فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹با امام زمان(عج)حرف بزن
🌸قبر امام حسین(ع)، امام رضا(ع)و... مشخصہ؛ میتونیم بریم زیارت. ڪجا باید بریم زیارت امام زمان(عج)؟؟
🌿شروع کن با امام زمان(عج) حرف زدن. جواب مےده...
#مهدویت_وانتظار
رفیق اربعین یادته.mp3
8.89M
◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🎙رفیق اربعین فصل غم یادته؟
تو جاده میرفتیم باهم یادته؟
تو هیئت دعامون فقط کربلاس
چه راحت میرفتیم حرم یادته؟ 💔
🎤#حسن_عطایی
#اربعین
#زندگینامهشهدا 📜
#روایت_عشق ❤️
#شهیدسیدجعفرموسوی ⭐️
🌷شهید سید جعفر موسوی،
معلمی خوش سیرت که در عملیات مرصاد توسط منافقین به اسارت درآمد.رجویها صورتش را لگد مال کرده و زنده زنده پوست کندند و سپس سوزاندند.
🌷ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک(ایران)، رنج دوران بردهایم و خون دلها خوردهایم.
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹مداحی سوزناک سیدرضا نریمانی برای فرمانده شهید مدافعان حرم، سردار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
🔻تصاویر برای نخستینبار منتشر میشوند.
🕊دل تنگ حاج قاسم🕊
میگفت:
هرڪسیروزے ³ مرتبہ
خطاببهحضرتمهدے'عج' بگہ ↓
﴿بابیانتَوامییااباصالحالمهدے﴾
حضرتیجورخاصیبراشدعامیکنن
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
#کــلام_شــهـید
بعضیها فکر میکنند
اگر ظاهرشان را
شبیه شهدا کنند،
کار تمام است!
نـه!
باید مانند شهدا زندگی کرد ...
#شهید_محمد_ابراهیمهمت
تنهایی خودمان را با خدا پر کنیم :)
در تنهایی ها
در رنج تنهایی ها
یک وقت از خدا نبرّیم!
تنهایی فلسفه اش این است که
بگوییم"الهی من لی غیرک" اگر
کسی از تنهایی تبدیل شد به یک آدم
بدخلق یعنی تنهایی
اش را با خدا پر نکرده ...!
#تلنگرانه
نه پاسپورت دارم، نه واکسن زدم نه اجازه خانوادمو دارم...
فقط و فقط یه قلب دارم که هر لحظه به امید اینکه کربلا باشه میزنه.....
ارباب میگم کمه اینا؟؟؟؟💔🚶♂
#اربعین
♥️؛✎:عاشقاݩآښیدعݪـے
ساݪڪراهعشقپݪڪهایبسته
میخۅاهدۅقݪبرۅشن....!(🌿)
#پرۅفایݪچریڪـیمذهبـے🖐🏿
شهیدآوینۍیہدعاۍقشنگےدارن!'
میگن:
الهــٰے...
اگرجزسوختگانرابه
ضیافتعندالهـےنمیخوانۍ...
مارابسوز،
آنچنانکههیچکس
راآنگونهنسوزاندهباشۍ🌱((:
گرفتےدعارو؟!'
میگناگهجزاونایےکهازعشقتسوختن
روبهصافنمیبرۍبغلخودت
ماروهمبسوزون،ماهمتورومیخوایم🚶🏿♂
تازهمثلاونا،نه
آنچنانکههیچکسرآنگونهنسوزاندهباشے!'
بازبونبیزبونےمیگهعاشقتمخداا♥...
یادبگیرکهدراینسیارهیرنج
صبورترینِانسانهاباشی(:
آسدمرتضیآوینی🌿!
#خادم_ساخت🥀
#محرم🖤
#اربعین💔
بــھ مـا بپیـوندیـد :) ↯
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
خواستم حرفی بزنم که بی هوا یه پرستار وارد اتاق شد.
با دیدن مروای بهوش اومده سریع به طرفش رفت
=وای عزیزم چرا اینقدر خیسی ؟!
بلندشو لباساتو عوض کن !!!!
