•°💚✨🔗✿"
#تلنگرانہ🔥
🌸شهید نورالله اخترے🌸
گفتـــم:
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویےداری؟»
قدرےفڪرڪردوگفت:
«هیچی»
گفتم:
یعنےچۍ؟مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ،ادامه
تحصیلبدےیاازاینحرفهادیگہ؟!
گفت:
«یهآرزودارم.ازخداخواستمتاسنمڪمه
وگناهم ازاینبیـشترنشده،شهیدبشم.»
امـــام علے علیه الســــــلأم مـــــے فرماید:
اڱر نماز گــــذار بداند تا چہ حـــــد مشموݪ رحــمټ اڷهی است هرڲز ســـر خــود را از ســـجدة بـــــر نخواهد داۺت
#حدیث_روز
#صرفاجھتاطلاع .
پرچم هر شھید ڪہ بالا رفتھ
عزتۍ ڪھ هر شھید پیدا ڪرده
هر کدوم یک خطۍ رو مراقبت ڪردن
یڪی نگاه بہ نامحرم،یڪۍ احترام بہ پدر و مادر و ...
مراقبت ڪردن . .
تو چۍ و مراقبت ڪردۍ ؟!
#بدونتعارف . .
شھید آوینۍ میگھ:
واۍ بــر آن ڪَس ڪھ در صحراۍ محشر سر از خــٰاک بردارد وَ نشانہاۍ از جھــٰاد دَر بــَدن نداشتھِ باشھ!
فلذا جھــٰادواجباست!
جھــٰادتیروتفنگنمیــخاد . .
شمــا تــو ڪار خونھ بھ مــٰادرت همسرت کمک ڪن خودش جھــٰادھ 🚶♂!
#ارہدیگاینجوریـٰـاس'
‹💚🌵›
چادرترابرسرتبیانداز
بیرونبیابگذارکوچہوخیابان
زیرگامهاینجیبتواحساسغرورکنند
بگذارببیندبرگهاۍدرختبیعفتی
چگونھزیرپایتخشخشمیکند🌱'!
🌵⃟💚¦⇢ #چادرانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی یعنی یه شہید تو زندگیٺ باشه♥️🌿!
#برادرشہیدم🌱
✈📻
فرودگاهبغدادبهملتایران؛
یهحاجقاسمبایهلبخند؛
یهنگاهپرازمحبت؛
وحتییکصورتجدیوپرازاخمِیهاسطورهکهتنوبدندشمناروبلرزونه؛
بدهکاره:))
#حاج_قاسم♥
ساعات به وقت عاشقی
خوب رفقا به وقت شب بخیر
هرچی دلتون میخاد ارزو کنید🌹🌈 اما اول فرج مولامونو ارزو میکنیم به رسم هرشب دختران چادری💜🐥
شبتون نورانی 💦🌱
یا علی مدد🌸🍒
هدایت شده از 「دخٺࢪانـɴᴏʀᴀـ✿」
🌼🌻🌼به رسم هر روز
💙ختم 👈دعای فرج و سلامتی امام زمان عج الله
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜️الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜️
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ 🍃ارْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜️
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
「 @dokhtaranchadory•🦋🌿•」
✍آیت الله بهجت(ره) :
✅نمـاز مانند لیمـو شیرین است...هر چه از اول وقت، دورتر شود، تلخ میشود.هر که عادت به تاخیـر نماز کرد ، خود را برای تاخیر در امور زندگی آماده کند... تاخیر در اشتغـال، تاخیر در ازدواج ، تاخیر در سلامتـی...
🔺 هر قدر امـور نمازت منظم باشد ، امور زندگیت هم تنظیـم خواهد شد...
#حدیث_زندگی
امام زمان علیه السّلام فرموده اند:
من دعاگوی هر مؤمنی هستم كه یادی از مصائب جدّ غریبم (حضرت سيّدالشهداء علیه السلام) کند و سپس برای تعجیل فرج و تایید، دعا كند.
