°•<📓🖇>•°
~|سرتروبالابگیر
~|چونخداسختترینجنگهارو
~|بہقوۍترینسربازهامیده
『 @dokhtaranchadory🦋❤️
🦋ݦیدونی فرق دختر با اناࢪچیہ؟😉
🦋ڣرقش ایݩہ ڪہ انار هزاردونہ اسٺ 🥰🦋 ؤݪےدخترفقط یہ ڊوݩہ اسٺ😌
🦋هݥوݩ دوݩہ ي بهشتی😍↷
『 @dokhtaranchadory🌸
| #عکس_پروفایل🌸
| #دخترونه🦋
| #چادرانه🖤
در ایـن آشوبــ تهـران ..😕
چادرمــ ..🍃
عطـر خـدا📿دارد ..
هـزاران دلـبر دنـیا ..💖
چنـین عطـرے ..🔮
ڪجـا دارد؟ ..😌
#بوےبهشتمےرسدازسوےحجابــ✨
『 @dokhtaranchadory🌸
☁️⃟♥️
🌿⃟♥️¦⇢#چادرانہ
چــ🌸ـادࢪزیباۍآسمانۍࢪو☁️🎡
•❥ باغروࢪبرسࢪڪن🧕🏻✨
نهخجالتبڪشـ🥊✋🏻
•❥ نهغمـگـینباشـ🍭🌱
چـــادࢪټاࢪزشاسـټباوࢪڪنـ😇☕️
『 @dokhtaranchadory🌸💖
#کلام_شــهید☘️
سہ چہارم دختران حجابشان حجاب
نیست!!
و چیزهایی ڪہ میپوشند
واقعا حجاب نیست چادر میپوشند
ولی چادࢪشان داࢪاۍ بࢪق و مُد است.✨💔
#شــهید_احمد_مشلب
«🌙»
⌈ #مهدیاران ⌋
"آقاجان"
تماماینسالهاڪهدرسخواندیم..📚
" #دبیرریاضے" بہمانگفتڪهحدغربتشما
وقتےشیعیانتبہگناهنزدیڪمےشوندبےنهایت
است...🥀⃦😔
" #دبیرشیمے" نگفتڪهاگرعشقوایمانو
معرفتباهمترڪیبشوند،شرایطظہورشما
مهیامےشود...❤️⃦🙃
" #دبیرزیست" نگفتڪهاینصداۍتپش
قلبنیست؛صداۍبےقرارۍدلبراۍ #مهدۍ
است...🍃⃦😍
" #دبیرفیزیڪ" نگفتڪهجاذبہزمین
اشڪهاۍغریبانہۍتوست؛نگفتڪهجاذبہۍ
زمینبہهمانسمتےاستڪهتوهستے...🌱⃦😃
#دبیرادبیات" ازعشقمجنونبہلیلے,ازغیرت
فرهـادگفت،اماازعشقشیعہبہ #مَهدۍ،از
غیرتشبہزهرا❨؏❩نگفت...💞⃦😢
" #دبیرتاریخ" نگفتڪهامامِمانامسال، سالچندمغربتشاست؟!نگفتغربتاهلبیت
علی❨؏❩ازڪےشروعشدوتاڪےادامہدارد...🐚⃦😩
" #دبیردینے" فقطگفتڪهانتظارِفرجاز بهتریناعمالاستامانگفتڪهانتظارفرج
یعنےگناهنڪنیمپسیعنےگناهنڪردنازبهترین
اعمالاست...🍒⃦🤭
" #دبیرعربے" بہمایاددادڪه #مهدۍ اسمِ
خاصےاستڪهتنوینپذیراست!امانگفتڪه
#مهدۍ خاصتریناسمِخاصاستڪهتمامِ
غربتوتنهایےراپذیراشدهاست...🎈⃦😊
#رمان_مدافع_عشق_قسمت 39
#هوالعشــق :
چشم هایم را باز میکنم.
پشتم یکباردیگرمیلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت...
سرما به قلبم نشسته... ودلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛نگاه میکنم.
چند دقیقه پیش سجادپشت خط با عجله میگـفت که بایدمرا ببیند...
چه خیال سختی بود!دل کندن از تو!!
به گلویم چنگ میزنم
_علی نمیشد دل بکنم... فکرش منوکشت!
روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفس های تندم هنوز
ارام نگرفته.... خیال ان لحظه که رویت خاک ریختند... دستم
را روی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم
_اخ... قلبم علی!!
بلندمیشوم ودر اینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم. صورتم پراز اشک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد...
_علی خیال نکن راحته عزیزم...
حتی تمرین خیالیش مرگه!!!
***
شام را خوردیم و خانه خاموش شد... فاطمه در رختخواب غلت میزندو سرش را مدام میخاراند... حدس میزنم گرمش شده. بلندمیشوم وکولررا روشن میکنم. شب از نیمه گذشته وهنوز سجادنیامده. لب به دندان میگیرم
_خدایا خودت رحم کن...
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشودودوباره خاموش.... روشن،خاموش!! اسمش را بعداز مکالمه سیوکرده بودم"داداش سجاد"
لبم را با زبان ترمیکنم و اهسته،طوری که صدایم را کسی نشنود جواب میدهم:
_بله...؟؟؟
_سلام زن داداش.. ببخشیددیر شد
عصبی میگویم
_ببخشم؟؟اقاسجاددلم ترکید... گـفتیدپنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد!!!..
لحنش ارام است
_شرمنده!!! کار مهم داشتم... حاال خودتون متوجه میشید
قلبم کنده میشود. تاب نمی اورم. بی هوا میپرسم
_علی من شهید شده..؟؟؟
مکـثی طولانی میکندو بعد جواب میدهد
_نشستیدفکرو خیال کردید؟؟..
خودم را جمعو جور میکنم
_دست خودم نبودمردم ازنگرانی!!
_همه خوابن؟...
_بله!
_خب پس بیایددر و باز کنیدمن پشت درم!!
متعجب میپرسم
درحیاط؟؟
_بله دیگه!!
_الان میام!.. فعلا!
تماس قطع میشود. به اتاق فاطمه میروم و چادرم را از روی صندلی میزتحریرش برمیدارم.