♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#36
نگاهم به کتابم بود و گوشم به حرفهای کتایون با مادرش:
خب من الان چکار کنم
به نظر تو به همین راحتیه
من اگر بیام اونجا هزار تا گرفتاری برام پیش میاد!
بگیرنم دلت خنک میشه؟
همونطور که نگاهم به صفحات کتاب بود زدم زیر خنده:
آخه تو به درد کی میخوری که بگیرنت؟!
اخمی کرد و به مکالمه ش ادامه داد:
به هر حال بابا حتما اونجا پرونده داره من مطمئنم
به همین راحتی منو راه نمیدن راهم بدن با کلی سین جین و گرفتاری
من حوصله دردسر ندارم!
بیا یه کشور بی طرف قرار بذاریم همو ببینیم
کمی سکوت کرد که علتش رو نفهمیدم
بعد با لحن متفاوتی گفت:
بعدا راجع بهش صحبت کنیم
الان نمیتونم تصمیم بگیرم
باشه مواظبم
تو هم مواظب خودت باش
خیلی خب به کمندم سلام برسون
نخیر لازم نکرده! فعلا
باز خندیدم:
حالا میمیمیری به بابای کمندم سلام برسونی؟
صورتش رو جمع کرد: صد سال سیاه!
کتابم رو بستم و روی میز گذاشتم: چی گفت؟
_شنیدی که
گیر داده که بیا ایران
_منظورم حرف جدید بود
_بابا بهش میگم بیا هر دومون بریم یه کشور دیگه همو ببینیم چه میدونم هلندی ترکیه ای جایی
میگه من میخوام تو بیای اینجا با خانواده ما آشنا بشی با ما یکم زندگی کنی
شاید خوشت اومد
_تو هم که بدت نیومده!
_هیچم اینطور نیست
اونم خونه ی کی! مهران...
حتما
من فقط دلم نمیاد دل سیما رو بشکنم
بدم هم نمیاد ایران رو ببینم ولی آخه خطرناکه
اگر یه اتهامی بهم ببندن دستگیرم کنن چی؟
_اولا سیما و زهرمار!
ثانیا برا چی باید تو رو بگیرن!
اگرم پدرت پرونده بازی داشته باشه که معلومم نیست حتما داشته باشه، نهایتا در حد یه احضار و سوال و جوابه آخه بازداشت؟!تو سر پیازی یا ته پیاز؟
نگران نباش بابا
اگر میخوای بری برو
ژانت هدفونش رو از روی گوشش پایین کشید:
کی کجا بره؟
خندیدم: راه افتادیا!
لبخندی زد: آره یه چیزایی میفهمم فقط سختمه حرف بزنم
تلفظش و اینا!
حالا کی کجا میره؟
_کتایون
میخواد بره ایران
لب برچید: کاش منم میتونستم باهات بیام
خیلی دلم میخواد ایران رو ببینم
حالا کی میری؟
کتایون سری تکون داد:
بابا شمام زود جدی میگیرید
فعلا باید فکر کنم
گفتم:
_دقیقا تا کی میخوای فکر کنی؟
دوماهه داری فکر میکنی
حالا فعلا برو درخواست ویزا بده که تا فکر میکنی وقت تلف نشه اگر فکر کردنت نتیجه داد بتونی یه کاری ام بکنی!
_آره اتفاقا تو فکرش بودم
همین کارم میکنم ضرر که نداره
فردا... فردا میرم دنبالش
لبخندی زدم: آفرین فرزندم
حالا که انقدر عاقل شدی میتونی یه چای دم کنی یا نه؟
_اگر من دم کنم قهوه دم میکنم
_جهنم همون قهوه! حالا تو دم کن
همونطور که میرفت سمت آشپزخونه پرسید: نمیخواید فرمایشات دیشبتون رو تموم کنید؟
_چرا
یه مفهوم هست که هنوز راجع بهش حرف نزدیم
_پس بذار قهوه رو دم کنم و بیام ببینم بالاخره میتونی امروز تمومش کنی یا نه!
خندیدم: نترس تموم میشه!
وقتی با فنجونهای قهوه برگشت خوشحال گفتم:
اگرچه چای بیشتر میچسبید ولی همین که بالاخره تو یه تکونی به خودت دادی کلی ارزش داره!
خب... شروع کنم؟
ژانت سرتکان داد: اهمم
بسم الله رو زیر لب گفتم و بعد صدا بلند کردم:
ماجرای امامت یک داستانه که با 11 کاراکتر مشابه در موقعیت های مختلف تکرار شده
گفتم امامت یک برنامه از پیش تعیین شده بود
و طبعا بعد از اباعبدالله هم به مسیر خودش ادامه داد با بقیه ائمه
و هر کدوم جامعه رو متناسب شرایط و مقتضیاتی که داشت جهت میداد و برنامه رشد رو دنبال میکرد
به طور کلی میشه گفت یک برنامه مدون طولانی مدت همراه با فرهنگ سازی های مختلف در پیش گرفتن
با توجه به اینکه بعد از این قیام این مدل از اسلام به شدت توسط حاکمیتها سرکوب شد شیعیان بسیار در اقلیت و در خفا و مظلومانه زندگی می کردن یعنی خیلی بروز و ظهور ظاهری نداشتن و سعی می کردن بیشتر از درون خودشون رو به لحاظ محتوایی تقویت کنن
شرایط طوری بود که مثلا تصور کن امام هفتم ما بیش از نیمی از عمرش رو توی زندان سپری کرده
فضا فضای دیگه ای بود
بنی عباس خلفای بعدی بعد از بنی امیه بودن که مشی شون این بود که در ظاهر با اهل بیت پیامبر دوستی کنن و حتی با شعار خونخواهی اباعبدالله و فامیلی و نسبت با اهل بیت پیامبر روی کار اومدن اما در عمل با پنبه سر بریدن مثل بنی امیه آشکارا نه ولی با مدل خودش چرا
این وضعیت کماکان ادامه داشت تا یازدهمین امام ما هم به شهادت رسید توسط حکومت
در مجموع طراحی خدا این بود که بعد از پیامبر ۱۲ حجت برای زمین در نظر گرفته بود
و این ۱۲ حجت ۱۱ نفرشون بر زمین آمدن زندگی کردن مردم رو دعوت کردن به اون هدفی که باید
و مردم اگر برآیندی نگاه کنیم پس زدن
یعنی اهل زمین ۱۱ بار منجی و منادی حقیقت، صلح، دین و آرمان و خداخواهیشون رو از بین بردن
کشتن...
و این یک پیام دیپلماتیک برای خدا داره که خدایا ما انسان ها نه نیازی به تو داریم و نه نیازی به منجی و مُصلح پیشنهادیت!
