eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
واکنش قابل تأمل فرزند شهید سلیمانی به ادعاهای ظریف! . ✍ ۱۴۰۰
*واکنش زینب سلیمانی به صوت جنجالی ظریف* *ظریف بخوانید اما درشت تکرار کنید* ... راست میگوید که میدان با میز فرق دارد، او اساساً حاصل یک تَکرار بی جاست، نه یک‌اقدام بجا آقای دیپلمات شما یادتان نمی آید، *مرد میدان ما* آن روز که در زیر آفتاب سوزان جنوب پوست می انداخت تو در حال درست کردن اتوی کت و شلوارت در نیویورک بودی و در حال نوشتن پیش نویس ۵۹۸ و جام زهر تو سنگین تر از خودکار را بلند نکرده ای تا داغی قنداقه آفتاب خورده کلاش را زیر آفتاب داغ خوزستان در دستت حس کنی و مجبور نبوده ای آب آفتاب خورده بخوری و روی خاک دراز بکشی و خون رفقایت را که روی صورتت پاشیده پاک کنی و تکه های بدنشان را درون گونی جمع کنی و برای والدینشان ببری. آن روز که مرد میدان ما اشرار تنیده در کالبد خسته سیستان را ازاله میکرد هم تو در سعد آباد با همین مستر ریش قشنگ در حال مالیدن پاچه اروپایی ها برای امضای ننگین سعد آباد بودید *شما قفل های زیادی زده اید* از تاسیسات هسته ای تا دهان منتقدان... حق داری *قتیل نیمه شب جمعه دی ماه بغداد* را مقصر ناکامی هایت بدانی. او مرد میدان بود و امنیت مذاکرات شما را هم تامین میکرد. *تو با کَری ور میرفتی و قدم میزدی، که او در ادلب، حلب، نبل و الزهرا و موصل خاکریز به خاکریز دنبال شهادت و فتوحات شیربچه های انقلاب خمینی بود.* مکتب ولنجک نمیفهمد عمق استراتژیک اندیشه روستای قنات ملک رابُر کرمان را. آقای دیپلمات این حنایی که امروز بر کاکل ملت میبندید *دیگر رنگی ندارد* کار اندیشه غرب لیس شما تمام است *مذاکرات و ورق پاره برجام شما به جهنم خواهد رفت* و خودتان به جایی آنطرف تر از برجام اما راکت های غزه به تلاویو رسیده است موشکهای انصار الله به ریاض صاروخ های حزب الله به دیمونا صدای پوتین ما را پشت دیوارهای حیفا بشنوند. آقای دیپلمات دوست دارید نقش شمارا در " *گاندو۳* " چه کسی بازی کند؟ یادت هست کدخدای شمارا خدای ما با شنهای طبس خار کرد؟ *یادت باشد خون فرمانده دامن گیر است جناب!* سرخاب و سفیدآب دیپلو_ماتیک سازشگرانه را با کدام آب و صابون میشود پاک کرد. گرد خاک شلوارتان را بعد از زانو زدن در مقابل امیر کویت چه کسی پاک کند؟ اینجا محاسن مردان خدا با خون خضاب میشود و لباسشان در آتش اشتیاق وصل خاکستری میشود سهم شما از سازش ۱۰۰ سکه بود و یک مدال حلبی از دست پرزیدنت، سهم او یک موشک بود و یک نشان ذوالفقار از نائب امام عصرش.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینی خواهࢪم🖐🏾👀تو مدافع چادࢪ حضرت ماڋࢪ؎ سرتو بالا بگیࢪ😌شهدا رفتن تا چادࢪت ازسرت نیوفتھ🙂به قول شہید ححجی که گفتن:خواهرم سرم رفت تا روسࢪیت نࢪه🗣درسته نمیتونی از حرم بی بی دفا؏ ڪنے ولی با چادࢪت میتونی یه تیر به دشمنات بزنۍ به حرف اونایی که مسخره ات ڪردن گوش نده اینی که چادࢪ سرت میکنی می ارزه به لبخند مهدی فاطمھ اما یه چیزی روبگم👀🖖🏽مبادا شیطان وسوسه ات کنه راهتو اشتباه برے هواست باشه خدایی نکرده دل صاحب الزمانتو نشکنی و حرمت چادرتم بشکنہ😓
بھ تمام چادرے ها بگویید تنها یک نگاه بࢪایتان کافیست☝️🏻 آن ھم نگاه حضࢪت مادࢪ♥️✨
🖐🏾 ظریف‌درصوت‌منتشر‌شدھ‌ای‌میگن: حاج‌قاسم‌برای‌اینکہ‌به‌برجام ضربہ‌بزنندواردخاک‌سوریھ‌شد...!' یعنےاین‌جماعت‌برای‌رسیدن‌به‌اهداف‌ ڪثیفشون🚶🏻‍♂ حاضرن‌ازداعش‌ملعون‌هم‌حمایت‌کننـ :/ خائنین‌منتظرباشید!به‌وقتش ازهمون‌دست‌بریدھ حاج‌قاسم سیلی‌محکمی‌خواهیدخورد😏✌️🏽 ‌‌ .سخت
ما قسمتون شده ان شاءالله قسمت اون هایی که نرفتن هم بشه ... ولی میگݩ وقتی تو بین الحࢪمینی چشات تاࢪ میبینه گنبدو.....💔😭 .الرزُقݩ.الڪَربلا
『🌿』 وسوگند‌به‌نامت‌ که‌جایے‌امن‌تر‌از‌آغوش‌تو‌ در‌سیاهے‌شب‌نیست... و‌چه‌شبے‌زیباتر‌از‌شبهای‌رمضانت؟! به‌حرمت‌رمضانت‌از‌من‌بگذر...(:
از‌حضرت‌امام‌حسن‌؏‌پرسیدند : کہ‌‌زهـد‌چیسـت؟ فرمود‌ :رغبت‌‌بہ‌تقوا‌وبی‌رغبتی‌‌‌‌بہ‌دنیا سوال‌شد‌حلم‌چـیست؟ فرمود :فروبردن‌خشم‌وتسلط‌برنفس سوال‌شد‌‌سداد‌و‌درستی‌چیست؟ فرمود :برطرف‌نمودن‌زشتی‌به وسیلہ‌خوبی‌ها ـ تحف‌العقول…🌿‌
𓋜 ⏎ .شَــهید𖢖⃟ شب قبل از شهادت بود. یه ماشین مهمات تحویل من بود. من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات.░⃟̶꯭͞ ꯭💣🗡 اون شب هوا واقعا سرد بود.࿐ اومد پیش من گفت:ཽོ "علی جان توی چادر جا نیست من بخوابم.پتو هم نیست.✿⃭😕 گفتم : تو همش از غافله عقبی.ْْْ۪۪۪̽ ̶🙃 بیا پیش من.ღ گفتم: بیا این پتو ؛ اینم سوءیچ. ⛓🔑 برو جلو ماشین بخواب، 😅 من عقب میخوابم.★😴 ساعت 3شب من بلند شدم رفتم بیرون دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره ...⃟ 💭😉 (وقتی میگم ساعت (۳)صبح یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده نمیتونی از پتو بیای بیرون⃟ 🌬❄️ 🤭 گفتم: با اینکارا شهید نمیشی پسر..😐 حرفی نزد∞͜͡❥•🌸͜͡ منم رفتم خوابیدم. صبح نیم ساعت زود تر از من رفت خط و همون روز . شد .
مراقبـــــ چشمامون باشیم ⚠️⚠️ 🔴 هر ڪس از ترس خدا نگاه به نامحرم را ترڪ ڪند خداوند ایمانے به او عطا ڪند ڪه شیرینے اش را در دل خویش احساس ڪند 🔵 نشر با خودته شاید با ارسال این پیام باعثـــــ نجاتـــــ یڪے بشه .
🤲 دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان 🌺 خدایا مرا در این ماه به همراهی و همسویی با نیکان توفیق ده...
☆∞🦋∞☆ مےگفتـــــ : در زندگے آدمے موفق‌تر استـــــ ڪه در برابر عصبانیتـــــ دیگران صبور باشد..! 🌿
‌☆∞🦋∞☆ ⚠️ میڪنے و میگے دیدم ڪه میـگم!! رفـــــیق مـــــــــن: اگه ندیده بودے ڪه بود مـثل خـدا سـتّار العـــیوبـــــ باش اگه چـــیزے هـم میدونے نگـــــــــو! 🚫
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ڪمیلی که خیلے به رفتارش مشڪوڪ بود، حیا و مذهبی بودنش، با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمےآمد.🧐 با اینڪه در ایڹ ۲۵ سال، اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او ڪنار بیاید، و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد. به حیاط برگشت، و مشغول کمک به بقیه شد، فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت، با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد، همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند. سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد، که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند. بعد صرف شام، ثریا زن برادر سمانه، همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند، و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند، سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد، با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید: ــ خاله توپو شوت کن😍👦🏻⚽️ سمانه ضربه ای به توپ زد، که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ شده بود اصابت کرد، سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ شرمنده حواسم نبود اصلا ــ این چه حرفیه،اشکال نداره سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت! با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای☕️ دعوت می کرد، به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد، و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد: ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه سمانه خندید، و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد، با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت: ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟😑 صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت: ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره😜 عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت: ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟😊 دخترا نگاهی به هم انداختند، از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند. با لبخند به طرف عزیز برگشتند، و سرشان را به علامت تایید تکان دادند. ــ ولی راهتون دور میشه دخترا با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد، کمیل جدی برگشت وگفت: ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون عزیزــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون کمیل ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت: ــزحمتت میشه پسرم😊 کمیل ــ نه این چه حرفیه😊 دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت با رفتن همه، صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب بخیری به عزیز گفتن، و به اتاقشان رفتند، روی تخت نشستند، و شروع به تحلیل و تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند. بعد از کلی صحبت، بلاخره بعد از نماز صبح✨ اجازه خواب را به خودشان دادند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سمانه با شنیدن سروصدایی، چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش📱 می گشت،که موفق به پیدا کردنش شد، نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت ،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد: ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد😱 صغراــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم😴 ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه، اون همینجوری از ما خوشش نمیاد، تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو🤦‍♀ صغرلــ باشه بیدار شدم غر نزن سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود، و دست و صورتش را می شورد و در عرض ده دقیقه آماده می شود، به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.😑 ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا😐 چادرش را سر می کند، و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها پایین بیاید با کمیل روبه رو شد ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد سمانه ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم کمیل ــ صغری کجاست ؟ سمانه ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم کمیل ــ من بیدارش میکنم سمانه از پله ها پایین می رود ، اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد، و بعد روی صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.