سرما میخوری !
وقتی مروا جوابشو نداد گفت
= خداروشکر بهوشم که اومدی .
مروا لبخندی زد و گفت.
_با اجازتون.
پرستار به سمت کمدی که توی اتاق بود رفت و یک دست لباس تمیز در آورد .
= گلم بیا اینو بپوش ، سرما میخوری !
اصلا برات خوب نیست توی این وضعیت سرما
بخوری !
یالا دیگه بلند شو لباستو عوض کن !
مروا همون طور که به من نگاه میکرد گفت
_ای ... ای ...ن ...جا ؟
= پس کجا عزیزم ؟!
پرستار به سمت شالش رفت و همین که خواست شالشو در بیاره سریع سرمو پایین انداختم و داد زدم .
+ خانم چی کار میکنی ؟!!
= یعنی چی ، چی کار میکنی آقا ، میخوام لباسشو عوض کنم.
_ نمیخوام عوض کنم ، خودم عوض میکنم...
= هرجور خودت صلاح میدونی !
ولی اگر بیام ببینم هنوز این لباس های خیس رو پوشیدی خودت میدونی !!!
سرمو بلند کردم و نفس راحتی کشیدم.
مروا با خجالت باشه ای گفت .
دوباره پرستار گفت
=شوهرت این چند ساعت از اتاقت تکون نخورده
و بالا سرت بوده ...
کم پیدا میشه از این مردا دختر جون !
الان بهش حق میدم.
و چشمکی حوالهی مروا کرد.
مروا از تعجب دهنش اندازه غارعلیصدر باز مونده بود.
خواستم بگم شوهرش نیستم که یه فکر به ذهنم
خطور کرد.
مروا این همه با لج بازی هاش هممون رو تو دردسر انداخت و منو حرص داد ...
پس الانم نوبت منه !
همونطور که سرم پایین بود گفتم.
+ان شاءالله کِی مرخصشون میکنید؟
پرستار تک خنده ای کرد و گفت
=ان شاءالله فردا.
بعد از چک کردن وضعیت مروا
به امید اینکه ما کلی حرف با هم دیگه داریم،
تنهامون گذاشت.
ولی نمیدونست چه جنگی بین ما در حال رخ دادنه...
بعد از رفتن پرستار، مروا نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت
_چرا گفتی ما زن و شوهریم؟
خیلی ریلکس به طرف میزی که نزدیک تخت بود رفتم
و همون طور که درحال جمع کردن وسایلم بودم گفتم
+خانم فرهمند من همچین حرفی نزدم .
_اما سکوتت حرف اونو تایید کرد !!
+سکوتم میتونست به این معنی باشه که پرستارا حق دخالت تو زندگی شخصی دیگران رو ندارن .
داشت دود از کلش بلند میشد و قیافش به طرز جالبی، خنده دار شده بود.
_چرا تو اینقدر حرف میزنی ؟؟؟
خدای من !!!
اصلا من چرا اینجام ؟!
+شما سر یک لج و لج بازی بچگانه اینجا هستید.
_لج و لج بازی؟
+بله.
-خب درست بنا....
چیز ...
اون....
یعنی درست صحبت کن ببینم چی میگی .
+یادتون نمیاد؟
اون موقعی که بهتون گفتم هوا گرمه و بریم داخل،
شما با لجاجت،حرفتون رو به کرسی نشوندید.
آخرش هم بر اثر گرما زدگی ،
تب کردید و تا مرز تشنج رفتید.
ادامه دارد...
.|🌹🌿|.
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
[[[[[[[[[[ از زبان مروا ]]]]]]]]]]
با صحبت های حجتی تمام صحنه ها مثل یک فیلم
از جلوی چشمام رد شد .
مسئولیت...
لجاجت من...
نشستن زیر آفتابِ سوزانِ جنوب...
خون دماغ شدنم...
ورود آراد...
سیاهی مطلق...
تکرارِ دوبارهے خوابم...
تازه دوزاریم افتاد که اینجا چه خبره .
دستمو به کمرم زدم و با لحن طلبکارانه ای رو به حجتی که داشت وسایلاشو جمع میکرد گفتم.
_خب؟
که چی؟
حجتی که انتظار داشت ازش عذر خواهی کنم ولی با این حرفم کل معادلاتش بهم ریخته بود .
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت
+یعنی چی؟
_یعنی این که شما به چه حقی تو اتاق من هستید
و به چه حقی بالای سرم قرآن میخوندید؟
ولی خودم رو که نمیتونستم گول بزنم.
از حق نگذریم صداش منبع آرامش بود .
حجتی با شنیدن کلمه به کلمه حرفام،
چشماش گرد تر و گرد تر میشد ، لب زد :
+یعنی الان من باید ازتون عذر خواهی کنم؟!
_نباید بکنید؟
+ خیر ، چون دلیلی نمی بینم !
_اونوقت چرا؟
-به همون دلیلی که شما ازم توقع عذر خواهی دارید.
ای خاک تو سرت مروا با خاک یکسانت کرد ...
الان چی بهش بگم خدایا؟!
دنبال کلمه ای میگشتم که جوابشو بدم .
ولی در کسری از ثانیه در اتاق یهو باز شد...
همون پرستار قبلی دوباره بی هوا وارد اتاق شده بود
اخمی کردم و گفتم
_خانم محترم !
یه در بزنید لطفا.
شاید من داشتم لباس ع......
با یادآوردی حضور آراد،
بقیه حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین و سرخ و سفید شدم.
پرستاره بدون توجه به حرفم به سمتم اومد و شروع کرد به داد و بی داد کردن .
= مگه ربع ساعت پیش بهت نگفتم لباستو عوض کن !
حرفش که تمام شد دوتا عطسه پشت سر هم کردم .
= ای وای !!!
خاک تو سرم شد !
سرما خوردی دختر !
بلند شو لباستو عوض کن .
به سمتم اومد و دستشو به سمت یقه لباسم برد که دستشو محکم پس زدم و گفتم
_ انگار متوجه نیستی بهت چی میگم ؟؟؟؟
میگم نمیخوا......
و دوباره عطسه ای کردم .
_ میگم نمیخوام لباسمو عوض کنم .
مشکلی داری ؟!
سُرمی که بهم وصل بود رو گرفتم و در کسری از ثانیه محکم از دستم درش آوردم.
پرستار با تعجب بهم خیره شده بود .
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_ تا صبح میخوای اینجوری نگاهم کنی ؟!
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و سرشو تکون داد
و نچ نچ کنان از اتاق بیرون رفت .
به سمت آراد که با تعجب داشت بهم نگاه میکرد رفتم ...
دستمو جلوی صورتش تکون دادم اما عکس العملی نشون داد ...
_ کجا سیر میکنی جناب ؟
استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد .
_ وسایلام کجاست ؟
همونجور که پشتش به من بود گفت
+ نمازخونه .
به سمت در رفتم و باز عطسه ای کردم.
نگاهی به آراد کردم و گفتم ...
_ ای...
و باز هم عطسه .
_ این دسته گل توعه ها !!!!!
ادامه دارد ...
.|🌿🌹|.
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
آراد نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد .
چه رویی داره این بشررررر !!!
یه عذرخواهیم نمی کنه !
پسره ریشو!
بی اعتنا بهش به سمت پذیرش حرکت کردم .
_ سلام ، خسته نباشید .
ببخشید نماز خونه کجاست ؟!
+سلام ، سلامت باشید .
انتهای همین راهرو سمت چپ .
_ ممنونم .
به طرف نماز خونه قدم برداشتم.
به نمازخونه که رسیدم آروم درو باز کردم.
و متوجه خانومی شدم که درست رو به روی در
نشسته بود و چادر سیاهی روی سرش انداخته بود.
آب دهنمو قورت دادم و به سمتش رفتم .
توی کسری از ثانیه چادر رو از روی صورتش برداشتم
و با تعجب بهش خیره شدم .
آیه بود .
توی تاریکی اتاق قرمزی چشماش به وضوح مشخص بود.
با دیدن من...
