📚#پارت_پانزدهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و
فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت
آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر
داعش شوند. اصالً با این ولعی که دیو داعش عراق را
میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسیدو حتی
اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی
برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت
طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه
گریه هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد
و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید،
صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگی اش
دلداری ام میداد :»نترس خواهرجون! موصل تا اینجا
خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم
نرسیدن.« که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه
کرد :»برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!« عباس سرم
را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند
:《دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ !« و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار
جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت
را گرفت :»ما تو این شهر مقام امام حسن رو داریم؛
جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز
خوندن!« چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان
میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد
:»فکر میکنید اون روز امام حسن برای چی در این
محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که
از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شر این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه
هستید!« گریه های زن عمو رنگ امید و ایمان گرفته و
چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از
کرامت کریم اهل بیت بگوید :»در جنگ جمل، امام
حسن پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو
خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به
برکت امام حسن آتش داعش رو خاموش میکنن!«
روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن
به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که
با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من
برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو
صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند
از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود.
از تالشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه
و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن
همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی
حیدر را سنگین تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت
آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی خبر بود.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
📚#پارت_شانزدهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه
و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن
همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی
حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت
آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود.
میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی
نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم
گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم
نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و
تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل
حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن
حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم
و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :»حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم
سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت
بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!« رنگ صورتم را نمیدیدم
اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم
چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید
هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و
دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک
دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه،
دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با
لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد
فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود
تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و
همین خیال، خانه خرابم کرد. برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم
را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد. در
شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف،
گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن
باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که
ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ
میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :»نرجس! حیدر با تو
کار داره.« شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم
را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان
کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته
میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با
نگرانی اعتراض کرد :»چرا گوشیت خاموشه؟« همه توانم
را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :《نمی-
دونم...》 و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
•
.
یِمذهبـےبایدبدونـھکـھرفیقشھیدداشتن
فقطواسـھیخوشگلـےپروفایلنیست!
بایدیادبگیرهحرفشھیدروتوزندگیشپیاده
کنـھوگرنـھازرفاقتچیزینفھمیده..:)!
#حـواسمونهست؟!
#کجـایکاریمرفقا🚶🏿♂..
.
•
- چرا هر روز #زیارتعاشورا میخونی؟
حتماخیلی "عاشقِامامحسین«؏»"هستی!؟
+ نهنه اتفاقا اینطور نیست...
چون میخوام عاشقِ امامحسین«؏» #بشم ؛ هر روز میخونم... :)
#استادپناهیان
عاشقحسین«؏»شویم
#شهیدانه
⸀♥️🔗||•
خــدایا..!
اگرتوبھترینربۍ♥️
ومنبدترینبندھ،پس🥀
#اِږحَݥْعَبْدَڪْالْضَعْیِڣ...🌿•^
••🌿🕸
شبیہشھدابودنسختنیست🖐🏼!
+فقطکمےمراقبتمیخواهد
دلتکہعاشقباشھ
سمتمعشوقمیدوۍ...(:
❥🌱━┅┄┄
💚⃟🍃¦ #شهیـدانهـ
💚⃟🍃¦ #شهید_سجاد_زبرجدی
- ازاونخندھهاےِریز . . .
آغوشهاےِباز،
اشكِشوقِدیدارےدوبارھ💗'
فقطچندتاعکسموند :))
ـ #حاج_قاسم🕊
•••❀•••
همیشه لباس کهنه میپوشید
آخرش هم اسمش،
پای لیستِ دانشآموزان کمبضاعت رفت
مدیر مدرسه، داییاش بود..!
همان روز، عصبانی به خانه خواهرش رفت
مادرِعباس، برادرش را پای کمد برد
و ردیف لباسها و کفشهای نو را
نشانش داد و گفت عباس میگوید
دلش را ندارد که
پیش دوستانِ نیازمندش آنها را بپوشد..!