😋☕️ عزیز ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر، منم پام چند روز درد می کرد،دیگه کمیل اومد، فرستادمش بیدارتون کنه سمانه ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟ عزیزــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد سمانه ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته عزیزــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی😊 سمانه خندید و گفت: ــ واه... عزیز من غلط بکنم😅😅 ــ صبحونتو بخور دیرت شد سمانه مشغول صبحانه شد، که بعد از چند دقیقه صغری آماده همراه کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد. ــ خانما زودتر،دیر شد دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند. صغری به محض سوار شدن ، چشمانش را بست و ترجیح داد تادانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود. نگاهی به صغری انداخت، که متوجه نگاه کمیل شد که هر چندثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.😟 سمانه از آینه کناری کمیل، متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد، با صدای "لعنتی" کمیل از ماشین چشم گرفت، مطمئن بود که کمیل، چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا، کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد. نزدیک دانشگاه بودند، اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد، سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود، کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.😥🧐 کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد، وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد، همراه دخترا پیاده شد،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،😟با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده. ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد: ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده😠 سمانه تشکری کرد، و همراه صغری باذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
خواستيد يكى رو نفرين كنيد بهش بگيد ايشالا هيچ كدوم از اطرافيانت حرفاتو نفهمن ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 💢معادل نفرین در قرآن کریم “لعن” می‌باشد که در معنای عام می‌توان بدین صورت تعریف نمود: لعن از ناحیه خداوند متعال به معنای دور ساختن کسی از رحمت خویش در دنیا و در آخرت عذاب و عقوبت و از ناحیه بندگان نیز لعن و نفرین در واقع همان دعا به ضرر و بر ضد دیگران است. (مفردات راغب اصفهانی، ص. ۴۷۱) 💠در قرآن واژه لعن به کار رفته است. آن جا که خداوند ابو لهب (عموی پیامبر) را به دلیل اذیت و آزار پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) نفرین می‌کند: «تَبَّتْ یَدا أَبی لَهَبٍ وَ تَب» (سوره مسد، آیه ۱) بریده باد هر دو دست ابو لهب و مرگ بر او باد. —————————
👮یگان نسوان( )👧 ‌ 🔶تا قبل از سال ۷۷ ما پلیس زن نداشتیم...،بعد از مدتی و کشیده شدن جرم ها به بخش بانوان مانند قاچاق مواد مخدر،همکاری با گروه های معاند،سرقت و...و یا وارد شدن شخصیت های بین المللی زن به کشور ضرورت ها باعث شد تا سال ۷۸ اولین زنان با یونیفورم نظامی در دانشگاه امین به تحصیل بپردازند،البته گفتنی است وظایف خاص این نیرو برایش تعریف شده ، مثلا نباید انتظار داشته باشیم زنان در پلیس راهور خدمت کنند اما در بحث کنترل ترافیک و قسمت های مانیتوری میتوانند فعالیت هایی داشته باشند...! 🔷از سال ۷۸ قرار شد در دانشگاه علوم انتظامی امین یک دانشکده برای پیس زن اختصاص پیدا کند و به همین دلیل مجمع آموزشی زنان پلیس کوثر تاسیس شد که همه آموزش ها به زنان پلیس در اینجا داده میشود و تنها راه جذب و وارد شدن به ناجا برای بانوان همین است.گفتنی است اوایل آزمون ورودی از طریق کنکور بود اما امسال آزمون داخلی برگزار شد.(معملا دانشگاه کوثر هر سه سال یکبار بانوان رو جذب میکنه) 🔶تفاوت میان آموزش ها در دانشگاه افسری برای مردان و زنان: 🔻در تئوری تفاوتی وجود ندارد اما واحد های عملی آقایان بیشتر از زنان است،مثلا اردوگاه هایی که میبرند،زندگی در شرایط سخت،انواع کارگاه های راپل،استفاده از سلاح های سنگین برای آقایان ...بسیار بیشتر و طولانی تر از بانوان است.اما هیچوقت لازم نیست یک خانم آموزش های مرزبانی ببیند به همین علت پلیس زن تیراندازی با سلاح های مختلف را یادمیگیرد اما سلاح های سنگین(دوشکا،ارپی جی و...)صرفا در حد آشنایی است و اردوگاه ها خیلی کمتر نسبت مردان و راحت تر است. 🔷رسته تحصیلی بانوان:(در دافوس های افسری به رشته میگن رسته) 🔻در دانشگاه افسری رسته های مختلفی مانند کنترل ترافیک،جرم شناسی،دایره جنایی،مرزبانی،جنگ های ویژه،جنگ های پارتیزانی و...وجود دار ولی خب این رشته مخصوص اقایان است،معمولا بانوان در رسته انتظامی که بین رسته ها مادر است به تحصیل میپردازند البته گقتنی است که شاخه های بسیار زیادی دارد و بانوان بعد از انتخاب رشته و تمام کردن درس های عمومی با توجه به شرایط بدنی رسته اصلی آن ها مشخص میشود. 🔶حوزه فعالیتی پلیس زن در جمهوری اسلامی: همانطور که گفته شد پلیس زن در رسته های سخت اجازه تحصیل ندارد و معمولا واحد انتظامی به زنان تعلق میگیرد(برای راحتی بیشتر بانوان)مثلا در فرودگاه ها و مبادی خروجی و ورودی کشور بازرسی گذرنامه،بازرسی بدنی زنان ،بدرقه و یا تحویل متهم زن،حضور در مرکز پلیس ۱۱۰ برای رسیدگی به تلفن های گرفته شده با پلیس،کنترل ترافیک،مشاوره و حضور در کلانتری ها و....زنان پلیس حصور دارند و انجام وظیفه میکنند. 🔷بعضی از شرایط عمومی : سن حداقل ۱۸ و حداکثر ۲۵،خانواده شهدا ، جانبازان ،ایثارگران در اولویت هستند،پلیس افتخاری بودن در اولویت،شرط قبولی و کسب رتبه متعادل در کنکور،داشتن امادگی جسمانی و بدنی بالا(نسبی در حد بانوان)،متعد و پایبند بودن به قوانین نظام اسلامی و....