چند دقیقه توی شُک بود .
بعدش محکم بغلم کرد و در حالی که گریه میکرد جملات نامفهومی رو گفت که اصلا متوجه نشدم .
سعی کردم آرومش کنم ، در حالی که سفت در آغوشش گرفتم گفتم
_ آیه جانم چرا گریه میکنی؟!
با بغض گفت
+مرواااااا...
و دوباره شروع کرد به گریه کردن.
از خودم دورش کردم و نشوندمش روی زمین ،
از پارچی که روی زمین بود یه لیوان آب بهش دادم.
احساس کردم کمی آروم شده دوباره خواست حرف بزنه که کنارش نشستم و دستشو توی دستام گرفتم.
_چیشده؟
چرا اینقدر بی قراری میکنی ؟
دوباره چشمه اشکش جوشید.
+مرواااا نمیدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم
اگه...اگه تو رو از دست...میدادم...هیچ وقت...خودمو...نمی...بخشیدم.
شگفت زده،
دستمو به سمت چشماش بردم و اشکاشو پاک کردم.
-برای من گریه میکردی؟
با خنده گفتم.
_ از قدیم گفتن بادمجونِ بم آفت نداره فرزندم.
من تا شوهر نکنم،ناکام از این دنیا نمیرم.
آیه در حالی که فین فین میکرد لبخندی زد و گفت
+به موقعش شوهرتم میدیم.
حالا کی اینجوری خیست کرده ؟
با یادآوری لباس های خیسم ، لبخندی زدم و گفتم
_شوهرت.
+ شوهر من !؟
مه...مهدی !؟
_ مهدی کیه؟
من آقای حجتی رو میگم.
نکنه اسم اسم اصلیش مهدیه ؟
آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده...
خندش که بند اومد، گفت
+مروا جونم ببین.
آراد برادر منه ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، گفتم که برادرمه.
آقا مهدی هم....
به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرشو پایین انداخت.
خندیدم و گفتم.
_ آقا مهدیم به احتمال زیاد خواستگارته .
لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش
پایین بود گفت
+ آره.
چند دقیقه توی همون حالت بود و بعد سریع سرشو
بالا آورد و گفت.
+ صبر کن ببینم.
آخه آراد که.....
حرفشو خورد و خواست بحثو عوض کنه .
+ ول کن این حرفا رو دختر
بلند شو لباستو عوض کن تا سرما نخوردی.
رو به آیه گفتم.
_ خب ساکمو بیار .
+ ساکتو که مژده برده !!!!
مگه بهت نگفتم !؟
با یاد آوری این موضوع دستمو محکم به پیشونیم
زدم و کلافه سرمو تکون دادم.
_ ای وای !!!!
آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟!
با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیه !!!!
ادامه دارد ...
.|🌹🌿|.
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+ ن... نه
لباس های خودت ...
وایسا از آراد بپرسم ببینم ساک منو آورده .
_ ساک تو دیگه چرا ؟!
+ بهت لباس بدم دیگه !
_ آخه ...
+ آخه ماخه نداریم .
سریع موبایلشو در آورد و با آراد تماس گرفت.
+ سلام داداش .
نه نخوابیدم .
میگم ساکمو آوردی ؟
آره همون ...
خب کجاست ؟!
آره پیشمه...
خب ...
باشه باشه اومدم.
تماس رو قطع کرد و رو به من گفت.
+ مروا جان من برم ساکو بیارم ...
زود میام.
لبخندی زدم و تشکر کردم .
هووووووف .
چه غلطی کردیم اومدیما !
اون از ماجرای مرتضی .
اون از تصادف ...
اینم از این ماجرا.
گوشیمم که نمیدونم کدوم گوریه !
مردم پدر و مادر دارن ، ما هم پدر و مادر داریم ...
تو این مدت یه خبر خشک و خالی هم نگرفتن ، ولی از حق نگذریم بابا یک بار زنگ زد که جلوی حجتی ضایع شدم.
هی خدا .
شانسم که نداریم ...
بعد از گذشت چند دقیقه محکم در باز شد و آیه نمایان شد.
خندیدم و گفتم .
_ شیری یا روباه ؟
+ شیر عزیزم شیر !
_ بابا ایول .
ساکشو زمین گذاشت .
+ لباس های من که اندازت هستن .
هر کدومو خواستی بردار .
_ لباس های خودم چی ؟
+ اوناها که خونین عزیزم.
حالا بیا ایناها رو بپوش .
مانتوی و روسری قواره بلند و شلوار مشکی رو از ساکش در آورد .
–آیه مگه قراره برم مجلس ختم ؟
ایناها که همش مشکیه ؟!
+شرمنده دیگه لباس رنگ روشن همراه خودم نیاوردم.
بگیر بپوش دیگه !
–خب اگه اشکالی نداره چند لحظه بیرون منتظر باش خواهر.
یکم حیا دارم.
آیه خنده ای سر داد و گفت
+ببخشید حواسم نبود.
چشم الان میرم.
بیرون منتظر میمونم تا کسی نیاد داخل.
-ممنون گلی.
ادامه دارد ...
.|🌿🌹|.
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
آیه رو فرستادم دم در تا مواظب باشه کسی نیاد داخل .
هول هولکی لباس ها رو تنم کردم .
یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود.
بلندیش تا یکم پایین زانوهام بود.
روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم ، خواستم موهامو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم .
یک دفعه لرز عجیبی گرفتم...
اوووف .
حالا چی میشه مگه یه طره موعه دیگه ؟!
با خودم گفتم : ولی خیلیا بخاطر همین یه طره موعی که تو میگی خون دادن !
بخاطر حجاب تو خون دادن !
سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم .
خب خون نمیدادن .
مگه ما مجبورشون کردیم.
با دستم دو ، سه بار زدم توی سرم .
هوووففف ، خسته شدم ...
با خودم گفتم :
مروا چیزیو به خودت تحمیل نکن !!!
دوباره همه ی سوالاتی که راجب همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم...
موهامو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو .
دستی به لباسام کشیدم و از نماز خونه خارج شدم .
آیه و آراد در حال صحبت کردن بودن.
آیه پشتش به من بود و منو نمی دید .
اما آراد درست رو به روم بود ولی متوجه حضور من نشد.
+ آراد مامان و بابا خیلی نگرانت شدن.
یه زنگ بهشون بزن.
× چشم.
رفتم جلوتر که با چشمای آبی آراد چشم تو چشم شدم.
با دیدنم میخواست مثل همیشه سرشو پایین بندازه ،اما این بار این کارو نکرد .
چند ثانیه به صورتم خیره موند که با غرغرهای آیه به خودش اومد و با لبخندی سرشو پایین انداخت.
+ آراد چته ؟
چرا مثل شیرین عقل ها میخندی و سرتو میندازی پای...........
آیه با دیدن من حرفش نصفه نیمه موند.
با ذوق به سمتم اومد و چندین بار محکم بغلم کرد و در همون حال گفت.
+ وایییییی مروا جون ، چقدر حجاب بهت میاد ،خوشگلم.
تازه معنی نگاه ها و لبخند آراد رو متوجه شدم.
به آراد بی اعتنایی کردم ولی جواب آیه رو با لبخند گرمی دادم.
آراد با همون سر افتاده و لبخندی که خیلی بهش می اومد گفت
× تا اذانو نگفتن من برم یه چیزی بخرم ، بخوریم .
با اجازه.
آیه نخودی خندید و گفت
+ به سلامت .
فقط زیاد طولش نده !
× چشم ، یاعلی .
اومدم خداحافظی کنم که رفت ...
آیه دوباره با ذوق نگاهم کرد وگفت .
+ فقط یه چادر کم داریا !
خندیدم و گفتم .
_ حرفشم نزن !
چیزیو بدون حساب و کتاب به خودم تحمیل نمیکنم !
خواست حرفی بزنه که گفتم.
_ من تو اتاقی که بستری بودم یه کاری دارم.
تو برو وضوخونه منم میام...
باشه ای گفت .
و منم سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
ادامه دارد...
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