یعنی نیازی احساس نمیکنیم که تو برای ما کسی رو بفرستی که ما به واسطه پیروی از اون و پیاده کردن مدل تو روی زمین شکل درستی از زندگی اجتماعی و انسانیت رو جاری کنیم
ما خودمون میتونیم برای زندگی خودمون تعیین تکلیف کنیم و فرستاده ات نیازی نداریم
یعنی پشت این رفتار ما این تفکر بود که ما میخوایم خودمون حاکم باشیم
اونطور که دلمون میخواد
و خدا هم از یک جایی به بعد با این درخواست بشر موافقت میکنه و میگه بسیار خوب از این به بعد خودتون اداره کنید و ببینید که چطور پیش میره
و در نتیجهی این ظلمی که انسان به حقیقت کرد حقیقت از نظرش پنهان شد
اعتقاد ما اینه که دوازدهمین امام که فرزند امام یازدهمه در صده دوم هجری به غیبت رفته
چون تصمیم خداوند اینه که در نهایت زمین رو به شکل درستش برگردونه و عدالت و حقیقت رو جاری کنه توسط این امام پس به عنوان آخرین ذخیره باید حفظ بشه برای مردمی که استحقاقش رو داشته باشن
برای همین غیبت شکل میگیره
یعنی امام دوازدهم بعد از شهادت پدرشون به غیبت میره و دیگه مردم بهش دسترسی ندارن تا همین امروز
پس ما امام داریم فقط نمیتونیم ببینیمش
اون هم بخاطر درخواستی که خودمون کردیم با رفتارمون
گفتیم نیازی به امام نداریم و خداوند این امام رو به امانت گرفت برای مردمی که بخوانش
چون در چنین اموری قبلا هم گفتم قرار نیست خداوند کارش رو با معجزه پیش ببره و تمام ارزش جاری شدن عدالت و حقیقت در زمین به اینه که انسانها این کار رو بکنن یعنی تمام هویت و ماهیت و هدف خلقت رشد بشره؛
پس طبیعتاً این امام منصور به امتی تعلق داره که اهل نصرت دادن باشن یعنی بخوان و تلاش کنن
در واقع بشر تنها به خودش واگذار شده تا چیزی رو که خواسته محک بزنه و هر وقت به ناتوانیش پیبرد برگرده و امانتوشو پس بگیره تا به این حقیقتی که باید برسه
وضعیت امروز جهان هم گویای اینه که ما فقط به یک منجی مصلح احتیاج داریم
یعنی امروز توی جهان فقر و سوءتغذیه هست اما بی پولی و گرسنگی به تعداد نیست
یعنی ما اگر بخوایم می تونیم تمام زمین رو از گرسنگی و فقر نجات بدیم اما مدیریت بی طرف و دلسوزی که برای همه اهل زمین به یک اندازه دل بسوزونه جود نداره
حتی قهرمانانی که شکل میگیرن عمدتاً نگاه نژادی دارن در صورتی که ما نیاز داریم به کسی که فرا ملی فرا جناحی و بدون دسته بندی به تمام انسان ها و حتی بقیه اجزای کائنات فکر کنه و براشون برنامه داشته باشه و برای نجاتشون دغدغه داشته باشه
و با به کار گرفتن خود اونها و استفاده از خود اونها صلح پایدار رو شکل بده و مدینه فاضله رو مجسم کنه
اونهم در راستای حقیقت وجودی و چیستی کائنات یعنی اراده الهی
پس بشر این وضعی که امروز میبینه رو تا زمانی که برنگرده و مثل کسی که به تخلفش معترفه معذرت خواهی نکنه بابت رفتار گذشتهاش و طلب نکنه، همینه
و تازه بدتر از این رو هم تجربه خواهد کرد چون زمین و زمان مطیع خدا و ولی خداست و پشت کردن بشر به ولی خدا و هدف خلقت تبعات مختلفی داره که هر چه بیشتر پیش بریم بیشتر درکش می کنیم
پس تنها راه نجات و برون رفت از این ظلم مستطیر بر زمین و این خلاء ها بازگشت به منجیه
چیزی که در همه ادیان وجود داره نه فقط ادیان بلکه همه تفکرات به پایان مثبت تاریخ و یک منجی رقم زننده تغییرات مثبت همهجانبه ایمان دارن
در مسیحیت که به طور جدی باور به بازگشت مسیح وجود داره چیزی که خود مسلمان ها هم بهش اعتقاد دارن
یعنی ما هم اعتقاد داریم مسیح عروج کرده و ظهور خواهد کرد
اما کنار منجی
منجی چه خاصیتی باید داشته باشه؟
منجی باید دلسوز #همه باشه
قطعاً فقط یک فرستاده الهی میتونه نسبت به همه مردم دنیا به یک اندازه دلسوز باشه و نگاهش انسانی باشه نه ملی و نژادی
که همه باهاش ارتباط برقرار کنن
خب ما این فرد رو داریم اما این لجبازی ما برای اثبات اینکه ما میتونیم خودمون مدیریت کنیم اجازه نمیده از وجودش بهره مند بشیم
خب رزومه مدیریتی بشر پیش چشمه می تونیم به راحتی قضاوت کنیم!
در طول تاریخ بشر همواره به لحاظ انسانی و به لحاظ کیفیت انسانیت تنزل داشته خصوصاً امروز و هر روز این وضع بدتر میشه
روزی نیست که خبر جنگ و کشتار و فقر و فساد و جرم و جنایت شنیده نشه
ژانت_ اتفاقاً من به ظهور منجی باور دارم
هم نیازش رو درک میکنم هم قلبا باور دارم که یک همچین چیزی صحت داره و اتفاق می افته و پایان تاریخ مثبت خواهد بود
کتایون بالاخره سکوت متفکرانه اش رو شکست:
_ ولی به نظر من بیش از حد تخیلیه
جهان واقعی چیزیه که ما داریم می بینیم و با این وضعی که وجود داره بعیده که اصلاح بشه
_ ولی میشه چون اراده خداست
_ لابد به وسیله کسی که ۱۳۰۰ سال در غیبته!
چطور چنین ادعایی می کنید مگه یه انسان میتونه 1000 سال عمر کنه!
_چطور نوح میتونه هزار سال عمر کنه بقیه نمیتونن؟
خودت هم میدونی زندگی طولانی مدت اگرچه عجیب و بعیده اما غیر ممکن نیست
چیزی که محال نباشه رو میشه باور کرد اگر منطق کلیش قابل قبول باشه
گفتم معجزه اصلا چیزیه که رویدادش عجیب باشه
بدن انسان اگر شرایطش فراهم بشه چندین هزار سال هم میتونه زنده بمونه!
خب این شرایط رو کی فراهم میکنه؟
آیا خدایی که آفرید نمیتونه این شرایط رو مهیا کنه؟
مهم اینه که با منطقت خدا رو بفهمی و پیدا کنی
بعدش دیگه همه مسائل رو با قدرت خدا میسنجی و محال توی ذهنت حل میشه!
تازه ایشون به تعداد بسیار زیاد دیده شده و نشانه هاش درک شده که میتونم رفرنس بدم و مطالعه کنید*
خصوصا کتاب مردی در آینه رو حتما بخونید**
ما معتقدیم به ظهور منجی و یک پایان خوش برای این دنیا با همین وضع داغونی که داره و هر روزم داغونتر میشه!
اما چجوری؟!
باید منتظر بشینیم ببینیم کی اتفاق میفته؟!
همینقدر منفعل؟!
پس اینهمه حرفی که درباره هدف خلقت و رشد اجتماعی و کار گروهی و اینا زدیم چی میشه؟!
اصلا علت این جدایی رفتار ما بوده
پس قاعدتا پایان دادن بهش هم یک رفتار رو میطلبه
و اون رفتار چیه؟
توبه اجتماعی
اینکه بشر ابراز پشیمانی و جبران کنه
تغییر ایجاد کنه رشد خودش رو ثابت کنه!
خب این چطور ممکنه؟
جز با حرکت در راستای همون اهدافی که بخاطرش طلب منجی میکنیم!
مثلاً مبارزه با ظلم و ستم و بی عدالتی و حق کشی در جهان به هر نوع
کتایون_ولی شما که میگید برای ظهور منجی باید زمین پر از ظلم و جور بشه
_افزایش ظلم به معنی افزایش ظالم نیست
برعکس اگر همه ظالم باشن که ظلم حس نمیشه
یه ظالم برای آلوده کردن کل دنیا کافیه
توی یه جمع 30 نفره یک نفر هم سیگار بکشه بقیه اذیت میشن
همین انسانها و ساختارهای ظالم موجود در جهان برای عاصی کردن کل کره زمین کافی ان
پس به هیچ وجه ما نیاز نداریم به اینکه ظالم بشیم برای اینکه منجی ظهور کنه اصلاً با اصل اسلام در تضاده
اصل و حقیقت اسلام ظلمستیزیه
هر کسی یک بار قرآن رو خونده باشه اینو میفهمه
برعکس ما برای اثبات خودمون؛
برای اینکه ثابت کنیم ما همون قومی هستیم که لیاقت داشتن امانت الهی و مصلح جهانی و رسیدن به مدینه فاضله رو داریم باید خودمون در جهت این اهداف حرکت کنیم
مهمترین بُعد این حرکت هم حرکت سیاسی اجتماعیه
ما چطور میتونیم در سطح جهانی و اجتماعی آمر به معروف و ناهی از منکر و مصلح جهانی باشیم و شرایط رو مهیای ظهور کنیم، بدون داشتن حکومت؟
چطور میشه در بعد اجتماعی احکام اسلامی رو جاری کرد و یک جامعه خوب ساخت بدون حضور در ساختار حکومتی؟
چطور ممکنه با نماز و روزه فردی امور اجتماعی رو اصلاح کرد
پوزخندی زد:
_ پس این توجیه شماست برای داشتن حکومت اسلامی!