مکیال المکارم ج ٢ ص ٣٥٣.
🌠 اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج و العافِیَة وَالنَّصر وَجعلنا مِن خَیر اَنصارِه واَعْوانِه والمُسْتَشْهَدینَ بَینَ یَدیهْ
#امام_زمان
غمگین نباشید ...
چرا که خوشبختی میتواند
از درون تلخترین روزهای زندگی شما،
زاده شود …
باورکن ...
در تقدیر هر انسانی معجزهای
از طرف خدا تعیین شده
که قطعاً در زندگی،
در زمان مناسب نمایان خواهد شد!
یک شخص خاص ...
یک اتفاق خاص ...
یا یک موهبت خاص ...
🌸 منتظر اعجاز خدا در زندگیات باش
🌸 بدون ذره ای تردید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیچاره منم که یک عمر عادت کردم به جدایی..
#استوی
#امام_زمان
مداحی آنلاین - ای آرامشم مادر - محمدرضا طاهری.mp3
11.16M
🌸 #میلاد_حضرت_زهرا(س)
💐ای آرامشم مادر
💐تنها خواهشم مادر
🎤 #محمدرضا_طاهری | سرود
قسمت پنجاه و دوم
ــــ یعنی نمیاد ؟؟
مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد
ـــ نه زهرا اینهو برده است برا نازی .
هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این
دختر خره خر
مریم به مغازه ی اشاره کرد
ـــ بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم
ــــ برا همشون ??خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم
ــــ عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد
مهیا لبخند مرموزی زد
ــــ آها بله
بعد سفارش ۱۰۰تا چفیه سفید مریم با شهاب تماس گرفت تا بیاید و سفارشات را تحویل بگیرد
بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند
سلامی کردن
محسن سرش را پایین انداخت
مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت
مهیا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد
ــــ سلام حاج آقا ،خوب هستید
محسن سربه زیر جواب مهیا را داد
شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد
ـــــ میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟
مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید
ــــ نه نه من سرخ نشدم
ـــ بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن
شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد
ــــ مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون
مهیا دست مریم را کشید
ــ نه سید ما کار داریم
نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد
ـــ بریم دیگه مریم جان .ما دیگه رفتیم
مریم دستش را کشید
ــــ وای آرومتر مهیا .چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه
ـــ مریم جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو
روی روسری مهیا محکم زد
ـــ از اینا
مریم اخمی به مهیا کرد
ـــ دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری
ـــ همون
وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چندتا روسری و طلق و گیره روسری خرید
ــــ خب بریم دیگه
ــــ نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه
ــــ خوابه باشه همینجا میخوابیم
مهیا گونه ی مریم را کشید
ــــ نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی
ـــ کارد بخوره اون شکمت بریم
کپی حرام⛔️
?? قسمت پنجاه و سوم
ــــ آخ چقدر خوردیم
ــــ چی چی و خوردیم هنوز یه بسنی باید به من بدی
مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد
ــــ برو بچه پرو .به شهاب پیام دادمـ بیاد دنبالمون االن میرسه بریم
ــــ چرا گفتی خو خودمون میرفتیم
ــــ نه این وقت شب الزم نکرده تنها بریم
به محض خارج شدن از پاساژ شهاب را کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند
مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به
خودش آمد
ــــ شهاب بایست
شهاب ماشین را نگه داشت
ــــ شهاب بی زحمت برامون بستنی بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم
شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد
بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد
دخترا بستنی هایشان را برداشتند
شهاب پشت فرمون نشست
ــــ داداش چرا برا خودت نگرفتی
ــــ پشت فرموت که نمیشه مریم جان
مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد
ــــ خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم ??
