خاکی بود
ولی حالا همه کتشلواری شدهاند
و روی آن مهر یقهآخوندی زده اند
آنجا با اینجا خیلی فرق داشت
خیلی ...
الهی !
نصیرمان باش تا بصیر گردیم
بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم
آزادمان کن تا اســـیر نگردیم
#وصیتنامهسردارشهیدشوشتری
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
✅ #همسری_همسنگر
🌸به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه در مراسم خواستگاری همسنگر خواسته چه بوده است؟
🌸 گفت : جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من کار فرهنگی انجام میدهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند.
🌸 از سوریه زنگ می زد و تاکید میکرد که فاطمه قرآن حفظ کند.الان فاطمه حافظ چهار جزء شده
#قهرمان_من ؛ #شهید_مصطفی_صدرزاده
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#صله_نوکری_حضرت_زهرا(س)
🌸 شبی تو خواب دیدمش؛ بهم گفت: به بچه ها بگو سمت گناه هم نرن... اینجا خیلی سخت می گیرن...!
🌸 بابت مداحی هیچ صلهایی دریافت نمی کرد میگفت صله من رو باید خود آقا بدهد ...
🌸 اتاقشان به حرم خیلی نزدیک بود، شب شهادت حضرت زهرا (س) ، رو به حرم حضرت زینب (س) ایستاده بود و رو به خانم گفت: 15سال #نوکری کردم،یک شبش را قبول کن و امشب #سند_شهادتم را امضا کن.
🌸 فردایش در عملیات انتحاری که درنزدیکی حرم صورت گرفته بود حین کمک رسانی به مصدومان از ناحیه پهلو و بازوی چپش 40 ترکش خورد و شهید شد
🌸 آخر وصیتنامه اش نوشته بود: وعدۂ ما بهشت... بعد روی بهشت را خط زدہ بود اصلاح کردہ بود : وعدۂ ما "جَنَّتُ الْحُسِیْن علیہالسلام"
🌷طلبه، بسیجی، ذاکر اهل بیت(ع)، خادم شهدا ...
#قهرمان_من ؛ شهید مدافع حرم #شهید_حجت_اسدی
شب جمعه 💐#یاد_شهدا_با_صلوات 💐
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
4_5875043961281709855.mp3
5.5M
✅ #ابراهیم_اگر_می_بود ...
🌸 ابراهیم اگر می بود... شاید زنگ زورخانه ها ...
🌸 ابراهیم اگر می بود... شاید معلمی ...
🌸 ابراهیم اگر می بود... شاید جانها ...
🌺 یک لبخند ابراهیم کافی بود تا ...
#پادکست_صوتی #ابراهیم_اگر_می_بود به روایت عاشقی از خیل دوستان #گمنام آقا ابراهیم
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
تصویر شهیدی که داخل اتاق رهبر است‼️
آقا فرمودن: تصویر شهیدی در اطاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم♥️.» وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم. سپس به آقا میثم فرزندش گفت که برود و آن عکس را بیاورد🚶♂️دقایقی بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت: «حتما باید شما اون عکس رو ببینید👌.» کارت پستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی، که بر زمین تفتیده شلمچه آرام گرفته بود.آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که «موسسه میثاق» منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند. عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد🌸. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود:«شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست ... الله اکبر ... من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم🌹.» ناگهان یاد کلامی از دوست عزیزم «حسین بهزاد» افتادم. چندی قبل از آن، حسین همان عکس را نشانم داد و نکته بسیار مهمی را تذکر داد. آن شهید جوان با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته بود✨ و ...به آقا گفتم:«آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر می رساند.» آقا نگاه عمیقی به عکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست⁉️ که حرف حسین بهزاد را گفتم: این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود☝️. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحه اش هنوز تیر شلیک نکرده است.»💔
#شهید_هادی_ثناییمقدم
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
.
🔹عنوان: #ماه_در_آینه
🔹به کوشش: #رضا_مصطفوی/ #حسن_ابراهیم_زاده
🔹ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
🔹تعداد صفحات: 272 صفحه
.
📚ماه در آینه؛ نگاهی به سیره و سلوک فردی و اجتماعی رهبر معظم انقلاب
شاید به جرأت بتوان گفت این کتاب یکی از بهترین، جذاب ترین و جوان پسندترین آثاری است که در خصوص زندگی مقام معظّم رهبری نگارش شده. از این حیث که در آن به ذکر وقایعی ناب و کمتر شنیده شده در خصوص زندگی فردی و اجتماعی ایشان پرداخته است.
این کتاب به رغم حجم نسبتاً ناچیزش از حیث تنوع کم نظیر است. برخی از موضوعاتی که در کتاب به شکل بدیع به آن پرداخته شده عبارتند از: نظر امام (ره) در خصوص آقای خامنه ای (حفظه الله) و رهبری ایشان؛ مقام معظّم رهبری از منظر بزرگان؛ عملکرد حضرت آیت الله خامنه ای (حفظه الله) در دوران دفاع مقدس، زندگی شخصی و ساده زیستی ایشان؛ ارتباط ایشان با اقشار مختلف جامعه؛ کتاب ها دوستان تنهایی رهبری؛ نظر سیاست مداران بزرگ جهان در خصوص رهبری.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
روزی آقا به بیت حضرت ایت الله العظمی بهاء الدینی می روند. اقای بهاءالدینی می فرمایند: خورشید لحظه ای تابید و رفت.
زمانی برای امضای قائم مقامی رهبری خدمت آیت الله بهاءالدینی می رسند ایشان امضاء نمی کنند.هر چه از فرستادگان اقای منتظری اصرار از ایشان انکار تا انجا که خود اقای منتظری خدمت ایشان می رسد و تمام کتاب هایی را که درباره ی ولایت فقیه نوشته است جلوی روی اقای آقای بهاءالدینی می چیند. ایت الله بهاء الدینی تمام کتاب ها را جمع می کنند و می گویند: ولایت فقیه نوشتنی نیست فهمیدنی است.بعد که از ایشان می پرسند:اقا چرا ایشان را تایید نکردید مگر کس دیگری هم می تواند؟ می فرمایند نظر ما سید علی خامنه ای است. اقای بهاء الدینی فرموده است: هیچ کس حاج اقا روح الله نمی شود، ولی اقا سید علی خامنه ای حقیقت ولایت فقیه هستند و رهبر.
از همه به امام نزدیک تر است. کسی که به او امیدواریم اقای خامنه ای است. شما از ما قبول نمی کنید ولی این دید ماست. نزد ما محرز است که اقای سید علی خامنه ای رهبر اینده هستند.
.
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
💌 #من_یک_دخترم
به خانه که میرسید،
به چهرهی دخترش که نگاه میکرد،
انگار تمام غمهای دنیا
از قلبش بیرون میرفت ... 💫
.
تا پیش از این،
کسی دختر را، #ریحانه
_ یعنی گل خوشبو_ صدا نکرده بود 🌸
.
و کسی
به پدران نگفته بود
دختر، #برکت خانهاست و خدا
یار و همراه مردیست که دختر دارد ...
.
یاران یاد گرفته بودند
وقتی از بازار هدیهای میخرند
اول آن را به دخترشان و بعد به پسران بدهند 🍏
.
و از ایشان شنیدهبودند
« #خدا به دختران مهربانتر است؛
در خانهای که دختران زندگی میکنند
فرشتهها رفت و آمد دارند » 🕊
.
آری، انگار نه فقط #پیامبر (ص)،
حتی
خدا هم
یک طور دیگر،
دخترها را دوست دارد ... 💚💜💚
.
❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
سلام بر #شهید_غیرت...💗
🌷🌷🌷این کانال درباره جوان 19ساله ای که در حین بازگشت از هیئت به واسطه ی نجات دختری که مورد آزار عده ای اراذل قرارگرفته بود مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و از ناحیه ی گردن موجب زخمی عمیق میشود شهید علی خلیلی دیگر زندگی ای عادی نداشت و پس از تحمل 2سال درد و رنج جسمانی دعوت حق را لبیک گفت...🌷🌷🌷
این کانال شامل خیلی چیزای باحال هست:
❣️معرفی #شهید_علی_خلیلی🌹💓
❣️کلیپ های جذاب 🎥🎞
❣️معرفی کتاب های بامحتوا 📚📖📘
❣️عکس پروفایل📱📷
❣️دلنوشته های شهدایی 💌
❣️معرفی شهدا 🌷
❣️مداحی های شهدایی 🗣🎵🎶
❣️خاطرات شهدا 🌹
❣️بریده هایی از سخنان حضرت آقا 💖
و خیلی پست های خوشگل دیگه...
مدیر این کانال خود شهید علی خلیلی هستن و حضرت مادر «س» بر این کانال فرمانروانیی می کنه...
یا زهرا بگو و وارد کانال بشو
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
*** @shahidegheirat ***
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌹#اللهم عجل لولیک الفرج🌹
•┈┈••✾•✨♥️✨•✾••┈┈•
@dokhtaranchadorii
•┈┈••✾•✨♥️✨•✾••┈┈•
من
حجاب
را
دوست
دارم
#پروفایل_طور 😍
#دخترونه ☺️❤️
#حجاب
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
•┈┈••✾•✨♥️✨•✾••┈┈•
@dokhtaranchadorii
•┈┈••✾•✨♥️✨•✾••┈┈•
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #شانزدهم نامه های بی شاید ... - با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم ه
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفدهم
چشم ها را باید بست
تا چشمم به آقای غیور افتاد ... بی مقدمه گفتم ...
- آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ...
خنده اش گرفت ...
- علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ...
سرم رو انداختم پایین ...
- ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ...
از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ...
- روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ...
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد ... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ...
- آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟ ...
دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ...
- میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ...
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ...
- نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ...
از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... یهو حواسم جمع شد ...
- خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ...
دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
🌸🍃
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هجدهم
عزت از آن خداست ...
دفتر رو در آوردم و دادم دستش ...
- آقا امانت تون ... صحیح و سالم ...
خنده اش گرفت ...
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ...
- مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ...
با عجله ... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ...
- ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ...
کلید رو گذاشت روی میز ...
- هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...
از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ...
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ...
و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ... در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ...
اشک توی چشم هام جمع شده بود ...
ان الله ... تعز من تشاء ... و تذل من تشاء ...
خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ...
🌷نويسنده: شهیدسيدطاها ايمانی🌷
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نوزدهم
چراهای بی جواب
من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...
تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ...
و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ...
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...
رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...
🌷نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی🌷
🌸🍃
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #بیستم
تو شاهد باش
یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...
پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ...
سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ...
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ...
- به والدین خود احسان می کنید؟ ...
جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ...
- لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ...
بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...
چشم هام پر از اشک شده بود ...
یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ...
- اما ...
صدام بغض داشت و می لرزید ...
- به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ...
نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ...
- شبتون بخیر ...
و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...
- خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ...
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ...
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ...
تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ...
اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...
.ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
🌸🍃
@dokhtaranchadorii