eitaa logo
💕 دُختران مَکـ؏شــق‌ـتب💕 .🇵🇸
366 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
896 ویدیو
8 فایل
🌿 ﷽ 🌿 مکتب عشق 💕 مکتب شهداست ... اینجا همھ چیز عطر شهدا دارد... | میهمان مادَرماݧ حضرت زهرا(س)هسٺیم✨ کانال رسمی واحدتربیتی خواهران #هیئت_مکتب_الشهداء_تفت
مشاهده در ایتا
دانلود
کانالمان را مزین میکنیم به ذکر بر محمد و آل محمد. هدیه به روح پاک شهید هادی و شهید تورجی زاده و همه شهدای عزیزمان. ان شاءالله که شهدا شفاعت ما را پیش خدا و حضرت زهرا س بکنند. و همگی ما عاقبت بخیر بشیم.🙏
🔴شیرین باش! 🔰کنار چای تلخ همیشه یا قند است یا شکر به همین خاطرهم هست که گوارا می شود. یادت باشد بعضی ها مثل چای اند؛ یعنی تلخ اند. پس با آنها باش یعنی حرف بزن، شیرین رفتار کن؛ به قول سعدی شیرین حرکات باش. ⏮این سفارش خداست: ؛ بدی های دیگران را با خوبی های خود دفع کن، یعنی اگر دیگران تلخ بودند . 🔅وَ لَا تَستَوی الحَسَنَةُ وَ لَا السَیئَةُ ادفَع بِالَتی هِیَ اَحسَنُ فَاِذا الَذِی بَینَکَ وَ بَینَهُ عَدَاوَةُ کَاَنَهُ وَلِی حَمِیمُ 📙سوره فصلت،آیه 34
شهدای گمنام(زندگی به سبک شهدا) 🌷 🍃 🍃 🌷 🍃 🍃 🌷 🌸خواهرم   👈 رزم با نَفْسْ... 👈 رزم با بی حیایے ... 👈 رزم با بی حجابی ... لباس رزم نشانه است ، رجز دارد و جهاد ! ✌️ مثل چفیه‌ی آقــــا.......... 🌸آن وقت اگر تاب آوردی و   ماندی  شیرینی اش را با هیچ مدل و برند و مارکی عوض نخواهی کرد .👌 📌لشکری که  را تنش کند  هرقدر هم پاک و وفادار و صادق باشد   را دلسرد میکند😓 🌹راستی شهـدا ،  سنگینی چادر مشکی از  کوله های شما که بیشتر نیست ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
هدیه 💐پیامبر اکرم صلّی الله علیه وآله: 🎁 اگر مؤمن، آیةالکرسی را قرائت کند و ثواب قرائت آن را برای اهل قبور قراردهد، خداوند متعال، آن آیه را داخل قبر هر میّتی می‌کند، و درجه خواننده آن‌را هفتاد مرتبه بالا برده، و خداوند از هر حرف آیةالکرسی، فرشته ای را خلق می‌کند که تا روز قیامت برای او تسبیح کنند. 📚 مستدرك الوسائل، ج۲، ص۳۴۰
✨﷽✨ 💗 جمعه با نام تو زیبا می‌شود نام تــو نقش دل ما می‌شود جمعه‌ای که با ظهـــــورت سر رسد چون قیامت شور و غوغا می‌شود ✨الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج✨
┄┅─✵💝✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالیُ بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دیر گاهیسٺ ڪہ ما تشنہ ے دیدار تو ایم قد رعنا بنما جملہ خریدار تو ایم گر چہ با دسٺ و زبان موجب آزار تو ایم گل نرگس نظرے ما همگے خار تو ایم ☀️صبحٺ بخیر آقاے من☀️
💕💛 فرقی ندارد ... 💫 کنار دریا باشد یا هیئت 🌊 مهمانی باشد یا مجلس روضه 🌺 قامتی که فاطمی باشد 😇 هر جای این جهان ... 🌍 ا ز دعای خیر مادر چادریست 🍀
💌بهــ توکل نامـ اعظمتــــ💌 💚بسمــ الله الرحمنــ الرحیمـــ💚 دوستان من بعد با استعانت از خدای سبحان سعی داریم رمان های مذهبی برای شما بزرگواران در کانال تربیتی مکتب الشهدا تفت قرار دهیم . امیدوارریم با برنامه‌ریزی صحیح نهایت استفاده را ببرید . انشاءالله توشه‌ای برای باقیات و صالحات ما باشد . شروع قسمت اول کتاب دختر شینا بنده بعنوان مسئول کادر تربیتی به اعضا ء تاکید میکنم حتما مطالعه بفرمایید. یاعلی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠ ۱ پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. ادامه دارد...✒️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷 شهید شُدنـ💔 یڪ اتفـــ👌ـاقـ نیستـ‼️ بـایـد خـونـ دلـ❤️ بخورے.... دغدغہ هاےِ هیأٺـ👥 دغدغہ هاےِ ڪار ِ جِهـ👨ـادے دغدغہ هاےِ تـَرڪِ گـُناھـ🌚 دغدغہ هاےِ شهادتـ💔 وَ تـَفـریح سالمـ⛄️... 💔
✫⇠ ✫⇠ ۲ بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. ادامه دارد...✒️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