#راض_بابا🌱
#قسمت_هفتم💚
_خب بچه ها امروز از دانش اموز موفق و منضبط مدرسه مون می خوایم که بیاین اینجا و رمز موفقیتشون رو برای شما بگن... خانم راضیه کشاورز تشریف بیارین.
یک آن بدنم داغ شد. هول شده بودم. نمی دانستم جلو این همه دانش آموز چه بگویم.قبلا سر صف قران و دعای عهد خوانده بودم، اما صحبت نکرده بودم.نازنین که پشت سرم ایستاده بود، بازویم را گرفت و در گوشم گفت: ( برو دمت گرم کلاسمون را بالا بردی)
پگاه راضیه را گرفت و به جلو کشید
راضیه زود باش برو دیگه.
از شرم سرم را پایین انداختم. از مقابل صف ها عبور کردم و کنار مدیر ایستادم.
خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پایین آورد تا هم قد شویم.
_برنامه روزانه ات رو برای بچه ها بگو. می خوام بقیه هم ازت یاد بگیرن.
نگاهی به محوطه مدرسه گرداندم.توجه همه به سمتم بود. به میکروفن نزدیک تر شدم.اب دهانم را فرو بردم و سينه ام را صاف کردم.
_بسم الله الرحمن الرحیم. راستش من... من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار می شم و شروع میکنم به درس خوندن. بعد، نمازم رو می خونم و آماده می شم برای مدرسه اومدن. بعد از مدرسه هم که ساعت دو تعطیل می شیم، دو روز در هفته کلاس زبان می رم و سه روز هم کلاس کاراته دارم.
جنب و جوش بچه ها شروع شد. با نفر جلوییش بچ بچ می کرد.
_وقتی هم می رسم خونه یه کم استراحت می کنم و بعد شروع می کنم به درس خوندن و تست زدن کتابای تیزهوشان. دیگه ساعت یازده هم می خوابم. کسی از جلوی صف صدایش را بلند کرد.
#راض_بابا💌
#قسمت_هشتم📚
خانم مگه میشه؟ اصلا غیر ممکنه.
چند نفر ديگر هم همراهی اش کردند.
_چه جوری آدم میتونه این قدر کم بخوابه؟
_مگه ما چقدر توان داریم؟ من که هشت ساعت خواب رو شاخمه.
تعجب بچه ها را که دیدم دوباره سرم را به بلند گو نزدیک کردم.
_البته ما اکثر جمعه ها می ریم تفریح یا مهمونی و من در طول هفته درسام رو می خونم.
باز مدرسه را رو سرشان گذاشتند.
_خانم، شاید راضیه از یه کُره دیگه اومده؟!
مدیر کنارم ایستاد و سعی کرد با حرکات دست بچه ها را آرام کند.
_بچه ها راضیه با تمرین به همه اینا رسیده.
درسش رو مرتب خونده و نذاشته روی هم تلنبار بشه. شما هم مطمئن باشین با تمرین و پشتکار می تونین مثل راضیه توی همه زمینه ها موفق بشین)
راضیه این ها را تعریف می کرد و می خندید. اما امشب من باید با گریه راضیه را به انتظامات معرفی می کردم. وقتی از پرس و جو ناامید شدم، نگاهم را به داخل حسينيه بردم و سعی کردم از بین جمعیت وارد شوم که کسی با دست جلویم را گرفت.
دستش را گرفتم و گفتم: ( دختر من اینجا بوده. باید برم دنبالش حالش بده. )
_خانم همه رو داریم بیرون می کنیم دیگه کسی توی حسينيه نمونده.
کلافه نگاهی به اطراف دوراندم و دوباره سر برگرداندم.
_ یه نفر زنگ زد خونه ی ما و گفت دخترتون حالش بده بیاین ببریدش. با دست شانه بقیه را می گرفت تا زودتر خارج شوند.
_حتما اشتباهی گرفته. فقط... دخترتون که از اعضای کادر نبوده؟!
#راض_بابا✨
#قسمت_نهم🌱
سرمرا به علامت منفی تکان دادم
_از عادی ها کسی طوریشنشده. فقط یکی از اعضای کادر حالش خوب نیست.
پس راضیه کجا بود؟ اگه حالش خوب است آن زنگ تلفن چه بود؟
نمی دانستم چه کنم.کناری ایستادم.همه را بیرون کردند و در حسینیه را بستند. بدون راضیه کجا می رفتم؟
به تیمور چه می گفتم؟
تمام بدنم به لرزه افتاده بود. مدام راه می رفتم و صلوات می فرستادم. ناگهان آقای درشت هیکلی که سینه اش را جلو داده بود و دستانش را تکان می داد، جلوی در ایستاد.
با مشت به در کوبيد و فریاد زد:
_وا کنین این در رو. مادر و خواهرم این جا بودن؟ باز کنید.
من هم نزدیک در حسینیه شدم. مرد پايش را بالا برد و با لگد به در کوبید
_همه را بیرون کردیماز خواهرا کسی طوریش نشده.
تا صدا را از پشت در بسته شنید چهره اش از خشم سرخ شد و نعره زد: ( شاید اصلا خودتون کاری کردین و مردم رو به کشتن دادین!)
چند قدم عقب کشید و با تمام توان، خود را به در زد. در باز و وارد شد. یکی از مسئولان حسینیه که کنار در ایستاده بود، مقابل انتظامات ایستاد.
_بذارین بیاد داخل.
یک آن که در باز شد چهره گریان راضیه پشت در اتاقش در نظرم امد