eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
• . دلتـون‌کہ‌گرفـت . . . برین‌سـراغ‌رفیقـٰای‌آسمونیتون: )☁️ اخـھ‌این‌زمینیاتوکارخـودشونم‌موندن🎈! -رفیق‌روزاےتنھـٰایــے💚'
✨ شیطان‌میگہ‌همین‌یه‌بارو‌گناه‌ڪن..! بعدش‌دیگه‌خوب‌شو.. [۹،یوسف]🌿 خدامیگه‍‌باهمین‌یه‌گناه.. ممکنہ‌دلت‌بمیره‌وهرگزتوبہ‌نکنی وتاابدجهنمۍبشۍ..! [۸۱،بقره]🌿 ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ 📝⃟💛|
••🖤🎬''↯ - - حیا ازموقعی‌کم‌رنگ‌شد‌که‌فکرکردیم خلوت‌بانامحرم‌فقط‌ درجایی‌گناه‌محسوب‌میشه‌که‌سقف‌داشته‌باشه:)! 🖇⃟📓¦⇢
•| 🌱|• وقتےداری یواشکے یه‌کاری‌مےکنے... علـاوه‌برچپ‌وراست، بالـارم یه‌نیگا بنداز... 😁😇😉
• به این میگن مثلث برمودای جبهه انقلاب:)✌️🤞
. . توے... تاࢪیخ بنویسید.. قہرماڹ دوࢪاڹ ما! بھ خودش سࢪباز میگفٺ....(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ شکل گیری اسرائیل به زبان طنز 😁😄 💢 قسمت ششم 🖊 نویسنده: فیروزه کوهیانی 👨‍🎨 کاریکاتوریست: سید محمد جواد طاهری 🗣 گوینده: امیرحسن محمدپور
↻✨💛••|| •. مــــا جمع گنه کار که در شور و نواییم جــــاروکــــش دربار غـــریب الغرباییم در حشر چه گویند ؟! این الــرضویون صدشکر که ما ریزه‌خور خوان رضاییم •.
. معشــوق ســࢪ نمیخـواهــد؛ عاشــق بـےجگـࢪ نمیخـواهد...❣ .
بشکند دستی که ویران کرد این گلخـــــانه را...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنظر شما رئیس جمهور کیه؟ آقای ریئسی؟ آقای لاریجانی؟ آقای سعید محمد؟ آقای احمدی نژاد؟ آقای جهانگیری؟ آقای جلیلی؟ آقای....؟ آقای....؟ . . . . . . . . . . . . . . . .اشتبــــــــاه میکنیــــد. . . این شما هستید که رئیس جمهور واقعی هستید. . این شماهستید که چهار سال خوب یابد مملکت رو تعیین میکنید. . . سرنوشت کشور رو شما تعیین میکنید. نه حضرات.. تک تک آنها منتظر رای شما هستند. بدون شما آنها هیچند. وباشما آنها همه چی.. . پس سرنوشتت رو درست رقم بزن. . باعقده رای بدی. رئیس جمهور عقده ای میاد سرکار . به فتنه رای بدی رئیس جمهور فتنه گر میاد سرکار . به رئیس جمهور دروغگو رای بدی رئیس جمهور دروغگو میاد سرکار. . وبه رئیس جمهور آگاه و دانا رای بدی رِیس جمهور آگاه و دانا سر کار میاد. . اگر رئیس جمهورت روشبکه های ماهواره ای انتخاب کنند. باید منتظر باشی رئیس جمهور دوتابعیتی سر کار بیاد تا نظر اونور آبی ها رو بیشتر تامین کنه تا نظر تورو. . پس ای رئیس جمهور واقعی رئیس جمهور واقعی و خوب انتخاب کن. . که از انتخابش خودت پشیمون نشی. قبل از رفتن ورای دادن فکر کن بعدش دیگه فایده نداره. --------
ߊ‌ܩࡅ߭ܝ࡙ߺࡅߺ̈ߺࡉ ߊ‌ܝ࡙ߺࡍ߭ ܩܩܠܭࡅߺ̈ߺࡉ ܦ߭ر‌᠀̈̇ࡅࡑߺܨ ࡅ߭ܝ࡙ߺࡄࡅߺ̈ߺࡉ!!🖐🏿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇⃟♥️¦ وچه‌بسیارگمراهانـےکه‌بادیدن‌ گنبدحسین؏‌هدایت‌شدند..!|🌱| 🖇⃟♥️¦ "؏" •📕•------------------------------
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت دکتر زند، وقتی متوجه ناراحتی زیاد کمیل و نگاه نگران امیرعلی به کمیل شد،سعی کرد کمی خیالش را راحت کند، با لبخند مهربان همیشگی اش ادامه داد: ــ ولی نگران نباشید، الان براشون دارو نوشتم، نسخه اشو دادم به دکتر بهداری تا تهیه کنند، سرم هم وصل کردیم براشون که الان تموم شده و حالشون بهتر شد،اما باید استراحت و تغذیه مناسب داشته باشه تا خدایی نکرده حالشون بدتر نشه کمیل سری به علامت تایید تکان داد. ــ ببخشید میپرسم فقط میخواستم بدونم جرمش چی هست؟