😍 پیـامبـࢪاڪࢪمﷺ↯ خاموشے زبان مایه‌ۍ سلامت انسان است . .✨ 📚نهج‌الفصاحہ📚
•🧡• 🌱 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‌•💜• |به‌چیزے‌ وابسته‌ِ باش؛🖐🏼 ڪه‌ِبَرات‌بِمونه‌،🤭 ارزش‌داشته‌ِباشه‌کهِ‌وابسته‌ش‌بِشی😄 یه‌ِچیزمِثل‌نِگاه‌های‌حضࢪت‌مهدی؏😍 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ •🧡•
معرفی شهید 🌸
•آسماݩـ🌥 ‌فرصت‌پرواز‌بلندیست . . ولـے✋🏼 قصہ‌این‌‌است‌چہ‌اندازه‌ڪبوتر‌باشـے•
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
•آسماݩـ🌥 ‌فرصت‌پرواز‌بلندیست . . ولـے✋🏼 قصہ‌این‌‌است‌چہ‌اندازه‌ڪبوتر‌باشـے• #شھید‌محمد‌رضا‌تو
📚🖇 _________________ نظم در امور را سرلوحه خود قرار دهید. روز به روز بر معنویت و صفای روح خود بیفزایید، نماز شب را وظیفه خود بدانید، حافظی بر حدود الهی باشید، در اعمال خود دقت کنید که جبهه حرم خداست؛ در این حرم باید از ناپاکی‌ها به دور بود. |فرازی‌از‌وصیت‌نامه‌شهید🌱|
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
•آسماݩـ🌥 ‌فرصت‌پرواز‌بلندیست . . ولـے✋🏼 قصہ‌این‌‌است‌چہ‌اندازه‌ڪبوتر‌باشـے• #شھید‌محمد‌رضا‌تو
♥️🖇 __________________ رفتم پیش جواد محب، فرمانده گروهان خودمان. وارد سنگر شدم. نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد (محمدرضا تورجی زاده) فکر می کردم. یادم افتاد در ایام کربلای 5 یکبار با محمد صحبت می کردم. حرف از شهادت بود. محمد گفت: من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا(س) است. من هم فرمانده گردان یازهرا(س) هستم! نمی دانم چرا یکدفعه یاد این حرفها افتادم. خیلی دلشوره داشتم. یکدفعه صدای خمپاره آمد. برگشتم به سمت نوک تپه. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود! به همراه یکی از بچه ها دویدیم به سمت نوک تپه. دل توی دلم نبود. همه خاطرات گذشته ای که با محمد داشتم در ذهنم مرور می شد. با این حال به خودم دلداری می دادم. می گفتند: محمد تورجی شدید مجروح شده. رنگ از چهره ام پرید. برای چند لحظه به چهره ( برادر محب ) خیره شدم. خدا کند آنچه در ذهنم آمده درست نباشد. به چشمان هم خیره شدیم. برادر محب سرش را به علامت تایید تکان داد. بعد در حالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت: تورجی هم پرواز کرد! آری محمدرضا پرواز کرد همانطور که گفته بود و همانطور که باید! همچون مادرش زهرا(س) پــهلـو... بـــازو...