📜 #حدیث
🔅امام زینالعابدین (علیهالسلام):
♦️زمانی که قائم ما قیام میکند خدای متعال آفتها را از میان شیعیان برطرف میکند و دلهایشان (در استقامت) همانند الوار آهنین قرار میدهد که قوّت یك مرد آنان برابر قوّت چهل مرد خواهد بود.
📚(بحار، ج ٥٢، ص ٣١٧)
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ثوابیـہویی ♥️🍃
یـہصلواٺبفرسـٺرفیـق!(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️با اینجور آدم ازدواج ڪنید...!🙂👌
🔴دوازده میلیوݩ جواݩ در سݩ ازدواج داریمـ..خانوادهـ ها آسوݩ بگیرݩ...!:)
رسم و رسوم پر هزینہ ے ازدواج رو در حاݪ حاضر بزارید ڪنار...!)
#ازدواج_آسان #عقد_ساده
#ترانه_عشق✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپمهدوی
من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم....😔💔
از آن لحظه که مولایم شود بیمار میترسم💔
#پیشنهاد_دانلود👌
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
🌿🥀
خدایـــــآ !
ماࢪاطاقتمُࢪدننیست..
شھیدمانڪن..!(:❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🌸🌸••
#خداگࢪافے🌱
.•❄️خدا ٺنها ڪسیھ ڪہ. . .☘
#پیشنهاد_دانلود
کنکوریا سرجلسه همین الان یھویے😬🤣 !
پ.ن: وقتے تمام تلاشتون رو کردید دیگه استرس یعنے چے؟
تو کارت رو کردے دیگه الان وقتشه توکل کنے به خدا!
استرس چے رو دارے؟ یعنے اگه خراب کنے دنیا تموم میشه؟ :)
ان شاءالله که با یه رتبه خوب خستگیتون در بره . .🌸'
#جھاد_علمے📚🖇
💛
♥️⃟🦋
رفیق!شھداییزندگیڪردنبه
پروفایلشھدایینیست . .
اینڪہهمونشھیدیکهمنعڪسشو
پروفایلمگذاشتم:
-چیمیگہ
-دلشڪجاگیربوده
-راهشچیبودهو...مهمہ!
+آرهماڪہبایهشھیدرفیقمیشیمبایداینا
وخیلیچیزایدیگہاونشهیدو
درنظربگیریمنهفقطدمبزنیم . .
🌿|↫#تلنگرانهـ
حـٰالبحرانزدهام . .
معجزهمیخواهدوبس♥️↻
مثلاسرزدهیکروزبیـٰایۍبروے..!
#مخصوص_پروفایل🖼
#شهیدجھادمغنیه🌱:)
#آیہ_گرافے ✨
و علی الله فلیتوڪل المؤمنون
و مؤمنان باید تنها بر خدا توڪل ڪنند🌿🌻
کی میگه واکسن ایرانی عوارض نداره؟
خودم دیدم رهبر انقلاب واکسن زد، همه دشمناش پاره شدن
عوارض از این بیشتر؟! 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊
•
دلتنگیـــــمحاجۍ😔
•
#شھید_استورۍ
#استورۍ_مناسبتۍ
📛توجہ توجہ📛
شـــــمابانــوۍعزیزهممیتوانيبراۍمدافع حرم شــدن
ثبت نام کنے⇦
مدارڪـ📋ـ مورد نیاز:
1_یک چـ💛ـادر زهــرا پسـ♥️ــند🌸
2_حیــ🧕🏻ـا و عفـ🌹ـت مقابل نامحرم.
😍👇🏻 #ثــبــټنـاممیڪنید؟!💭♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞| #کلیپ 😍
اے در آغوش حسـین♡
خوشبحاڵت🦋 عاقبت مثڵ مادࢪت{♥️} ࢪفتے🥀 استخوانی، شکستہ و لاغر ... 😭
°○شـهید علے خڵیڵے○°
📚#پارت_سیزدهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که
با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :»نمیبینی این زن
و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می-
کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشیها بشه؟« و
عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :»پس
اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!« انگار حیدر منتظر
همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس
زن عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش
کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با
مهربانی دلداریاش میداد :»مامان غصه نخور! انشاءالله
تا فردا با فاطمه و بچ ههاش برمیگردم!« حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول
بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و
با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :《منم باهات میام.》 و
حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :»بابا دست
تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.« نمیتوانستم رفتنش را
ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم
و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای
اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز
مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا می-
توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی
گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه-
هایم حس کردم. سرم را باال آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد
تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :»قربون اشکات بشم
عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار
ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!« شیشه
بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا می-
آمد :»تو رو خدا مواظب خودت باش...« و دیگر نتوانستم
حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و می-
خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و
عاشقانه نجوا کرد :»تا برگردم دلم برا دیدنت یه ذره میشه!
فردا همین موقع پیشتم!« و دیگر فرصتی نداشت که با
نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد. همین
که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه
دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد
جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند
لحظه بیشتر کنارم بماند.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
📚#پارت_چهاردهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
به اتاق که آمد صورت زیبایش
از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان
صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم
را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را
راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت. نماز مغرب
و عشاء را به سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با
دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد
و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا
سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا
روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ
اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با
خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر
پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به
جانم افتاده است. شاید اگر میماند برایش میگفتم تا
اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش
نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره
عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه
تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست
داعشی ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود
و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمی-
داشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه
از مویه های مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و
ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :»برو
زن و بچه ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.« و خبری که دلم را خالی کرد :»فرمانداری اعالم
کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!« کشتن مردان و به
اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط
آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی
زمین زانو زدم. دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب
آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم
که به عمو میگفت :»وقتی موصل با اون عظمتش یه
روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا
سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون
به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!« تا لحظاتی
پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا
دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و
اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#اندکیتلنگر(:
همهمایکسالهدرقرنطینهبهسرمیبریم
وخونهنشینشدیم...
اما؛
آقایما '' 12 '' قرنِ
خونهنشینِگناهانماست!'💔
حالامیفهمیمقرنطینہیعنیچی!؟
#اللهمعجللولیڪالفرج💜
‹🍩💭›
.
افسرجنگنرمزیرِ"هجدهسال"؟!
بچہ
بیابرومشقاتروبنویس...😐
ازچرتوپرتاییھ عده دلخورنشیدهاا...
عِیب ندارھ
صدامهمبھ امثال *شھید فهمیده* میگفت
بچہ.. (:
کھخبجاداره بگیمشمابھ اینا
میگیبچہ؟!!
اگھهمینبچہهانبودنکھمملکتروهوابود :|😏😄
*اللهم عجل لولیک الفرج*
#البتهاگرافسرجنگنرمهستی ...
#درکنارجهادعلمیکھوظیفتہ!!
.
🍩⃟🍫¦⇢ #افسران_جنگ_نرم