ـــ خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه
مهیا سرش را تکان داد
ـــ میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین
مورد ها
شهاب خیلی تالش کرد تا خنده اش را جمع کند ولی زیاد موفق نبود چون لبخندی روی لبش شکل گرفت
ــــ هر جور راحتید خانم رضایی
تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند
دم در مهیا از هردو تشکر کرد
ـــ مری جون فردا میبینمت به عشقم سالم برسون
ــــ کوفت و مری جون فردا ساعت 7ادرسی که برات فرستادم
ــــ7صبح مگه می خوایم بریم کله پزی
ــــ بله می خوایم بریم کله ی تورو بپزیم
ــــ نمک
مهیا وارد خانه شد مهال خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت
ــــ اومدی مادر
ــــ نه هنو تو راهم
ـــ دختر گنده منو مسخره میکنی
ــــ مسخره چیه شما تاج سری
حالا این چیه دستت
مهال خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد
ــــ بیا ببین شال گردنتو آماده کردم
مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت
گونه ی مادرش را بوسید وای مامان خیلی قشنگه مرسی
ـــ بابایی کجاست
ــــ رفته مسجد
ـــ پس من برم بخوابم شب بخیر
شب بخیر
مهال خانم اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد
ـــ خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی
کپی حرام ⛔️
قسمت پنجاه وششم
ـــ مهیا بیدارشو
مهیا چشمانش را باز کرد اتوبوس خالی بود فقط مریم که باال سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس
بودند
مهیا از جایش بلند شد
ــــ مریم کولمو بیارم
ــــ نه الزم نیست همین کیف دوشیتو بیار
ــــ اوکی
شهاب کنار رفت تا دختر ها پیاده شوند او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست
کنار هم قدم برمی داشتند
مهیا به اطرافش نگاهی کرد
ــــ وای اینجا چقدر بحاله
مریم لبخندی زد
ــــ آره خیلی
مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید
محکم بر پیشانیش کوبید
ــــ آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه
مریم خندید
ــــ آروم میشنوه
ـــ بشنوه به درک
شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد
ــــ مهیا به نرجس میگه عفریته
نرجس به طرفشان آمد
ـــ سالم خسته نباشید
مریم خنده اش را جمع کرد
ـــ سالم گلم همچنین
شهاب هم فقط به یک سالم ممنون اکتفا کرد مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدت تانک زود
دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد و شروع به عکاسی کرد
ـــ مریم اینجا شلمچه است دیگه
ــــ آره گلم
مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند شهاب از آن ها جدا شد و به
سمت محسن رفت
مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سواالتی که مهیا می پرسید
جواب می داد دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند
مریم به سمت کتاب ها رفت اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه
پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او
دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرز بر تن مهیا انداخته بود
مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود
شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد
ــــ خانم رضایی خانم رضایی
مهیا به خودش آمد
ـــ بله
ــــ اذان گفت برید تو مسجد برای نماز و نهار
ـــ سید این عکس کیه
شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد
ــــ شهید محمد ابراهیم همت
مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت واسم شهید را زیر لب زمزمه کرد
به سمت فروشنده رفت
ــــ آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟
پول پوستر را حساب کرد
شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادالت او را به هم ریخته بود
ـــ سید من باید برم وضو
شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود
ــــ اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام
شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن مریم
مهیارا از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت
کپی حرام⛔️
قسمت پنجاه و چهارم
شهاب نمی دانست که را اینقدر روی این قضیه حساس شده بود نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دیدکه اصال
نمی تواند تحمل کند
ـــ میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی
ـــ خانم رضایی؟مهیارو میگی؟
ـــ آره
ـــ مهیا اصال نامزد نداره
ـــ پس چرا بهت گفت به عشقش سالم برسونی
مریم خندیدو گفت
ــــ آها،مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم به من
میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه
ـــ برو پایین می خوام برم کار دارم
مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت
ــــ به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه
ـــ چشم
ــــ چشمت بی بال مری
ــــ شهاب خیلی ....
شهاب خندید و ماشین را حرکت داد
ماشین را کنار پایگاه پارک کرد
به سمت مسجد رفت
با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد
ــــ اِ چتونه
محسن اخمی بهش کرد
ــــ مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام االن یه ساعتی میشه رفتی
شهاب کنارشان نشست
ــــ شرمنده بخدا دیگه دیر شد
همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم ??محسن با حاجی هماهنگ کردی
محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت
ــــ خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن
ـــ شهاب پسرم
شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد
ـــ سلام حاج آقا خوب هستید
ـــ سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما
ــــ این چه حرفیه رحمته
ـــ پسرم مهیا بهاتونو حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو
ــــ چشم حتما نگران نباشید
ـــ خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ
ــــ بسالمت حاج آقا
به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن
ـــ چته ؟؟
ــــ خجالت نمیکشی میگی رحمته
شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم
پوشه را به سمت علی پرت کرد
ــــ خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه
محسن به هردویشان اخمی کرد
ـــ علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم
کپی حرام⛔️
قسمت پنجاه و پنجم
ــــ مهیا بدو آژانس دم دره
ـــ اومدم
زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را
برداشت
از زیر قرآن رد شد
ـــ خداحافظ
مهیا سوار ماشین شد
ـــ مهیا مادر مواظب خودت باش
ـــ چشم
ماشین حرکت کرد مهال خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت
ـــ احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده
ـــ آره خیلی
ـــ کاشکی بهاش میرفتیم تا اونجا
ـــ خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما
مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما
خیلی خوب توانست کنترلش کند وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز
که از سرو کول همدیگه باال میرفتن سری به عالمت تعجب تکون داد
مریم به سمتش اومد
ـــ کدومش اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا
مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد
ـــ مهیا اینا االن در مورد داداشم دارن صحبت میکنن
مهیا با خنده سرش را تکون داد
دختره روبه مهیا برگشت
ـــ مگه نه، این اخوی خوشکله
مهیابا خنده سرش را تکون داد
ــــ آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخالقه
ــــ واقعا
مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دخترا شروع به پچ پچ کردن
ــــ دیوونه چی میگی بهشون
مهیا شروع کرد به خندیدن
ـــ دروغ که نگفتم
مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد
همه سوار اتوبوس ها شدند
مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5بودند
نرجس و سارا هم اتوبوس شماره 3
همه اتوبوسا حرکت کرده بودند
ــــ کی حرکت می کنیم
ــــ هنوز اتوبوس کامل نشده
شهاب و محسن سوار شدند
همه ساکت شدند
ـــ سالم خواهرا ان شاء اهلل االن به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم
لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصال نرید
مواظب وسایلتون باشید لطفا
خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید
مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا
ـــ بگیر مهیا
ـــ من سفید نمی خوام
ـــ همشون سفیدن
ـــ مشکی می خوام
ـــ لوس نشو
ــــ مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر
ـــ عمرا بهت بده
ـــ برو بینم .سید، سید
شهاب به سمت مهیا اومد
ـــ خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید
ــــ شهاب صدات کنم
شهاب دستی به صورتش کشید
ـــ اصال همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید
ـــ این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام
شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت
ــــ بفرمایید
مهیا تشکری کرد
و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب گاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند
مریم اروم در گوش مهیا گفت
ـــ حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده
مهیا نگاهی به چفیه انداخت
ـــ واه چفیه است ها
ـــ اینو دوستش که شهید شده بهش داده
ـــ شهید؟؟
ــــ آره مدافع حرم بوده
مهیا چفیه را لمس کرد
آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد
ــــ مدافع حرم
کپی حرام⛔️
قسمت پنجاه و هفتم
ـــ کجایی تو
مهیا کنار سارا نشست
ـــ رفتم وضو بگیرم
مریم مُهری به طرفش گرفت
ـــ نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته
ـــ تنها نرفتم با داداشت رفتم
نرجس به طرفشان برگشت
ـــ با شهاب رفتی؟
ـــ بله مشکلی هست
با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می مرد که با نماز فردا فرقی می کند
دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد
زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد
بعد از نماز سر سفره نشستد و در کنار بازیگوشی دخترا نهار را صرف کردند
بعد از نهار کنار مزار شهدا رفتند بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن
به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد
همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت
آی شهدا دست ما رو بگیر ...
بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره
شرمنده ایم بخدا ...
همت همت مجنون
حاجی صدای منو میشنوید
همت همت مجنون
مجنون جان به گوشم
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر
محاصره تنگ تر شده ...
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی....
خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند ....
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند....
خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره ...
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده
همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان
فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم ....
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه
ولی کو اخوی گوش شنوا...
حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه.......
همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ....
کو اونایی که گوش میدن.حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن چه برسه به عملش
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه
کمک می خوایم حاجی .......
به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند
داری صدا رو.......
همت همت مجنون.......
حکایت ما االن اینه،
ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا
ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید
شهدا شرمنده .دستمون رو بگیرید
مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش
رو میگن
شانه های مریم می لرزیدن سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم
های شهاب سرخ شده بودن شهاب زود چشم هایش را دزدید
راوی صحبت هایش را تمام کرد
شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او باالی یک بلندی رفت
ـــ خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه
الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا
همه از هم متفرق شدن
مهیا مشغول عکس گرفتن شد
با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش
ایستاد
ــــ خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین
ـــ خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم
ــــ نمیشه اصال
مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد شهاب ناچار بند کیفش را کشید
ـــ خانم رضایی لطفا،
اونجا خطرناکه
ـــ ولی من این عکسارو الزم دارم
شهاب استغفرا... زیر لب گفت
ـــ باشه دوربینو بدید براتون میگیرم
ـــ مین برامن خطر داره براشما نداره
ـــ خانم رضایی لطفا دوربینو بدید
مهیا دوربین را به شهاب داد
شهاب آرام آرام جلو رفت
مهیا داد زد
ـــ قشنگ عکس بگیرید سید
کپی حرام⛔️
قسمت پنجاه و هشتم
مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران
به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند
مریم کنار مهیا ایستاد
چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید
به طرف مهیا برگشت
ـــ مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا
نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست
کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم باال برد
محسن به طرف دخترها آمد
ــــ چیزی شده خانم مهدویــــ آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست
محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد مریم نالید
ــــ تالش نکنید صداتونو نمیشنوه
مریم روی زمین نشست
ــــ االن چیکار کنیم
مهیا از کارش پشیامن شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده
باشه که وسط مین ها برود
به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی ؟؟؟
مهیا از استرس و نگرانی ناخون هایش را می جوید
شهاب که کارش متام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد
ــــ این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه
ــــ حالا که چیزی نشده
شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد
چشمانش را باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به عالمت سر بریدن
بر روی گردنش کشید
شهاب خنده اش را جمع کرد
محسن به طرفش رفت
ـــ مرد مومن تو دیگه چرا ??
اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور االن خودت رفتی
ـــ چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم بعد بیایم پاکسازی کنیم
دوربین را به طرف مهیا گرفت
ـــ خیلی ممنون خانم رضایی
مریم به طرف مهیا برگشت
ــــ تو میدونستی می خواد بره اونورتا مهیا می خواست جواب بدهد
شهاب گفت
ــــ نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن
شهاب در دلش گفت
ـــ بفرما دروغگو هم که شدی
کم کم همه سوار اتوبوس شدند
شهاب مکان بعدی را پادگان محالتی در جاده ی حمیدیه اعالم کرد
که امشب آنجا مستقر می شوند مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا
بودند مریم هم خواب بود
مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد
ــــ سید سید
شهاب چشمانش را باز کرد
و سرجایش نشست
ــــ بله بفرمایید
کپی حرام⛔️