چون اصلا بهش نمیومد که اهل کار سیاسی باشه. آخه تو پرونده اش نوشته بودند از بند سیاسی هست. این بار امیرعلی جوابش را خیلی مختصر داد، اما کمیل تشکر کوتاهی کرد، و سمت بهداری قسمت خواهران رفت و بعد از اینکه تقه ای به در زد، وارد اتاق شد، با دیدن سمانه بر روی تخت،قلبش فشرده شد،به صورت رنگ پریده اش و دندان هایی که از شدت سرما بهم می خوردند نگاهی کرد. روبه پرستار گفت: ــ براش پتو بیارید‌،نمیبینید سردشه ــ قربان،دوتا پتو براشون آوردیم،دکتر گفت چیز عادیه،کم کم خوب میشن کمیل نزدیک تخت شد و آرام صدایش کرد: ــ سمانه خانم،سمانه،صدامو میشنوید؟ سمانه کم کم پلک هایش تکان خوردند، و کم کم چشمانش را باز کرد،دیدش تار بود،چند بار پلک زد تا بهتر تصویر تار مردی که آرام صدایش می کرد را ببینید. کمیل با دیدن چشمان باز سمانه،لبخند نگرانی زد و پرسید: ــ خوب هستید؟؟ با صدای ضعیف سمانه میله ی تخت را محکم فشرد. ــ آره ــ چیزی میخورید؟ ــ نه،معدم درد میگیره کمیل روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت: ــ اون روز که دیدمتون،چرا نگفتید؟ سمانه تلخ خندید و گفت: ــ بیشتر از این نمیخواستم درگیرتون کنم اخم های کمیل دوباره بر پیشانی اش نقش بستند: _درگیر؟؟ سمانه با درد گفت: ــ میبینم که چند روز چقدر به خاطر اشتباه من درگیر هستید، میبینم خسته اید، نمیخوام بیشتر اذیت بشید ــ این بچه بازیا چیه دیگه؟چند روز معده درد داشتید و نگفتید؟اونم به خاطر چند تا دلیل مزخرف، از شما بعید بود ــ من نمیخوا... ــ بس کنید،هر دلیلی بگید هم قانع کننده نیست، شما از درد امروز بیهوش شده بودید، حالتون بد بوده، متوجه هستید چی میگم میخواست ادامه بدهد اما با دیدن اشک های سمانه،😭حرفی نزد: ــ این گریه ها برای چیه؟درد دارید؟ سمانه به علامت نه سرش را به سمت راست و چپ تکان می داد ــ چیزی میخواید؟چیزی اذیتتون میکنه، خب حرف بزنید، بگید چی شده؟ سمانه متوجه صدای نگران کمیل شد، اما از شدت درد و گریه نمی توانست حرفی بزند! ــ سمانه خانم،لطفا بگید؟درد دارید؟دکترو صدا کنم سمانه با درد نالید: ــ خسته شدم،منو از اینجا ببرید..😭 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل چشمانش را، محکم بر روی هم فشار داد، تا نبیند شکستن سمانه را، دختری که همیشه خودش را قوی و شکست ناپذیر نشان می داد. سریع از اتاق بیرون رفت. به پرستار گفت که به اتاق برود و، وضعیت سمانه را چک کند. تا رسیدن به اتاق امیرعلی، کلی به سهرابی و بشیری بد و بیراه گفت، امیرعلی با دیدن کمیل از جایش بلند شد: ــ چی شد کمیل؟حالشون بهتره؟ ــ خوبه،امیرعلی حکم دستگیری رضایی کی میاد؟ ــ شب میرسه دستمون،صبح هم میریم میاریمش ــ دیره،خیلی دیره،پیگیر باش زودتر حکمو بفرستن برامون ــ اخه.! ــ امیرعلی کاری که گفتمو انجام بده ــ نباید عجله کنیم کمیل،باید کمی صبر کنیم ــ از کدوم صبر حرف میزنی امیرعلی؟سمانه حالش بده؟داغونه؟میفهمی اینو با صدای عصبی غرید: ــ نه نمیفهمی این حالشو والا این حرف از صبر نمیزدی😠 با خودش عهد بسته بود، که تا آخر هفته سمانه را از اینجا بیرون ببرد، حالا به هر صورتی، فقط نباید سمانه اینجا ماندنی شود. امیرعلی انقدر خیره کمیل بود، که متوجه خروج او نشد،با صدای بسته شدن در به خودش آمد. از حرف ها و صدای بلند کمیل دلخور نشده بود، چون خودش هم می دانست ،که کمیل در شرایط بدی است، مخصوصا اینکه به سمانه هم علاقه داشت،❣ امروز انقدر حالش بد بود، که به جای اینکه خانم حسنی بگوید، سمانه می گفت،😑 و این برای کمیل حساس نشانه ی آشفتگی و مشغول بود ذهنش بود. هیچوقت یادش نمی رفت، آن چند روز را که سمیه خانم کمیل را مجبور به خواستگاری از سمانه کرده بود، با اینکه کمیل آرزویش بود،!! اما به خاطر خطرات کارش، قبول نکرد و چقدر سخت گذشته بود آن چند روز بر رفقیش. سریع به سمت تلفن☎️ رفت، و باهماهمنگی های زیاد، بلاخره توانست حکم دستگیری رویارضایی را تا عصر آماده کند! ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل منتظر در اتاقش، نشسته بود،یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که، برای دستگیری رضایی،رفته بودند،می گذشت. با صدای در سریع از جایش بلند شد، امیرعلی وارد اتاق شد و گفت: ــ سلام،رضایی رو آوردیم،الان اتاق بازجوییه ــ سلام،چته نفس نفس میزنی امیرعلی نفس عمیقی کشید! ــ فهمید از کجا اومدیم پا به فرارگذاشت، فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا گرفتیمش! ــ پس از چیزی ترسیده که فرار کرده ــ آره ــ باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی امیرعلی سری تکان داد، و خودش را روی صندلی پرت کرد.کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند، پس از ورود، اشاره ای به احمدی کرد تا شنود، و دوربین را فعال کند، خودش هم آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست‌، رویا سرش را بالا آورد، و با دیدن کمیل شوکه به او خیره شد. کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت، او هم از شدت دویدن نفس نفس می زد. کمیل ــ رویا صادقی،۲۸سال،فوق لیسانس کامپیوتر، دو سالی آمریکا زندگی می کردید و بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش، به ایران برگشتید،همسرتون به دلیل بیماری سرطان فوت میکنن و الان تنها زندگی میکنید. نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ درست گفتم؟؟ رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود. ــ چرا گفته بودید بشیری رو ندیدید؟؟ ــ م.... من ندیدم.!😥 کمیل با اخم و صدای عصبی گفت: ــ دروغ نگید،شما هم دیدین هم باهاشون بحث کردید😠 عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت. ــ این مگه شما نیستید؟؟ کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا، استفاده کرد، و دوباره او را مخاطب قرار داد؛ ــ چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه، با اینکه شما خودتون رشته اتون کامپیوتر بوده، و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده رویا دیگر نمی دانست چه بگوید، تا می خواست از خودش دفاع کند،کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد، و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود. ــ چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه، اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت وصل بود.! من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم، منتظر جوابم. کمیل می دانست رویا ترسیده، و مردد هست،پس تیر خلاص را زد و با پوزخند گفت: ــ میدونید، با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم😏 رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانس گفت: ــ چی؟