‹💛🚌›
#انگیزشـــے❄️☀️
زندگےهمانندیڪسفࢪاست!🛵🌻
هࢪتجربہا؎توࢪابࢪا؎ادامہمسیࢪ🌱
مجهزتࢪمیڪند!🐣✨
شڪستهایتࢪادرجیبڪولہاتبگذاࢪ🎒
تازمانےڪہبࢪندهشد؎🌼🍋
بتوانےخوببہابزاࢪپیࢪوز؎اتنگاهڪنے
حضرٺ آقا فرمودند♥️:
ما که روی حجاب اینقدر مقیّدیم
بہ خاطر این است که حفظ حجاب
به زن کمک مۍکند تا بتواند بہ آن
رتبهمعنوۍعاݪۍ خود برسد.🌙
#مقاممعظمدلبرے
┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••
⚠️ #تـــݪنگـــر
گنجشک ازباران پرسید:
کارِ تو چیست؟
باران با لطافت جواب داد:
تلنگر زدن به
انسان هایی که آسمان خدا را از
یاد برده اند..
#حدیث
💠 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
اگر تمام مردم در حبّ علی بن ابیطالب (ع)، یکدل بودند و وحدت کلمه داشتند، خداوند آتش جهنم را هرگز نمیآفرید.
📙 الفردوس ج۳ ص۳۷۳
•••❀•••
⇦| حِجابــ |⇨
خـودِ آزادے استــ ! ツ
••چـࢪا ڪه تـو
آزاد هستے تا انتخابــ
ڪنی دیـگـࢪان چہ ببینند....!♥️🌸••
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#چآدرانہ👑͜᷍🍃
#چادرانه
چـ💎ــادر،
از انسان "کــ🗻ــوه" می سازد
یک کوهِ سیاهِ پر ابهت😇..
کوه که باشے،
آرامش زمین میشوے
و همنشین آسمان😊..
کوه که باشے،
در اوجے👌
کوه که باشے
دیگران را همـ
"به اوج مے رسانے".. !!
「دخٺࢪانـɴᴏʀᴀـ✿」
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈هشتاد و نهم ✨ _.... اون دختر حتی حاضر نبود به من فکر کنه... 😔
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨قسمت👈نودم ✨
از همه چیز میگفت....
خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مهربون نگاهم میکرد.منم فقط بالبخند نگاهش میکردم.فقط به وحید نگاه میکردم.
ماشین رو نگه داشت و گفت:
_رسیدیم.
بعد به من نگاه کرد.من به اطراف نگاه کردم.مزار امین بود.🌷🇮🇷خیلی جا خوردم.با تعجب نگاهش کردم.گفت:
_پیاده شو.😍
دلم نمیخواست پیاده بشم.
دلم نمیخواست با وحید برم پیش امین.😒😥
وحید درو برام باز کرد و گفت:
_بیا دیگه.
نگاهش کردم تا بفهمم چی تو سرشه ولی رفت در عقب رو باز کرد و چیزی برداشت.
تو فکر بودم که چرا روز اول عقدمون منو آورده اینجا.گفت:
_زهرا...پیاده شو.😕
پیاده شدم.وحید میرفت.منم پشت سرش.تا به مزار امین رسید.اون طرف مزار رو به روی من نشست...
من با سه تا مزار فاصله ایستاده بودم. داشت فاتحه میخوند ولی به من نگاه میکرد.چشمهاش پر اشک بود.😢اشاره کرد برم جلو و بشینم.نمیفهمیدم چی تو سرشه.رفتم جلو.ایستاده بودم...
مزار امین رو با گلاب 🌸شست.بعد گل نرگسی🌼 رو که با خودش آورده بود روی مزار امین چید.همونجوری که من همیشه میچیدم.
وقتی کارش تموم شد به پایین چادرم نگاه کرد و گفت:
_بشین.😭
صداش بغض داشت.نشستم.
گفت:
_یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم به من فکر کنی.یادته؟..گفتی چرا اینجا؟..گفتم از امین خواستم کمکم کنه...😭امین واقعا خیلی خوب بود.بهت حق میدام نخوای جز امین کس دیگه ای رو دوست داشته باشی..ولی من پنج سااال منتظرت بودم.انتظاری که هر روز میگفتم امروز میبینمش،شب میشد میگفتم فردا دیگه میبینمش...
اون روز بعد تصادف وقتی تعقیبت کردم،وقتی رفتی خونه تون،وقتی فهمیدم خواهر محمدی،😰😣 وقتی فهمیدم همسر امین بودی😱😰 اونقدر گیج بودم که حال خودمو نمیفهمیدم.از خودم بدم میومد،😓😭
از اینکه چرا تمام این مدت به این فکر نکردم که ممکنه ازدواج کرده باشی.😭😣
از اینکه چرا حتی یکبار هم به حرف مادرم گوش ندادم تا ببینم خواهر محمد کی هست.😭
حالم خیلی بد بود.😭😓دلم میخواست بیام پیش امین و ازش بخوام کمکم کنه ولی خجالت میکشیدم.😓😭
اون شب وقتی بعد هیئت دیدمت،حالم بدتر شد.اومدم اینجا.خیلی گریه کردم..😭
از خدا از حضرت فاطمه(س)،از امام حسین(ع)، از امین میخواستم کمکم کنن.😭
ازشون میخواستم کمکم کنن که فراموشت کنم... 💤خواب دیدم امین👣💐 یه دسته گل نرگس به من داد. بهش گفتم این گل مال خودته،😢به من نده.گفت از اول هم مال تو بوده.تا حالا پیش من امانت بود.💐💤
وقتی بیدار شدم حال عجیبی داشتم.😭
عصر اومدم اینجا.تو اینجا بودی.صبر کردم تا بری.وقتی رفتی اومدم جلو.یه دسته گل نرگس روی مزار بود.همشو برداشتم و با خودم بردم.اون گل ها و کسیکه که اون گل ها رو آورده بود،مال من بود.😭😣😞
وحید به مزار امین و به گل های نرگس نگاه میکرد...
چشمهاش نم اشک داشت.منم صورتم از اشک خیس بود. 😭😔
ادامه دارد.
『 @dokhtaranchadory🦋