_ بله هر مسلمانی که ادعا کنه نیاز به حکومت اسلامی در زمان غیبت وجود نداره حقیقت اسلام و بُعد اجتماعی اسلام رو درک نکرده
حقیقت اینه که بدون داشتن حکومت نمیشه با فساد و و ناعدالتی اجتماعی مبارزه کرد
اصلاً تمام کیفیت انسان ها به رشد اجتماعیه
بدون داشتن ساختار حکومتی رشد و تربیت در سطح اجتماعی مقدور نخواهد بود
یعنی اصلا انسانهایی که یک جامعه آرمانی نیاز داره برای پس گرفتن این ودیعه الهی تربیت نخواهد شد وقتی ساختار آموزشی متناسب این تمدن وجود نداشته باشه
وظیفه جمهوری اسلامی اینه ماهیت انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی و محور مقاومت اینه
ما حکومت تشکیل دادیم برای تمدن سازی
که ثابت کنیم اینکه میگن حاکمیت دینی شدنی نیست ادعای کذب و منفعت طلبانه ایه که بتونن خودشون قدرت رو به دست بگیرن
برای شکل دادن همون تمدن الهی که موسی با قومش بخاطرش از مصر بیرون رفت ولی نشد
همون حکومتی که رسول الله پایه گذاشت ولی بعد از وفاتش تبدیل به سلطنت شد!
همون حکومتی که اباعبدالله بخاطرش قیام کرد
همون آرزوی کل تاریخ
همون تنها دغدغه الهی برای خلقت بشر
همون ابزار رشد اجتماعی و امت سازی
تمدنی که تمام شاخصه هاش مال خودشه
آموزشش بهداشتنش اقتصادش حقوق و قانونش
وامدار نیست
کپی نیست
ماکت عملی عالی ترین برنامه رشد بشره
ما با این هدف و با هدف امت سازی و رسیدن به مدینه فاضله انقلاب کردیم
انقلابی که در زمان خودش عجیب ترین اتفاق بود!
زمانی که دو بلوک بزرگ قدرت؛ شرق و غرب با اون قدرت و تجهیزات و پهناوری دو تا دکترین رو در تقابل با هم مطرح میکنن و سرگرم مبارزه با هم هستن یهو یه گروهی یه جایی از دنیا میاد میگه نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی!
دنیا پذیرفته بود فقط یکی از این دو حالت وجود داره
ولی ما حالت سوم رو ارائه دادیم
و عجیب اینکه هضم هم نشدیم توسط این دو قدرت بزرگ
شوروی به تاریخ پیوست ولی ما هنوز هستیم
آمریکا هم به تاریخ خواهد پیوست ولی ما خواهیم بود
لبخندی زد: با مرگ بر آمریکا میخواید نابودش کنید؟
این رفتارهای جهان سومی به چه درد میخوره جز انرژی منفی چی داره مثلا به آمریکا صدمه ای میزنه؟
اصلا اگر آمریکا بده چرا برای تحصیل اومدی اینجا و
و از خدمات و بودجه آموزشش استفاده میکنی؟
این یکم نون به نرخ روز خوری نیست؟
_ما برای گسترش دهنده ظلم و فساد و خونریزی روی زمین طلب مرگ میکنیم
در همه ی زمانها و مکانها
لعن ظالمین عین عدله به نوعی برائت جستن از رفتارهای غیر انسانی و غلط اونهاست
مرگ بر آمریکا یعنی مرگ بر سیاست های استعماری و لیبرال سرمایه داری آمریکا که توش جان انسان ها ذره ای ارزش نداره و همه چیز با پول سنجیده میشه
یعنی مرگ بر بمب اتم هیروشیما و ناکازاکی
مرگ بر قتل عام 75 میلیون سرخپوست
مرگ بر برده داری 80 میلیون سیاهپوست
مرگ بر ویران کننده ی ویتنام و کامبوج و...
آمریکا از همون روز اول حیات خودش فقط فساد و جنگ رو گسترش داده
و بدتر از اون ره آورد اصلیش فرهنگیه که میلیارد ها آدم رو در سبک زندگی منحط و بی خدای خودش حل کرده و جلوی رشدشون رو گرفته و نابودشون کرده
مرگ بر این تفکر که از غصب سرزمین دیگران حمایت میکنه
نفی ظلم انرژی منفی نیست زیر چکمه ظلم ذلیلانه رفاه گدایی کردن و نفس کشیدن ته انرژی منفیه!
کلمه حق انرژی منفی نیست کینه و بغض به ظلم و ظالم هم مقدس ترین حسه و حال آدم رو بد نمیکنه
اونهایی که نسبت به ظلم و ظالم بغض دارن نسبت به مردم مهربان تر و دلسوز تر و دلرحم ترن
ما با آمریکا تقابل تمدنی داریم
مصاف خیر و شر
کفر و دین
ضرر و زیانشم واسه ظالم واضحه کم کمش رسواییه
اما اینکه چرا اومدم اینجا برای تحصیل، من برای کسب علم اومدم پیامبر ما فرمودن علم را بیاموز ولو در نزد کافر و منافق
ضمنا در ازای هزینه ای که دولت آمریکا برای آموزش من پرداخت میکنه دارم توی آزمایشگاهش خدمات ارائه میدم
خیالت راحت باشه اینا جایی نمیخوابن که زیرشون آب بره!
اما مبارزه ما محدود به این نیست این یه بیانه یه رسانه ست!
ما هرکاری لازم باشه انجام میدیم ولی درنهایت کسی که فرعون رو غرق میکنه و استخوانهای نمرود رو میشکنه خداست
ما یقین داریم این حرکت پیروزه چون پشتوانه ش حقیقته
ما بخاطر خدا؛ بخاطر ساختن اون فضای اجتماعی مد نظر خدا در تربیت و رفتار، حرکت کردیم و تغییر ایجاد کردیم
خدا هم طبق تعهدش قومی که عهد ببندن رو حمایت میکنه
ممکنه از نظر شما این اعتقاد تخیلی باشه ولی ما اثرش رو بارها و بارها دیدیم
صرفا همین حیات و حضور ما با اینهمه مشکلاتی که برامون درست کردن، تحمیل جنگ، تحریم بی سابقه در کل تاریخ، شبکه نفوذ و.... یه معجزه عینیه که مردم دنیا میتونن به چشم ببینن
یک پنجم بلاهایی که سر ما آوردن آمریکا سر شوروی آورد و فروریخت
تازه ما که امکانات اونا رو هم نداشتیم
نمیدونم یعنی شما اینجا خدا رو نمیبینید؟
توی خاورمیانه ای که بعد از انقلاب صنعتی همیشه مستعمره بوده ژاندارم امریکا در منطقه** یعنی پهلوی رو مردم ایران با هیچی؛
با دست خالی بیرون کردن و حکومت دینی پایه گذاشتن
مردمی که همگی در عرض بیست سال به اتفاق نظر در این حوزه رسیدن!
مردم یهویی این شجاعت روحی رو از کجا آوردن که یک چنین منطقه مهمی رو از کنترل قدرت های استعمارگر نوین بیرون کشیدن و خودشون تصمیم گرفتن که چه سبک حکومت داری داشته باشن!
چجوری این اتحاد شکل گرفت؟
حول ولی
حول یک رهبر
همیشه در تشکیل تمدن کلیدی ترین مطلب داشتن یک نخ تسبیحه که امت حولش جمع بشن و جاگیری کنن
امام خمینی همون نخ تسبیح بود
که واقعا پدیده بود در علم و شجاعت
کسی اون زمان که ایشون قیام کرد به تشکیل حکومت فکر نمیکرد اصلا
اما خواست و شد
چون خواستنش برای خدا بود و خواست خدا بود!
حالا انقلاب شد ولی انقلاب یعنی دگرگونی
بهم ریختن راحت تر از نظم دادنه
همه چیز رو بهم ریختیم و گفتیم این مدل کفرآمیز و ظالمانه رو نمیخوایم ولی حالا چینش دوباره با نظم درست خودش شاهکاره!
ما تجربه ای از حکومت داری نداشتیم
ما فقط میدونستیم این چیزی که الان هست اصلا خوب نیست*
اما از اینکه حالا چی بسازیم هیچ تجربه ای نداشتیم
همش لطف خدا بود
همین که انقلاب کردیم و مردم به جمهوری اسلامی رای دادن و حکومت رسمی تشکیل شد همه جوره افتادن به جونمون با تحریک قومیت ها فرم دادن گروهک های مخالف، تحمیل جنگ...
هنوز نفهمیده بودیم چی به چیه تو کردستان و خوزستان تجزیه طلبا بلند شدن
اختلاف سیاسی بین گروه های ملی گرا و مارکسیست و مسلمان که تا دلت بخواد
تنش خارجی ام که دیگه هیچی
تو این اوضاع صدامم حمله کرد به ایران
هشت سال فقط درگیر جنگ بودیم با تحریمی که سیم خاردارم بهمون نمیدادن حتی لباس غواصی هم بهمون نمیدادن چه برسه به اسلحه و مهمات
در عوض به صدام تا دلت بخواد از همه جا سلاح میفروختن
فرانسه شوروی آلمان آمریکا بلژیک*
با این وجود در این جنگ تمامیت ارضی مون رو حفظ کردیم تمام مناطق اشغال شده رو پس گرفتیم
بعد از جنگ هم که تهاجم فرهنگی یه طرف؛
تمام رسانه های دنیا برای زدن جمهوری اسلامی و فرهنگش توافق دارن
از کافر و لاییک و رسانه ملکه و صدای آمریکا گرفته تا وهابیت و فرق ضاله و...
با این تنوع دیدگاه از زمین تا آسمون همه دارن علیه جمهوری اسلامی و اسلام شیعی میزنن
تحریم اقتصادی هم از یه طرف
پروژه نفوذ درون ساختاریشون هم یه طرف دیگه
گفتم که تو تربیت و تزریق نفوذی به تمدن مقابلشون ید طولایی دارن!
یعنی میخوام بگم واقعا یه روز بی دغدغه بر این حکومت نگذشته تا امروز
ک با این وجود همین دووم آوردن ما و امروز به لطف خدا تبدیل شدن به یه قطب قدرتمند سیاسی نظامی که حرف برای گفتن داره، بزرگترین معجزه قرنه
معجزه ای که خدا برای نشون دادن به بشر رقم زده
که ببینید... اگر همه دنیا هم دشمنتون باشن ولی شما با من باشید میشه
ما هر مشکلی هم که داشته باشیم از ناتوانی و ایرادات خودمونه وگرنه خدا که کم نمیگذاره!
امروز تفکر انقلاب اسلامی دیگه محصور در جمهوری اسلامی نیست
جمهوری اسلامی گلدان این نهال بود که توش رشد کرد و امروز رو کل منطقه سایه انداخته و محورمقاومت رو ساخته
این رشد جز معجزه هیچ اسم دیگه ای نمیتونه داشته باشه!
یه روزی اسرائیل در سکوت خبری تشکیل شد و فلسطین رو بلعید و حتی لبنان رو هم دست انداخت و گرفت
ولی حزب الله لبنان به تاسی از انقلاب شکل گرفت عمل کرد لبنان رو پس گرفت و امروز محور مقاومت صاحب منطقه ست
یه روزی اسراذیل به نیل تا فرات فکر میکرد امروز دور خودش دیوار کشیده
جمهوری اسلامی از هر طرف بهش نزدیک شده دیگه از اون سیطره خبری نیست!
این جز با کمک خدا چطور مقدور بود
مایی که دربرابر اونا واقعا دستمون از امکانات خالی بود
هنوز هم این تقابل نامتوازنه
اونقدر ثروتمندن که به راحتی گروهکهای تکفیری مثل داعش رو میسازن* میندازن به جون ما تجهیزش میکنن ما با کمترین امکانات باز هم جمعش میکنیم!
این قدرت از کجا میاد؟
داعش قدرت کمی نبود
قدرتی که در عرض چند ماه نصف اراضی سوریه و عراق رو گرفت و کشوری تشکیل داد که به تنهایی از عراق و از سوریه بزرگتر بود قدرت کمی نبود
قدرتی که روزی صد تا انتهاری بفرسته تو میدون قدرت کمی نیست*
جنگ با چریک مذهبی ساده نیست!
چون ارتش کلاسیک نیست که بترسه و جا بزنه با اعتقاد میجنگه
"اون چیزی که در برابر فتنه ی مذهبی ایستادگی کرد و اون رو در ریشه خشکوند حقیقت مذهب بود"*
وگرنه مگه به همین راحتی جمع میشد؟
تخمین آمریکا این بود که حداقل تا 2030 منطقه با داعش دست و پنجه نرم میکنه یعنی در حقیقت انقدر روش حساب باز میکردن
این محاسبه منطقی و در نتیجه برآورد امکان و پتانسیل داعش بود
اما چرا حالا در کمتر از هفت سال بساط داعش جمع شده و داعش دیگه تقریبا هیچ ارضی تحت کنترل نداره که توش اعلام حکومت کنه
پس گرفتن اون وسعت سرزمینی در این مدت زمان کم کار ساده ایه؟
اصلا چند درصد شدنیه؟
اونم با اون هزینه و امکاناتی که ما صرف میکنیم
این چیزی جز معجزه نیست
از نظر من چیزی جز نصرت آشکار خدا نیست
اینا همه معجزاتیه که خدا برای قرن ما و مقابل دیدگان مردم این زمان ساخته و پرداخته و اگر خوب بهش فکر کنیم غیر قابل انکاره
مثلا گروهی به اسم حزب الله از کجا شکل گرفت؟
از چند تا جوون مبارزی که مخالف حضور اسرائیل در کشورشون بودن
با هیچی با حداقل امکانات توی یه فضای امنیتی رشد کردن کم کم حرکت کردن
در قدم اول لبنان رو آزاد کردن و بعد شدن یه گروه نظامی قدرتمند توی محور مقاومت بیخ گوش اسرائیل
خب جز معجزه چه اسم دیگه ای میشه برای این رشد غیرقابل پیش بینی گذاشت!
عراقی که یک روز صدام و حزب بعث حاکمش بود و با ما میجنگید امروز بخشی از جغرافیای مقاومته
اینها اتفاقاتیه که هیچ کس فکرش رو نمیکرد حتی خود ما هم اون زمان که با عراق میجنگیدیم فکرش رو نمیکردیم خدا به دست آمریکا صدام رو برامون بندازه بیرون و همچین فضایی شکل بگیره
یا یمن که ناگهانی متحول شد و با اون موقعیت استراتژیک به جبهه مقاومت پیوست!
اگر بخوام مثال بزنم از نصرت خدا برای جبهه حق تا صبح میتونم حرف بزنم
ولی تا همین حدش هم کافیه به همین ها فکر کنید
به نظر شما...
صدای اذان گوشیم بلند شد
آروم از جام بلند شدم: خسته نباشید من دیگه حرفی برای گفتن ندارم!
بعد از نماز نظرتون رو میشنوم
.
آخرین قاشق کنسرو لوبیا رو هم به دهان بردم
سکوت محض حاکم بود
نه ژانت حرفی میزد و نه کتایون
بالاخره تصمیم گرفتم سکوت رو بشکنم:
خب کتایون خانوم بالاخره اون لحظه ای که میخواستی رسید
چیزی نمیخوای بگی؟
نگاهی به من و بعد ژانت کرد و بعد گفت: کتاباتو گذاشتم تو کتابخونه
هم نهج البلاغه هم قرآن
لبخندی زدم: منظورم این نبود
منظورم اینه حرفی در رد این منطق نداری؟
نفس عمیقی کشید:
تو این بحثا اقناع صددرصد وجود نداره
نه من میتونم تو رو قانع کنم نه تو منو!
من سکوت کردم تا تو بقول خودت تفکرت رو درست معرفی کنی و ماهم کامل بشنویم ولی این
به معنای پذیرش نیست
من هنوزم میتونم همون سوالایی که قبلا پرسیدم رو بپرسم و قانع نشم!
ژانت عجیب و غریب نگاهش میکرد:
معلوم هست چی میگی؟
یا این منطق درسته و یا غلط
_برای من حصول به یقین مقدور نیست همین
بذارید شاممونو بخوریم!
سر بلند کردم و اشاره ای به ژانت کردم:
آدمها هر وقت در هر حالتی هر چیزی رو که بخوان میتونن منکر شن
اصلا خاصیت خلقت ما همینه
اختیار محض
حالا تو بگو ببینم تو نظری نداری؟
_من؟
من خب راستش...