😰😳 ــ آره گرفتیمش، اعتراف کرد، گفت کشوندن رویا به اونجا نقشه ی شما بوده‌، و همه فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد‌‌، با برنامه ریزی شما انجام می شده، و طبق مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره، پس جایی برای انکار نمیمونه. رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند، احساس می کرد سرش داغ شده، و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود، فکر اینکه دوباره، از مهیار رو دست خورده بود، داغونش می کرد، چشمانش را محکم بر روی هم فشرد، که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد، با صدای بغض داری گفت: ــ همه چیز از اون روز شروع شد...😭😞 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل ــ کدوم روز ــ برای بیماری کاوه، همسرم، رفته بودیم آمریکا، البته دکترا گفتن که باید بریم، چند روز زیر نظر دکترا بود، حالش بهتر شده بود، اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند، و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود، پول ماهم ته کشید، کسی هم نبود که کمکمون کنه، کاوه گفت برگردیم اما قبول نکردم، حالش داشت تازه خوب می شد، نمیتونستم بیخیال بشم. دستی به صورتش کشید، و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد: ــ با مهیار، همون سهرابی، تو بیمارستان آشنا شدیم، فهمید ایرانی هستم، کنارم نشست، و شروع کرد حرف زدن، من اونموقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم، اونم بعد کل دلداری شمارمو گرفت، و گفت کمکم میکنه،بعد از چند روز بهم زنگ زد، و یک جایی قرار گذاشت، اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود، و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم، که مهیار گفت او پول های درمان همسرمو میده، اما در عوض باید براش کار کنم.اونم پرداخت کرد و کاوه دوباره درمانشو ادامه داد. ــ اون موقع نپرسیدید کار چی هست، همسرتون نپرسید پول از کجاست؟ ــ نه، من اونموقع، اونقدر به پول احتیاج داشتم، که چیزی نپرسیدم،به همسرم گفتم که یک خیّری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده. ــ ادامه بدید. ــ منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم، اصلا عقایدمون عوض شده بود، خیلی بهمون میرسیدن، کلا من اونجا عوض شده بودم، بعد دو سال برگشتیم ایران و من و مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم، همسرم بعد از برگشتمون، فوت کرد، فهمیدیم که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند! رویا با صدای بلند، گریه می کرد، و خودش را سرزنش می کرد، کمیل سکوت کرد، احساسش به او دروغ نمی گفت‌،مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت. ــ من احمق رو دست خورده بودم، با مهیار دعوام شد، اما تهدیدم کردند،منم کسیو نداشتم مجبور شدم سکوت کنم، مجبور بودم‌. کمیل اجازه داد، تا کمی آرام بگیرد،به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد، احمدی سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت، رویا تشکری کرد، و آرام آرام آب را نوشید. ــ ادامه بدید ــ فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت،تا اینکه سمانه و صغری، وارد کار دفتر شدند، صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا‌، خیلی دقیق بود، و کارها رو پیگیری می کرد، منو مهیار خیلی نگران بودیم، مهیار چند باری خواست، که سمانه رو یه جورایی از دور خارج کنه، اما بالایی ها گفتن بزارید، تا استتاری برای کارامون باشه. ــ بشیری چی؟اون باهاتون همکاری می کرد؟؟ ــ نه ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا