کانالمان را مزین میکنیم به ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد.
#14_ذکر_زیبای_صلوات
هدیه به روح پاک شهید هادی و شهید تورجی زاده و همه شهدای عزیزمان.
ان شاءالله که شهدا شفاعت ما را پیش خدا و حضرت زهرا س بکنند. و همگی ما عاقبت بخیر بشیم.🙏
#تلنگر_قرآنی
🔴شیرین باش!
🔰کنار چای تلخ همیشه یا قند است یا شکر به همین خاطرهم هست که گوارا می شود. یادت باشد بعضی ها مثل چای اند؛ یعنی تلخ اند. پس با آنها #شکر باش یعنی #شیرین حرف بزن، شیرین رفتار کن؛ به قول سعدی شیرین حرکات باش.
⏮این سفارش خداست:
#ادفَع_بِالَتی_هِیَ_اَحسَنُ؛
بدی های دیگران را با خوبی های خود دفع کن،
یعنی اگر دیگران تلخ بودند #شیرین_باش.
🔅وَ لَا تَستَوی الحَسَنَةُ وَ لَا السَیئَةُ ادفَع بِالَتی هِیَ اَحسَنُ فَاِذا الَذِی بَینَکَ وَ بَینَهُ عَدَاوَةُ کَاَنَهُ وَلِی حَمِیمُ
📙سوره فصلت،آیه 34
شهدای گمنام(زندگی به سبک شهدا)
🌷 🍃 🍃 🌷 🍃 🍃 🌷
🌸خواهرم
#چــادر_لبـاس_رزم_است
👈 رزم با نَفْسْ...
👈 رزم با بی حیایے ...
👈 رزم با بی حجابی ...
لباس رزم نشانه است ، رجز دارد و جهاد ! ✌️ مثل چفیهی آقــــا..........
🌸آن وقت اگر تاب آوردی و
#فاطمی ماندی
شیرینی اش را با هیچ مدل و برند و مارکی عوض نخواهی کرد .👌
📌لشکری که
#لباس_دشمن را تنش کند
هرقدر هم پاک و وفادار و صادق باشد
#فرمانده را دلسرد میکند😓
🌹راستی شهـدا ،
سنگینی چادر مشکی از
کوله های شما که بیشتر نیست
#قول_من_به_شهدا_چادرم
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
هدیه #آیةالكرسى
💐پیامبر اکرم صلّی الله علیه وآله:
🎁 اگر مؤمن، آیةالکرسی را قرائت کند و ثواب قرائت آن را برای اهل قبور قراردهد، خداوند متعال، آن آیه را داخل قبر هر میّتی میکند، و درجه خواننده آنرا هفتاد مرتبه بالا برده، و خداوند از هر حرف آیةالکرسی، فرشته ای را خلق میکند که تا روز قیامت برای او تسبیح کنند.
📚 مستدرك الوسائل، ج۲، ص۳۴۰
✨﷽✨
#اول_هر_سپیده
#سلام_امام_زمانم💗
جمعه با نام تو زیبا میشود
نام تــو نقش دل ما میشود
جمعهای که با ظهـــــورت سر رسد
چون قیامت شور و غوغا میشود
✨الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج✨
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💌بهــ توکل نامـ اعظمتــــ💌
💚بسمــ الله الرحمنــ الرحیمـــ💚
دوستان من بعد با استعانت از خدای سبحان سعی داریم رمان های مذهبی برای شما بزرگواران در کانال تربیتی مکتب الشهدا تفت قرار دهیم .
امیدوارریم با برنامهریزی صحیح نهایت استفاده را ببرید .
انشاءالله توشهای برای باقیات
و صالحات ما باشد .
شروع قسمت اول کتاب دختر شینا
بنده بعنوان مسئول کادر تربیتی به اعضا ء تاکید میکنم حتما مطالعه بفرمایید.
یاعلی
#مکتب_عشق_مکتب_شهداست
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت۱
#فصل_اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دلتنگــ_شهـدا🌷
شهید شُدنـ💔 یڪ
اتفـــ👌ـاقـ نیستـ‼️
بـایـد خـونـ دلـ❤️
بخورے....
دغدغہ هاےِ هیأٺـ👥
دغدغہ هاےِ ڪار
ِ جِهـ👨ـادے
دغدغہ هاےِ تـَرڪِ گـُناھـ🌚
دغدغہ هاےِ شهادتـ💔
وَ تـَفـریح سالمـ⛄️...
#اللهــــمارزقنــــاشهــــادتـــــ💔
#رفیق_شهیدم
#محسن_حججی
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت۲
#فصل_اول
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