#چادرانه🍃
طَعنہها دِلـ سَردَتنکند
بااِفتِخارقدمبِزَن بانو
چہکَسے میدانَد؟!
پُشتآنپوششسَخت ..
پُشتِآناَخمعَمیق!
💢 شهید بیضایی:
🌀 خدا شهادت را همیشه به آدمهایی داده که در کار سختکوش بوده اند.
#اللهم_ارزقنا_شهادت
‹🖤🖇›
-
-
دلتنگِدیدنِ توشـدیم #ایھاالغریب
آغوشخودوا کنُ جایےبہما بدهـ👣
#امآمرضآجآنم
-
-
🌪⃟📓¦⇢ #دلتنگے••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگید یک رای من چه تاثیری دارد!
-
#اانتخابات
#رهبرانه
〘💛📿〙
خدایا
ما بنده عاصی
و گنهکار توییمـ
ای داورِ بخشنده
بما کن نظری..☘
➜
•°•°•°•°••••••••••••••••••••••••°•°•°•°••
#مجنوݩالقاسم
༻﷽༺
میگفت:
کسی که دوست نداشته باشه بیاد کربلا
#مومن نیست ...😢
علامت مومن اینه،هرچند وقت یکبار
برای بینالحرمین دلش تنگ میشه
میگه نمیدونم برای چی ولی دلم میخواد
برم کربلا ...💔
#آخکربلا😭
#حاجآقاپناهیان🍃🌸
~🕊
بھافرادیکھنمازهایشان
قضامیشد ...
میفرمودندکھسورهیس
وزیارتعاشورابخوانید ؛
تاقلبتانازظلماتوتاریکےبھنورِقرآن
وزیارتعاشوراروشن؛وهدایتشود🌿!
#آیتاللھحقشناس🌱
🌙|●•°
•••❀•••
هرموقع که موضوع شهادت
به میان میآمد، بهش میگفتم:
«تو دوتا بچه کوچک داری..!»
میگفت:
بیبی زینب خودش مواظب بچههامه..»
-شهیدنوچمنی♥️🕊
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#کلام_شهدا☘
•••❀•••
خـُدا
یـڪ
#حـُسین
داشـت
الحـمداللھ
آن هـم
پنـاه مـا
شـُد
[ #الحسینِ ...🌿]
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#پناهم_بده
#اربابم_حسین ⚘
بخوان ؛
اَمَنْ یُجیبُ بخوان برای
دل مضطرِمن که شاید به دعای
تــــو
تمام شود بی قرارۍ های دلــم ...
#شھیدحسینولایتیفر 🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
بخوان ؛ اَمَنْ یُجیبُ بخوان برای دل مضطرِمن که شاید به دعای تــــو تمام شود بی قرا
#خاطره_شھید📚🔗
____________________
یکی دوماه پیش قرار بود بچه های جلسه قرآن مسجد ولایت رو ببریم مشهد.
یهو بلیط قطار گرون شد یعنی تقریبا دو برابر شدبودجه ی خانواده ی بچه های جلسه هم نمی رسید به این قیمت ها.
دلمونم نمیومد بچه ها رو نا امید کنیم و اردو رو لغو کنیم.
تصمیم گرفتیم کمک های مردمی جمع کنیم....
از اینور اونور بالاخره پول جمع شد...