به نظرم مسلمانهای واقعی شما هستید و تروریست ها با معیار قرآن مسلمان محسوب نمیشن و من اینو فهمیدم
ممنون بابت توضیحاتت!
نگاهم رو روی چهره ش چرخوندم
اونهم از جواب دادن طفره میرفت
پرسیدم: منظورم اینه که نظرت راجع به خود اسلام و منطقش چیه؟
دستی به صورتش کشید:
_راستش من...
الان با قطعیت نمیتونم نظر بدم
شاید لازم باشه یکم دیگه فکر کنم و بخونم
_همینطوره
_پس اشکالی نداره که یکم دیگه این کتابهات پیش من بمونن؟
_نه عزیزم گفتم که اونا رو بخشیدم به خودت اما
اگر نخواستیشون میتونی بذاری توی کتابخونه
لبخند کمرنگی زد: ممنون
ایتا
@dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودمان رو آماده کنیم برای سربازی امام زمان💌
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#37
در طول هفته چندان هم رو نمیدیدیم اما متوجه درگیری های ذهنی کتایون و تغییرات جزئی اما ملموس ژانت میشدم
و البته به رو نمی آوردم
مثلا اینکه ژانت جدیدا کمی روی لباس پوشیدنش حساس شده و با وجودی که تابستون هنوز در جریانه لباس های بلند استفاده میکنه و حتما کلاه رو در دستور کار تیپش قرار میده در حالی که پارسال چنین چیزی در ظاهرش دیده نمیشد
یا اینکه چند مدتیه کالباس که غذای مورد علاقه ش بوده توی یخچال دیده نمیشه!
گاهی هم سوال هایی میپرسید که برحدسهام صحه میگذاشت اما سعی میکردم دخالت نکنم
روز سه شنبه آزمایشگاه رو با هماهنگی فاکتور گرفتم و از دانشگاه یکسر به خونه برگشتم تا مواد لازم برای جشنم رو مهیا کنم
با حوصله هرچه تمامتر برنج رو آبکش کردم و خورشی که موادش دیشب آماده شده بود رو بار گذاشتم
بلافاصله دوش گرفتم و بهترین لباسی که داشتم رو از کمد بیرون کشیدم
شومیز گلبهی رنگ و شلوار کتان سفید
دستی به موهام کشیدم و ادکلن جدیدم رو هم زدم
برگشتم آشپزخانه و باز سرکی به غذا ها کشیدم
روی پا بند نبودم!
ظرف شیرینی خوری کوچکی که داشتم رو روی میز گذاشتم و با شیرینی هایی که خریده بودم پر کردم
لیوانها رو هم به تعداد با آبمیوه پر کردم و توی سینی روی میز گذاشتم
حدس میزدم چیزی به اومدنشون نمونده و چیزی هم نگذشت که حدسم تبدیل به یقین شد
برای بار نمیدونم چندم در حال تست کردن نمک خورش بودم که در باز شد و طبق معمول با هم وارد شدن
ژانت با دیدنم سوتی زد: چه خبره بالاخره ما این روی تو رو هم دیدیم
لبخندی زدم:
سلام! تازه اینکه چیزی نیست ببین چی پختم براتون
و با دست به قابلمه ها اشاره کردم
کتایون کیفش رو روی کانتر گذاشت و ابروهاش بلند شد: نه بابا
چه خبره مگه؟
_عیده
_عید؟! کدوم عید اینوقت سا
فکری کرد و باز ابرو بلند کرد: آها
حتما یه عید دینیه
وایسا ببینم کدوم...
به چهره متفکرش خندیدم:
زیاد فسفر نسوزون
غدیر...
ژانت سری تکون داد: پس که اینطور
حالا این یکی با بقیه چه فرقی داره؟
_امشب و فردا که روز عیده به شدت سفارش شده به اینکه بهترین لباسهاتون رو بپوشید بهترین هدیه ها رو بخرید و حتما دیگران رو مهمان کنید به غذا
_چرا؟
_برای اینکه همه بفهمن شما خوشحالید!
همه بدونن چه اتفاق مهمی افتاده
اتفاقی که خدا بخاطرش دین رو تکمیل اعلام میکنه و تنها نسخه عملی شدن تمام تئوری ها و ایده های اسلامه
راجع بهش که حرف زدیم
ژانت سری تکون داد: آره
حالا کی حاضر میشه این غذا؟
_دیگه حاضره تقریبا
یکم حواستون بهش باشه تا من نمازمو میخونم
بعد میام میکشم بخوریم
...
بعد از شام دمنوش زعفرانی دم کردم و تلفنم رو توی دست گرفتم
چند باری شماره رو گرفتم اما هنوز به بوق نرسیده قطع کردم
ژانت با هدفون مشغول گوش کردن موسیقی بود ولی کتایون متوجه اضطرابم شد و کنارم روی مبل دونفره نشست: چیه؟
به کی میخوای زنگ بزنی؟
_ها؟ هیچی میخوام زنگ بزنم واسه عید مبارکی
ولی مثل هر سال سختمه
کلا خیلی کم زنگ میزنم
معمولا با مامانم حرف نمیزنم یعنی اون حرف نمیزنه!
_به نظرم زیادی سخت میگیری!
_میدونم
ولی یه فاصله ای افتاده و به مرور زمان عادت شده
یکم سخته شکستنش
_زنگ بزن
_بذار زنگ بزنم به رضوان
احتمالا امشب پیش همن
میگم گوشی رو بده بهشون
اینجوری راحتترم
ژانت که پچ پچ فارسی ما کنجکاوش کرده بود هدفون از روی گوش برداشت و به سمتمون اومد
_چه خبره؟
همونطور که من شماره میگرفتم کتایون براش توضیح میداد
دوبار زنگ زدم تا رضوان جواب داد
با اشاره کتایون گوشی رو روی بلندگو تنظیم کردم: الو سلام
+سلام خوبی؟
عیدت مبارک
_عید توام مبارک
صدات ضعیف میاد چقد دور و برت شلوغه
+جات خالی جمعمون جمعه
تو چکار میکنی؟
آهی کشیدم: ای منم هستم دیگه
عمو زن عمو اینا داداشا خوبن؟
_خوبن الحمدلله
_از بقیه چه خبر؟
آهسته تر گفت: بقیه یعنی مامانت اینا؟
_زهرمار
پاشو گوشی رو بده به رضا
_وا خب زنگ بزن به خودش
_کاری که گفتمو بکن
_خب حالا! صبر کن
رضا داداش بیا
ضحی ست...
رضا گوشی رو گرفت و صدای گرمش توی گوشی پیچید:
سلام آبجی
عیدت مبارک
با لبخند و زیر لب قربون صدقه اش رفتم و بعد صدا بلند کردم:
سلام داداش
خوبی؟
عیدت مبارک.... چکارا میکنی؟
_خوبیم الحمدلله
از احوال پرسیای زود به زود شما!
_شرمنده بس که سرم شلوغه!
_کی این درس تو تموم میشه برگردیی
آرومتر گفت:
بخدا دل مامان و آقاجون واست یه ذره شده
من که دیگه هیچی!
بغضم رو آروم فرو دادم و گفتم:
یه دو ترمی مونده فعلا
_خب چرا لج میکنی
حالا کو تا این دو ترم تموم شه
یه سر بیا و برگرد
چند روزه!
میدونی که پرواز طولانی واسه قلب بابا ضرر داره وگرنه ما می اومدیم!
مثل همیشه ناچار شدم بحث رو عوض کنم:
ول کن این حرفا رو
تو هنوزم دوماد نشدی؟
پسر سن و سالی ازت گذشته چکار داری میکنی
من فکر میکردم وقتی برگردم بچه تم بتونم ببینم!
خندید!
مثل همیشه شیرین و خواهر کش:
این یعنی فوضولی موقوف دیگه؟
باشه
مثل همیشه حرف حرف توئه
اونی ام که کوتاه میاد من
بزرگتری دیگه
ولو یه دقیقه
پر شده بودم از بغض
بی هوا گفتم:
_دورت بگردم
گرفته گفت: دور از جونت
ببین خودتم...
نگذاشتم ادامه بده:
داداش بی زحمت گوشی رو بده آقاجون
_چشم
فوضولی موقوف!
پشت تلفن صدای حرف زدنش با بابا می اومد و من باز آماده گریه میشدم
دست خودم نبود که تا صداش رو میشنیدم اشکهام سرازیر میشد
بالاخره صدای مهربون و محکمش توی گوشی پیچید:
سلام باباجون
خوبی؟ عیدت مبارک
پشت هم نفس عمیق کشیدم تا گریه رو مهار کنم اما نمیشد:
سلام حاج آقا دورت بگردم الهی
عیدت مبارک
_دور از جونت بابا
ترک وطن کردی؟
نمیخوای قبل مردن بیای باباتو ببینی؟
گریه بی صدام شدت گرفت
هیچ حواسم به بچه ها نبود:
بابا این چه حرفیه ان شاالله هزار سال زنده باشی
_اینا که تعارفه
بابا جون شاید تا سال دیگه عمر من به دنیا نبود
نمیخوای برگردی یه سر بهمون بزنی؟
با پشت دست اشکهام رو گرفتم:
این چه حرفیه
شما که بهتر میدونید من چقدر دلتنگتونم
ولی دیگه چیزی نمونده
تا آخر زمستون تمومه ان شاالله
_باشه
ما که اینهمه تحمل کردیم
اگر عمر کفاف داد شیش ماه دیگه ام روش
_الهی من دورت بگردم
مواظب خودتون باشید
بابا میشه گوشی رو بدید به... مامان؟!
_باشه بابا
مواظب خودت باش
از من خداحافظ
_خداحافظتون
نگاهم برگشت سمت بچه ها که با بهت تماشام میکردن و صورتم رو پاک کردم
تا صدای سلام محکم و کوتاه مامان توی تلفن پیچید از هیجان قیام کردم!
بچه ها هم به تبعیت از من
به سختی گفتم:
سلام
عیدتون مبارک
_عید تو هم مبارک
خوبی؟
خوشحال از همین احوال پرسی کوتاه گفتم: ممنون خوبم
شما خوبید؟
_خوبیم الحمدلله
نمیدونستم دیگه چی بگم
ناچار پرسیدم: اون ادکلنی که فرستادم
راضی بودید ازش؟
_آره ولی حالا واجب نبود تو خرج بیفتی!
_خواهش میکنم
دستمم درد نمیکنه!
_خیلی خب دستت درد نکنه
شارژت تموم نشه
ناامید از بی حوصلگیش گفتم: نه تموم نمیشه
مواظب خودتون باشید
فعلا خداحافظ
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و سر جام نشستم
ژانت فوری گفت: اه هیچی نفهمیدم!
با همون حال گرفته زدم زیر خنده: همون بهتر که نفهمیدی!
کتایون فوری گفت: جدی جدی مامانت اصلا نگفت کی میای و اینا!
_نه بابا همین سلام علیکشم به افتخار عید بود!
_چرا آخه؟
تا کی میخواد قهر بمونه؟
_قهر که نیست سرسنگینه
مامانمم مثل خودم یکم مغروره
نمیتونه آشتی کنه!
_خب تو پیش قدم شو که اینهمه ادعات میشه
هی هم اخلاق در خانواده به من درس میدادی!
_من که پیش قدم میشم اما تزم این بود که یه مدت دور شم تا آبا از آسیاب بیفته بعد برم از دلش در بیارم
ولی انگار این دوریه اوضاع رو بدتر کرده
از یه طرفم میبینی بابام دلتنگه
گیر کردم
_خب یه سر برو ایران ببینشون
_میبینی که چه وضعی دارم یه روز مرخصی رو هم به زور میگیرم این ترم و ترم بعدی خیلی فشرده ست
باید خوب بخونم بلکه تموم بشه بتونم برگردم
ولی واسه برگشتنم استرس دارم
نمیدونم بعدش چی میشه
هم دلم تنگ شده هم دوری نامانوسم کرده!
حالا فعلا لازم نیست غصه شو بخوریم شیش ماهی وقت دارم خودمو آماده کنم
دمنوش زعفران دم کردم برم بریزم بخوریم!
...
روی مبل تک نفره پذیرایی مشغول تایپ گزارش کار روز جمعه بودم که ژانت با فاصله کنارم روی مبل بغلی نشست:
امروز دانشگاه نرفته بودی؟!
_نه
چهار شنبه ها کلاس ندارم این ترم
چطور؟!
+هیچی همینجوری
میگم
ممنون بابت غذای دیشب
خیلی خوشمزه بود
اسمش چی بود؟!
+قیمه دیگه
البته بابت غذا از من نباید تشکر کنی از صاحب سفره باید تشکر کنی البته اگر دلت میخواد که تشکر کنی!
+منظورت چیه؟
چشم از صفحه لپ تاپ گرفتم:
من اون غذا رو به نیت پخته بودم و نذر بود
برای امام علی
پس غذا متعلق به ایشونه
اگر ایشون نبود دیشب غذا نمیپختم پس درواقع غذای دیشب رو مهمون ایشون بودی
حالا اگه دلت میخواد تشکر کن!
انگار سر حرفی که روی دلش بود خوب باز شده بود که فوری گفت:
_تو حرفای جدیدی میزنی ضحی اصلا گیجم کردی
هیچوقت تابحال چنین چیزایی نشنیده بودم!
توی این مدت کلی حرف منطقی و استدلال درباره اسلام شنیدم که نمیتونم نادیده بگیرمشون ولی...
از همه عجیب تر همین اعتقاد به وجود امامه
و حاضر بودنش
درکش خیلی سخته!
نگاه گذرایی به چهره در هم و آشفته ش انداختم:
ولی تو حتی خودت گفتی که حسش میکنی!
+اره من گفتم ولی احساسات میتونن توهم باشن
_ولی به نظر من احساسات و توهمات به کمک عقل کاملا قابل تشخیص هستن
درسته که عقلانیت و منطق مهمترین دلایل پذیرش هر چیزی هستن اما از احساسات حقیقی هم نباید غافل شد
یادته روز اول چی گفتم؟
گفتم برای پذیرش یک تفکر منطق لازمه ولی کافی نیست
محبت، عامل محرک و تدوام دهنده ست
خودت هم الان اعتراف کردی که من از منطق و استدلال اسلام کم نگفتم
من تمام منطق ولایت رو، که کامل ترین منطق در توجیه هدف خلقته
براتون کامل شرح دادم
من هشت ماهه دارم با زبان استدلال حرف میزنم و حالا که میگم این محبت ناب رو تجربه کن به نظر تو این احساسات زدگیه؟!
این مکتب هم در استدلال در اوجه و هم در محبت
نفس عمیقی کشید و کمی سرش رو خاروند:
من میخوام بیشتر آشنا بشم
تموم اون رفرنس هایی که داده بودی، سند های تاریخی، مستند ها کتاب ها
همه رو چک کردم
ولی الان بقول تو دلم دلگرمی میخواد
که هست ولی...
یکم غریب و جدیده
دلم میخواد باورش کنم اما حس میکنم به زمان احتیاج دارم
دستش رو گرفتم: عزیزم من هیچ جبری بهت ندارم من فقط جواب سوالهات رو میدم
اینکه تو چه نتیجه ای میگیری کاملا به خودت مربوطه
+میدونم
ممنون که جواب میدی
نگاهی به تصویر زمینه صفحه لپ تاپم انداخت و چند ثانیه ای بهش خیره شد:
اینجا کجاست؟! یه بنای تاریخیه؟!
نگاهم برگشت روی لپ تاپ و لبخندی زدم:
یه جورایی
بارگاهه... مزار
ما بهش میگیم حرم
+مزار کی؟! کجاست؟
_مزار امام علی
توی نجف یکی از شهر های عراق*
دوباره نگاهش برگشت روی لپ تاپ
ناباور لب زد: بازهم علی!
دوباره چشم دوخت به من:
چرا جدیدا اینهمه نشانه ازش میبینم
شاید ذهنم حساس شده!
سری تکون دادم:
چی بگم
میترسم یه چیزی بگم و به احساسات زدگی متهم بشم!
لپ تاپ رو روی مبل گذاشتم و بلند شدم: چای میخوری؟!
سری تکون داد و لپ تاپ رو برداشت و روی پاش گذاشت:
عکس دیگه ای هم از مزارش داری؟!
کاش میتونستم اونجا رو ببینم و چند تا عکس خوب بگیرم
چند ثانیه نگاهش کردم
ندانسته چه دعای قشنگی کرد
دلش خواست زائر باشه!
همونطور که دل من سالهاست این خواهش رو به دوش میکشه...
همونطور که پا به آشپزخانه میگذاشتم جوابش رو دادم: اره دارم
برو توی درایو D پوشه اول...
پوشه ها اونجا شماره بندی یک تا هفت داره
پوشه شماره ۳ رو باز کن
همش عکسای حرم امیرالمومنینه
مشغول همرنگ کردن چای درون استکانها بودم که کلید وارد قفل شد و در روی پاشنه چرخید
کتایون کلافه و آفتاب زده وارد شد و سوئیچش رو روی کانتر انداخت:
سلام
ژانت هیچ معلوم هست کجایی؟
کلی جلوی محل کارت منتظرت شدم
اینهمه زنگ زدم جوابم که نمید!
هینی کشید: ببخشید کتی
یادم رفت بهت پیام بدم که دنبالم نیای!
امروز رو مرخصی گرفتم زودتر اومدم
گوشیمم تو اتاقه
بالاخره فرصت شد جواب سلامش رو بدم و همونطور که استکان سوم رو برمیداشتم تا پر کنم به مکالماتشون گوش میدادم
کتایون_خب چرا زودتر برگشتی؟!
ژانت با من و من جواب داد:
خب خواستم استراحت کنم
من کلی مرخصی ساعتی طلبکارم!
کتایون که قانع نشده بود کنجکاو قدمی به جلو برداشت:
توی لپ تاپ ضحی دنبال چی میگردی؟!
ژانت لپ تاپ رو جمع کرد به سمت خودش: هیچی
ازش خواستم چند تا عکس بهم نشون بده همین!
+خب چه عکسی؟!
احساس کردم ژانت برای توضیح دادن کمی معذبه برای همین به موقع و با سینی چای وارد پذیرایی شدم:
بابا بیا برو لباس عوض کن دست و روتو بشور بیا چای بخور وایسادی به سین جین!
بجمب چای یخ میشه...
کتایون بعد از نگاهی نسبتا طولانی راه افتاد سمت سرویس
من هم کنار ژانت نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم:
خب ببینم کجایی؟!
صفحه لپ تاپ رو به طرفم گرفت: ببین
این عکسا خیلی ام با کیفیت نیستن
کاش میشد چند تا عکس با کیفیت تر نشونم بدی
_این عکسا همشون اینترنتی ان
من خودم عکسی از اینجا ندارم
یعنی گرفتما؛ ولی نه چندان با کیفیت
با ذوق مضاعفی گفت:
+مگه تو تابحال رفتی به اونجا؟!
آهی کشیدم: خیلی سال پیش
+خب... چجور جاییه؟!
_آرامش محض
اونجا خیلی آرومی انگار خونه پدرته
انگار که نه... واقعا خونه ی پدرته
+پدر... پس تو هم حسّش میکنی!
_چی رو؟
+حس پدرانگی
این شخصیت به من حس پدرانگی میده
_اینکه فقط حس نیست
امام واقعا پدره برای امت
_ولی من که جزئی از امت شما نیستم پس چرا این حس رو دارم
+امام پدر کائناته حتی سنگ و چوب و خاک!
چه برسه به آدمها
قبل از اینکه جمله بعدی رد و بدل بشه کتایون سر رسید و موضوع به چای عصرونه معطوف شد تا پرونده احساسات جدید و لطیف ژانت فعلا مسکوت باقی بمونه اما این احساس ادامه داشت و روزهای متمادی هردیدار ما صرف پاسخ به سوالات جدید تحقیقی یا معرفتی ژانت میشد
هم براش خوشحال بودم و هم نگران
مدام سفارش میکردم شتابزده عمل نکنه و تاجایی که میتونه تامل کنه
اما واکنش کتایون از همه جالبتر بود
سکوت... و سکوت!... و سکوت!!....
***
دستی به پیراهن بلند و مشکی رنگم کشیدم و از کمد بیرونش کشیدم
با روسری حریر همرنگش روی تخت انداختمش و به دنبال اتو سراغ کمد کوچیک زیر میزم رفتم
ژانت همونطور دست به سینه دم در اتاق ایستاده بود و سوالهاش رو میپرسید:
گفتی دقیقا کی شروع میشه؟!
اتو رو بیرون کشیدم و به برق زدم:
فردا شب شب اوله
روی تخت نشستم و چون میز اتو نداشتم بالشم رو با ملحفه نزدیک کشیدم
پیراهن رو روش انداختم و مشغول اتو کردن شدم
روی تک صندلی پشت میز نشست: خب تو که اوندفعه گفتی روز دهم محرم روز عاشوراست
پس چرا از روز اول شروع میکنید به عزاداری؟!
+خب این یک سنته
ائمه ما اینطور عزاداری میکردن و ما هم به تاسی از اونها همین کار رو میکنیم
_خب چرا اینکارو میکردن؟!
_روایاتی هست که میگه قلب امام زمان در عزای این واقعه از شب اول غمگین میشه و به تاسی از اون ما هم تحت تاثیر قرار میگیریم
قبلا هم گفته بودم که قلب امام زمان نسبت به قلوب مومنین مثل قطب مغناطیسیه که مدار ایجاد میکنه و به هر چیز توجه کنه قلوب مومنین هم بهش توجه پیدا میکنه
ولی شاید یکی از فلسفه هاش هم این باشه که ما باید قبل از رسیدن اون روز عزاداری کنیم که بفهمیم باید قبل از رسیدن به حادثه ای شبیه عاشورا کاری کرد
پیراهن رو به چوب زدم و بجاش روسری رو روی بالش پهن کردم
کتایون ماگ بدست توی درگاه در ایستاد:
_شما بحث کردنتون تمومی نداره؟!
بابا حوصله م سر رفت!
مثل همیشه با بی تفاوتی تلاش میکرد بحث رو متوقف کنه
انگار شنیدن این حرفها رو دوست نداشت
مثل همیشه به روی خودم نیاوردم:
_باز تنها تنها؟!
دستت مو برمیداره دو تا فنجونم واسه ما بریزی؟!
_غر نزن ننجون
کافی رو کانتره
آبجوشم که تو چای ساز هست... خب پاشو بریز بخور!
بابا یکمم با من حرف بزنید!
مثلا اومدم هم خونه شما شدم که از تنهایی دربیام
صبح تا شب بحثو کش میدید و تو سر و کله ی هم میزنید!
پس کی تموم میشه ابن بحث دامنه دار شما؟!
ژانت متعجب رو به کتی گفت:
_واقعا عجیبه که تو هیچ کنجکاوی نسبت به دونستن بیشتر نداری!
+ژانت واقعا دل خجسته ای داری
بیا برو بگیر بخواب تو کی تا این وقت شب بیدار بودی؟!
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت:
_خب خوابم نمیاد!
میگم ضحی
تو گفتی چند شب دیگه میری به مسجد نیویورک درسته؟!
+آره
چطور؟!
_خب
گفتم اگر اشکالی نداره...
منم همراهت بیام
چشمهای کتایون گرد شد از تعجب: بری مسجد؟! چی میگی واسه خودت؟!
_مگه چیه خب میخوام ببینم چجور جاییه و توش چکار میکنن
میخوام ببینم مسلمونها چطور دعا میکنن و عزاداری چه شکلیه
مگه ایرادی داره؟!
لبخندی زدم: نه عزیزم چه ایرادی داره
با ذوق گفت: یعنی میتونم بیام؟!
_اره... چرا نتونی
کتایون پرسید: مگه غیر مسلمان میتونه وارد مسجد بشه؟!
_جز کافر و مشرک بقیه میتونن وارد مسجد بشن
یعنی همه پیروان ادیان الهی
ژانت با حسرت گفت: یعنی کتی نمیتونه بیاد؟!
کتایون مثل انبار باروت شعله کشید: ژانت چرا من هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی؟!
من خدا رو نفی نمیکنم فقط شک دارم همین!
شونه بالا انداخت: خب چه فرقی میکنه
_خیلی فرق میکنه
بعدم حالا کی خواست بیاد که براش مهم باشه راهش میدن یا نه!
همونطور شعله ور از اتاق خارج شد و من بلند و با خنده گفتم:
_البته ژانت کسانی مثل کتایون کافر محسوب نمیشن چون در کلام تصدیقش نمیکنن و اگر بخوان میتونن وارد این اماکن بشن
اما به هر حال کتی که همچین قصدی نداره پس بحث کردن هم درباره ش بی مورده!
به بحث خودمون برسیم بهتره
...
جلوی آینه روسریم رو روی سر تنظیم میکردم و گوشه چشمی هم به ژانت که با روسری مشکی رنگی که بهش داده بودم کلنجار میرفت داشتم
کتایون نگاهش رو از کتابی که مشغول مطالعه اش بود گرفت و به تصویر در حال تلاش ژانت توی آینه داد:
آفرین
خانجون خوبی شدی!
واقعا نمیفهممت ژانت!
چجوری میتونی بری به جایی که تو رو همینطوری که هستی قبول نداره و مجبورت میکنه تغییر شکل بدی!
ژانت به طرف کتی برگشت:
به نظر من که کاملا منطقیه که یک جا آداب خاص خودش رو داشته باشه و آدمها ملزم به رعایتش باشن
و این تحمیل نیست همونطور که خیلی از مشاغل یونیفرم دارن
اتفاقا به نظر من این کار معقولیه کمک میکنه تمام حواس و تمرکز انسان معطوف دعا و نیایش بشه به هر حال مسجد جاییه که مردم برای دعا به اونجا میرن نه چیز دیگه!
یک قدم به سمت ژانت برداشتم و صورتش رو به طرف خودم چرخوندم
همونطور که روسریش رو با گیره های توی دستم محکم میکردم لبخندی زدم:
درسته!
لبخندی زد و به خودش توی آینه خیره شد:
به نظرت بهم میاد؟!
+به نظر من به تو خیلی میاد
ولی درکل اینکه حجاب بهت بیاد یا نیاد اونقدر موضوعیت نداره
همیشه ظاهر جدید تا مدتی نامانوسه ولی بعد طوری بهش عادت میکنی که انگار از ابتدا همین بوده
تجربتا میگم!
کتایون متعجب گفت:
یعنی ژانت واقعا روت میشه با این ظاهر تو خیابون راه بری؟!
_آره پس ضحی چطور میتونه؟
وقتی اون میتونه حتما منم میتونم
زیر لب غر زد: ولی کاش اینجا هم یه کشور مسلمون بود و همه حجاب داشتن
اینجوری راحتتر بود!
+البته که اینجوری راحتتره ولی یادت نره درباره توان روحی تحمل سرزنش چی گفتم
اینم یه چالشه که فرصت رشد فراهم میکنه
پس چندان بدم نیست
همیشه نیمه پر لیوان رو ببین
با من تکرار کرد: زاویه دید خیلی مهمه
و بعد لبخند زد
جلوی آینه چرخی زد و دستی به پیراهنش کشید: به نظرت کوتاه نیست؟
و نگاهی به پیراهن من انداخت
گفتم:
_نه خیلی...
خوبه...
_پس بریم؟!
سر تکون دادم که کتایون از جاش بلند شد
سوالی نگاهش کردیم و اون رو به ژانت جواب داد:
تو مغزت از کار افتاده ولی مغز من هنوز کار میکنه!
با این قیافه کجا میخواید برید این وقت شب
باور کن پلیس دستگیرتون میکنه به عنوان تروریست!
سوییچش رو از روی جا سوییچی برداشت:
_میرسونمتون دم در منتظر میشم تا برگردید
سوییشرتش رو پوشید و کتابش رو هم برداشت
ژانت شاکی گفت:
نخیر زنای داعشی روبنده دارن ولی ما نداریم
مگر اینکه مریض باشن و بیخود بهمون گیر بدن!
مگه لباس مشکی پوشیدن جرمه؟!
با ته خنده ای از کل کل جذابشون رو به کتی گفتم: راضی به زحمت نیستیم مادمازل
فکر کردی اینوقت شب تا اونجا پیاده میریم؟!
خب تاکسی میگیریم دیگه
_خب ماشین که هست تنها بمونم خونه چکار
بذار بیام یکم عادی سازی کنم براتون!
...
توی ماشین کتایون مدام به ژانت اعتراض میکرد اما ژانت اعتنا نمیکرد
از اون که ناامید شد رو به من توپید:
این بچه یتیمو بردی جایی که اشکشو دربیارن؟!
مریضی تو؟!
ژانت با همون صدای گرفته نالید: فارسی حرف نزنید!
لبخندم رو خوردم و گفتم:
بابا مگه من گفتم بیاد
خودت که شاهد بودی خودش خواست
بعدم چرا لوس بازی درمیاری!
گریه تاحالا کی رو کشته؟!
من به اندازه موهای سرت این روضه ها رو شنیدم و گریه کردم
میبینی که صحیح و سالم در خدمتتم
ژانت بینیش رو بالا کشید: کتی اذیتش نکن
من خودم باهاش رفتم
اتفاقا امشب خیلی حالم خوب شد
تا حالا با گریه انقدر سبک نشده بودم
کاش تو هم اومده بودی و میدیدی چه حس خوبی داره
پوزخندی زد: حتما
سومین شبی بود که زحمت میکشید و ما رو تا مسجد میرسوند و یک ساعتی دم در توی ماشین منتظر میشد تا برگردیم
من هم اصراری به تغییر وضعیت نداشتم اما ژانت که انگار چیزهای جدیدی میدید و دلش میخواست دوستش رو هم وارد دنیای ناشناخته ها کنه مدام و به هر طریق بهش اصرار میکرد یک شب همراه ما به مسجد بیاد اما کتایون زیر بار نمیرفت
ژانت دوباره سکوت ماشین رو شکست:
کتایون تو بی مورد سرزنشم میکنی
امشب اونجا درباره یه بچه ی کوچیک حرف میزدن که چطور کشته شده
خب معلومه که با شنیدنش آدم گریه میکنه تو هم اگر بودی حتما گریه ت میگرفت
_خب آدم چرا باید حتما بشنوه؟!
چرا باید بره جایی که اشکش رو دربیارن؟!
مگه خودمون تو این دنیا کم مصیبت داریم که یکمم بابت مصائب تاریخ گریه کنیم؟
گفتم:
_خیلی حقایق تلخن و شاید اشکمون رو در بیارن اما ما از دونستنشون فرار نمیکنیم چون مهمن و باید بدونیم
این از اون دست آگاهی هاست
ما بی دلیل خودمون رو شکنجه نمیکنیم
این گریه کلی حکمت داره
فکر میکنم قبلا راجع بهش حرف زدیم
حالا اگر میخوای خودتو بزنی به اون راه راحت باش!
ژانت سرش رو جلو آورد و بین صندلی من و کتی نگه داشت: کتایون
بیا یه شب با ما بیا
باور کن یه تجربه متفاوته
اینو از من قبول کن!
خیلی جای خاصیه
به تجربه ش می ارزه
مگه میخوای چکار کنی تهش یه روسری سرت میکنی دیگه
یه شبه همش!
تا چیزی رو تجربه نکنی که نمیتونی ما رو سرزنش کنی
جواب کتایون سکوت بود و سکوت...
آروم به ژانت اشاره کردم اصرار نکنه و با اشاره به ظرف های نذری روی صندلی عقب بحث رو عوض کردم:
امشب مسجد نذری داشت
یعنی از امشب تا شب عاشورا نذری دارن
ببخشید که نتونستم برات غذا بگیرم
ولی همینو سه تایی میخوریم به نظرم کافیه
ژانت هم سر تکون داد:
آره من الان دیدم توش پر برنج و همون غذایی که
_قیمه
_آره همونه
خیلی زیاده یه دونه ش برای یه نفر اونم شام! باهم میخوریم
کتایون بی اونکه چشم از جلو بگیره بی تفاوت گفت: لازم نیست خونه کنسرو داریم
اگر غذای گرم بخوام می خرم خودم
ژانت دلخور گفت:
پولتو به رخ ما نکش کسی نگفت نمیتونی غذا بخری!
کتایون مثل همیشه نگران دلخوری ژانت از آینه نگاهی بهش انداخت:
چه ربطی داره دیوونه
_همش خودتو لوس میکنی
میگم این غذا زیاده دیگه!
بی نمک...
_خیلی خب بابا
یکم میخورم
بی خیال!
فوری ام قاطی میکنه واسه آدم!
لبخند محوی زدم و نگاهم رو به خیابان نم خورده دادم
باز پاییز زود شروع شد!
ایتا
@dokhtaranzeinabi00