-شهیدعباسبابایی🕊♥
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#سنگریز_خاطرات🗞⃟🍁
«إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ»
سرپرست و ولیِ شما، تنها خداست..🌱
- مائده/۵۵
#اللهجانم 💚
عمری گذشت ساختهام با نداشتن،ای دل
چه خوب بود تو را هم نداشتم.....🌿🕊
#حاج_قاسم
#بدونید‼️
امامخمینیمیگفتمنخادماینملتم
رهبریمیگنمننوکراینملتم !
ولیبعضیتوهمجنابآقابودنمیزنن
#سرطاناصلاحات
|•🌔💛•|
شٻ بڂیࢪ گڣټݧ ما محۻـ اداے ادٻ اسٺ..🌙
ورݩہ چۅݧ شٻ بږسڍ اۆݪـ بیداࢪے ماست...🌚🌸
نمیگۅیم شبتان شهدایی که خیریست به کوتاهی شب ،میگویم عاقبتتان شهدایی که خیریست به بلندای عمر...🍂
#الݓماس_دعای_شهادت
#یاعلی
🕊بسم رب الشهدا و صدیقین🕊
❤️ #شهیدجهادعمادمغنیه ❤️
زندگینامه و خاطرات فرمانده
👈قسمت6⃣👉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 عرصه راحت زیستن برای کسانی که در #لبنان زندگی میکنند فراهم است و سبک زندگی جوانان در لبنان سبک زندگی غریبیست ، اما باید سبک زندگی #جوانان_حزب_الله را جدا از سبک زندگی جوانان لبنان بدانیم.
❤️ #شهیدجهادعمادمغنیه ❤️ نیز جوانی منحصر به فرد بود، چرا که او به معنی واقعی کلمه #بسیجی بود. بر این اساس #عاشق_ولایت_بودن و #عاشق_شهادت_بودن دو خصوصیت اصلی ❤️ #جهادمغنیه ❤️ است.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 هرکس او را میبیند فکر میکند جوانی بی مشکل و بی غم و غصه است. یک جوان #پولدار 💶💶 و #شیک 🕶 .اما اینگونه صفات رابطه ای با داستان #جهاد_ما ندارد❌. او همزمان با کودکی خود #اسلحه 🔫 را دوست داشت و برای آن آموزش دید و راه های جنگاوری را آموخت. با این حال عاشق #شعر و #موسیقی 🎼 و #خواندن هم بود.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 #جهاد به #هنر و #رسانه اهمیت زیادی میداد. فیلمی از زندگی #پدرش تهیه کرد و همه مراحل اجرایی آن را دنبال می کرد، با #تصویربرداری 📸 و #کارگردانی 🎬 و #نویسندگی 📝 و #مصاحبه_گرفتن 🎤 هم آشنایی داشت. ❤️ #جهاد ❤️ نمونه ای از جوانان این دوره و آشنا با مهارت های موردنظر ، روابط عمومی بالا و توانایی در ارائه چهره ای واقعا جدید از #مقاومت بود.
همزمان از طریق فیلم کوتاه و مستند و داستان به دنبال زبانی آسان و اثرگذار ، و زبانی بروز برای مقاومت بود. ❤️ #جهاد ❤️ و گروهی از دوستانش برای این کار باهم گفت و گو و هم فکری داشتند.
💐
میگفتن اگر لباس عروس سفید نباشد شگون ندارد
مجبـور شدیم یڪ بلوز و دآمنِ سفید
از هسایهمــان قرض ڪنیم ..!
ولی سفره را دیگر بر اســاس شگون
و این جور چیزها نچیدیم ،،
به جا؎ سفره مجلل بـا گردو و بادام طلایی
یڪ سفره پلاستیڪی ســاده انداختیم
که رویش یڪ جلد ڪلامالله مجید و یڪ آیینه
و مقدارۍ نــان و پنیر بود
ساده بود ولی صفــآ و صمیمیتاش آنقدری
بود که دلمان میخواست ^^
•.
#شھیدفریدونبختیـارۍ🌱
یه آقایی بود که توی آخرین مداحیش گفت:
یعنی قسمت میشه منم شهید بشم تو سوریه؟!
دقیقا بعد از اون مداحی رفت سوریه و
#شهیدشد . .♥️
- شهیدحسینمعزغلامی