حسین هم یکی از اون خیّر ها بود که 1 میلیون و دویست هزار تومن کمک کرد
یعنی تمام حقوقش
#شھیدحسینولایتیفر🌱
راوی: علیرضا شلتوک کار
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
بخوان ؛ اَمَنْ یُجیبُ بخوان برای دل مضطرِمن که شاید به دعای تــــو تمام شود بی قرا
#معرفی_شھید💙🔗
___________________
نام:حسینولایتیفر
تاریختولد:1375/4/6
تاریخشهادت:1397/6/31
محلشهادت:حادثهتروریستیاهواز
کودکی🌱👇:
حسین ولایتی فر در شش تیر ماه 1375 در شهرستان دزفول دیده به جهان گشود. هشت نُه سالگی عضو جلسات قرآن مسجد حضرت مهدی(عج) شد. حضور چندین ساله در فضای مسجد و جلسات تاثیر به سزایی در شکل گرفتن روحیات حسین گذاشت. از همان نوجوانی روحیه جهادی را با خود همراه داشت. در نوجوانی گروه تئاتری را در مسجد راهاندازی کرد و کارهای پشتیبانی و فنی جلسات را هم انجام میداد. پس از طی کردن دوره تحصیلی ابتدایی و راهنمایی، رشته معارف را انتخاب کرد و در دبیرستان شهید مطهری مشغول به تحصیل شد. 17 ساله بود که به پیشنهاد مسئول جلسهاش در جلسات کودکان فعالیت میکرد.
ورودبهسپاه:🌱👇
در 20 سالگی جذب سپاه شد. دورههای تکاوری را پشت سر گذاشته بود. محل خدمت حسین بعد از گذراندن دورههای ابتدایی اهواز بود. فقط سه روز آخر هفته را در دزفول بود و همین فرصت کافی بود برای پوشیدن لباس خادمی هیئت محبان اباالفضل العباس علیه السلام. در جمع رفقای هیئتی حسین لقب سردار داشت. همیشه میگفت: «من یک روز شهید میشوم.» عاشق روضه سه ساله امام حسین(ع) بود، وصیت کرده بود اگر شهید شدم سر مزارم روضه حضرت رقیه(س) بزارید
شهادت:🌱👇
چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود. سرانجام روز 31 شهریور ماه 97 در حمله تروریستها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، حسین ولایتی فر در سن 22 سالگی به شهادت رسید. یکی از دوستان و همرزمان شاهد حسین نقل میکرد که حسین خود استاد کمین و ضد کمین بوده است. اگر میخواست در آن معرکه جان خود را حفظ کند امکان نداشت تیر بخورد. وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه میخوابند روی زمین، حسین جانبازی را میبیند که نمیتواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، حسین هم به سمت آن جانباز میدود تا او را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند. که چندین تیر به سینهاش خورده و به شهادت میرسد.
#شھیدحسینولایتیفر 🌱
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_وسه
ــ نه اصلا،اون هم بسیجی بود، فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد، و همین باعث شد، سمانه به اون شک کنه، ما هم کاری کردیم که به یقین برسه
ــ دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟
ــ بشیری به منو مهیار شک کرده بود، اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست، و اینجارو آروم کنه، به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به آدرسی که بهم میگه،منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش،دیگه هم ندیدمش، باور کنید.
ــ بشیری الان تو کماست
ــ چی ؟تو کما؟
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ بله تو کما،خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟
ــ ما مشکلی با سمانه نداشتیم، و از اول تصمیم گرفته شد، این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن، اما بالایی ها خبر دادن، و تاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن. مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود، اعتراض کرد، اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم، حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن، اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر،ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود.
کمیل از شنیدن،
علاقه ی مردی دیگر به سمانه، اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند،
و عصبی گفت:
ــ پیامکو کی ارسال کرد؟😠
ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر، سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق، مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد، و بلاکشون کرد، تا حتی جوابی ندن، وقتی سمانه رفت، خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چی دم دستش بود شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم، و دوست داشتم بیشتر درگیرش کنم، وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده، اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم، تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید.
ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟
ــ نه هر چی بود رو گفتم
ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم.
رویا خیره به چشمان کمیل ماند،😳
کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد .
قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_وچهار
پوزخندی زد و گفت:
ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره.😞
چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد:
رویا_ فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم، اما شما زودتر دست به کار شدید، دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته، فقط انتقام من که نه، اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که #گول این گروهو خوردنو بگیرید!
کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
رویا سرش را روی میز گذاشت،
باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت، می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست، اما هر چه باشد، بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است. باورش نمی شد، همه چیز تمام شد،
در باز شد،
با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد:
ــ همه چیز تموم شد همه چیز😞
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده
کمیل که باورش نمی شد،
روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید و لبخندی بر لبش نشست:
ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه
ــ باورت بشه پسر
ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم، این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم،
ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد، از این به بعد میتونی با آرامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی
ــ خداروشکر، فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از اینجا بره😊
ــ چشم قربان همین الان میرم😉
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل سریع پیامکی برای محمد نوشت 📲"سلام،سمانه فردا آزاد میشه"
سریع ارسال کرد .
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...😇
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_پنج
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد، و با تعجب زیر لب زمزمه کرد:
ــ یعنی چی نمیاید؟
ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟
سمانه با استرس گفت :
ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای!
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم.
ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟ من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون، حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم
ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم، اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم، تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن، شما لازم نیست چیزی بگید.
ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن.
ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون، یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.
ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه
سمانه از جایش بلند شد،
چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت
با دیدن امیرعلی، که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد، نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت
و با لبخند مودبانه گفت:
ــ آقا کمیل،خیلی ممنون بابت همه چیز، واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم، اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد، امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛
ــ خواهش میکنم این چه حرفیه،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه.
سمانه خودش هم نمی دانست،
که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد، لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد.
ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید
ــ حتما
ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی،
که هر لحظه از او دور می شد، ماند. احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت،
و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،
با اینکه حدس می زد،
که ممکنه باز هم به سراغش بیایند، اما دیگر او نمی گذارد سمانه را در مخمصه ای بیندازند....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_وشش
نگاهش را به بیرون دوخته بود،
همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود.😅
سرش را به صندلی تکیه داد،
و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد،
باورش خیلی سخت بود،
که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است،
اعتراف می کرد،
روز های آخر دیگر ناامید شده بود، خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت.
با آمدن اسم کمیل،
ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش،
با یادآوری حرف ها و تهمت هایی،
که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد...😑
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد!
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به خانه شان انداخت، باورش نمی شد،
سریع از ماشین پیاده شد،
و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت:
ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون
ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است
سمانه خداحافظی گفت،
و دوباره به طرف خانه رفت، و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد، در با شتاب باز شد، و محسن در چارچوب در نمایان شد،
تا می خواست عکس العملی نشان دهد،
سریع در آغوش برادرش کشیده شد، بوسه های مهربانی،
که محسن بر سرش می نشاند، اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.😢
با صدای محمد به خودشان امدند:
ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو
محسن با لبخند از سمانه جدا شد،
سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند، و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد.
فرحناز خانم،
دخترکش را محکم در آغوش گرفت، و سر و صورتش را بوسه باران می کرد،
سمانه هم، پابه پای مادرش گریه می کرد،
محمود آقا،
هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش، مدام زیر لب ذکر می گفت، و خدا را شکر می کرد.
سمانه به طرف بقیه رفت،
و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت:
ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم
همه باهم به داخل خانه برگشتند،
مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند،
سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود،
فرحناز خانم دست سمانه را،
محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود، سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند، حرفی نمی زد، و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد.
به نیلوفر نگاهی انداخت،
که مشغول صحبت با صغرا بود و صغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد،
متوجه خاله اش شد،
که کلافه با گوشی اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد:
ــ خاله چیزی شده
سمیه خانم لبخندی زد، و بوسه ای بر گونه اش نشاند:
ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته
ــ حتما کار داره
ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم، همیشه همینطوره
و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت.
بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ کمک نمیخواید خانما...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
#تلنگر🌿
بنده خدایی میگفت :
کاش زودتر میفهمیدم امام زمان علیه السلام، از همه کارهای خوب و بدم خبر داره،تا همه کارهای خوبم رو به نیت مولا انجام میدادم و کارهای بدم رو ترک میکردم😥
/مؤمن هنوز دیر نشده ،دست به کار شو، مولا منتظرتوست....
" #البقـــیعلنـــا♥️🌿"
خداکندکہبیایدھمانکہمیسـآزد
چـہـآرگنبـدخضرابـراےبقـیـع.(: