【👁🗨📓】
︰
°خیلـے ها مـے پرسن:
°"ڪے گفته
° محجبه ها فرشتهاند؟!🧐
°امیرالمومنینـ♥️
° علـے علیه السلام :💎
(◄ همانا عفیف و پاکدامنـــ،
فرشتهاےازفرشتههاست🥰)
︰
#چـادرانــھ
------------•☕️❤️•--------------
「🌿🌸」
- چـونحجـابدآری...¦••
هـروقـتدلـتگرفـتباطعنـہهـا...🙃💔¦••
قـرآنروبـازڪن.. ¦••
وسـورهمطـففیـنرونـگاهڪن...🌱¦••
آنـانڪهآنروزبـهتـومۍخندنـدفردا
گـریانـندوتـوخنـدان...🙂❤️¦
#چآدرانه
مےگفٺ:
وقٺے شهید میشے کہ
رُفَقاے شهیدٺ
بیشٺر از
رُفَقاے عادیٺ باشنـ
[رُفقاے عادے یعنے
مثل خودمون تو ڪُما باشن
فقط نبض دارنـ و دیگر هیچ]♡
#شهیدانه
شهید گمنام سݪام
سݪام اے ڪبوتر خونین بدن🕊
سلام اے لالہ گݪگون ڪفن
#شہید_گمنآم
------------•☕️❤️•--------------
هدایت شده از 「دخٺࢪانـɴᴏʀᴀـ✿」
❀ پایان فعالیٺ ها 🌸...
❀دعای فرج یادتون نرھ🌸...
❀ایه الکرسی برای حفظ جانتان🌸...
❀وضو قبل خواب یادتون نره🌸...
❀نماز شب حتما بخونید🌸...
❀خوندن چند سوره کوچیک🌸...
❀دعا برای حفظ جان همه و نگه داری🌸...
❀وطنمون و ظهور اقا🌸...
شبتون مهدوییـ🌸
عشقتون زهراییـ🌸
دمتون حیدریـ🌸
نفستون مولاییـ🌸
توی دل شب اگه لحظاتی نصیبتون شد که با خدای خودتون حرف بزنید دعا برای فرج اقامون فراموشتون نشهـ🌸
ممنون از صبوࢪیتوݧ ࢪفقا
بمونید برامون🌸
شبتون به زیبایے اسماݧ🌙
خدا مهربان پشٺ و پناهتوݩ💫
به رسم هر شب دختران چادری مولامونو ارزو میکنیم 🍭
تا فردا خدانگهدار 🌸
🌼🌻🌼به رسم هر روز
💙ختم 👈دعای فرج و سلامتی امام زمان عج الله
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜️الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜️
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ 🍃ارْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜️
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
「 @dokhtaranchadory•🦋🌿•」
-#اللهمعجلولیکالفرج
-
مھدۍجـٰان . .
بیراهہمۍرومتومراسربہراهڪن
دوریتوستعـٰاشقبیچـٰارگۍخـلق . .!
@dokhtaranchadory
#چآدرانہ
|•🌸🌿 •|
دلتنگِکزکردنروفرشآیِحرمِرضوی . .
ودردُدلباامامرضا؏:)💔
✿↷🍀˘˘
@dokhtaranchadory
#رمان_جانم_میرود
قسمت نوزدهم
مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد
ـــ آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش
ــــ خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت
چادرش را درست کرد
ـــ بله بفرمایید
ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟
ـــ بله
ـــ حالشون چطوره
ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده
ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
ــ نخیر ما بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود
و با دست اشاره ای به مهیا کرد
مهیا از جایش بلند شد
ـــ س سالم
ـــ سالم .شما همراه آقای مهدوی بودید
ــ بله
ـــ اسم و فامیلتون
ـــ مهیا رضایی
ـــ خب تعریف کنید چی شد ???
و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه...
کپی حرام⛔️
@dokhtaranchadory
#رمان_جانم_میرود
قسمت بیستم
مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حالش اصال خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود
ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه
ـــ بله
ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود
ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم
ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های
شمارا تایید کنه
شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه
نمی توانست سر پا بایستد
سر جایش نشست
ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش
محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد
شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد
ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن
محمد آقا نزدیک شد
ـــ سالم خسته نباشید من پدر شهاب هستم
ما از این خانم شکایتی نداریم
ـــ ولی ..
مریم کنار مهیا ایستاد
ـــ هر چی ما راضی نیستیم
ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء اهلل که بهتر بشن
ـــ خیلی ممنون
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی االن تمامیه معادالتش بهم
خورده بود
ـــ مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود
دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر
توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد...
کپی حرام⛔️
@dokhtaranchadory