eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6030784710999802873.mp3
5.44M
دلم میگیره برا حرم شب جمعه بیشتر...🕊
دلم گرفت 🥀 آقا هر کی این پیام رو داره میخونه برام دعا کنید 💔 شهید بشم 🖤 بسه موندن تو این دنیا ..
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• کنار مژده نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم لیوان آب قند رو به سمتش گرفتم با صدای دو رگه ای گفتم : - بیا یکم از این بخور . مژده معنی زندگی رو باید درک کنی و بپذیری . باید بپذیری که زندگی همینه ، خوشی داره ناخوشی داره . تلخی داره شیرینی هم داره ، تولد داره مرگ هم داره ، بیماری داره سلامتی هم داره . هدفت از زندگی چیه مژده ؟! هان ؟ باید بپذیری این چیزا رو و اگر درکشون کنی دیگه در برابر غم هات افسرده و بی انگیزه نمیشی . همه دارن ! مرگ که فقط برای همسایه نیست ! به قول بی بی شتریه که دم هر خونه می‌خوابه . هق هقش بلند شد ، شونه هاش لرزید و چادرش رو بیشتر روی سَرش کشید . قطره اشکی از چشمم پایین افتاد . صدای شیون جمعیت بلند شد و شونه های مژده هم لرزید . + خانم فرهمند بی زحمت یکم جابه جا میشید . با چشمای قرمزم نگاهی به آراد کردم . - بله ببخشید . کمی جابه جا شدم تا بتونه رد بشه ، چند ثانیه به صورتم زل زد و سرش رو پایین انداخت و رفت ، دیگه نگاه های گاه و بی گاه آراد برام اهمیتی نداشت ، نمی دونم چرا اینقدر آشفته بود ، اون روز میخواست حرفی رو بزنه اما نتونست و دلیل این پریشونی توی نگاهش رو هم اصلا متوجه نمیشدم . سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه اما من متوجه نمی شدم و این بیشتر اذیتم می کرد . نگاهی به مژده انداختم و دستم رو روی دستش گذاشتم . - اتفاقا باید به جای زانوی غم بغل گرفتن خوشحال باشی که راحیل توی تاسوعای حسین روحش ابدی شده . از زیارت امام رضا .ع. برگشته و توی راه تصادف کرده ، قشنگه نه ؟! من که خیلی حسودیم شد . این گریه های تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه ! ممکنه راحیل برگرده ؟ نه خب برنمیگرده . به جای گریه کردن پاشو یه قرآنی چیزی براش بخون اینجوری خیلی خوشحال میشه و روحش کمی آروم میشه . چادر رو از روی سرش برداشت و با چشمای قرمزش بهم زل زد . + م ... مروا . با بغض گفتم : - جان مروا . صدای ناله و جیغ و داد خانوم ها بلند شد که به عقب برگشتم و نگاهی به در ورودی انداختم . خواهرای راحیل اومده بودن . یکی از خواهراش به محض ورودش غش کرد و روی زمین افتاد ، خانوما شروع کردن به جیغ زدن . دست مژده رو فشردم و سریع به سمت خواهر راحیل رفتم . - برید کنار ، یکم اینجا رو خلوت کنید بزارید هوا بیاد . کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، چشم و ابروش همون چشم و ابروی راحیل خدابیامرز بود . دستم رو به سمت کمرش بردم که یکی از خانوما با داد گفت : + بهش دست نزن . با تعجب گفتم : - چرا ؟! پرستارم نگران نباشید . دوباره دستم رو به سمت کمرش بردم که گفت : + بارداره ، ممکنه اتفاقی براش بی افته . هول کردم و دستپاچه گفتم : - با اورژانس تماس بگیرید هرچه سریعتر . شماها هم دورش رو یکم خلوت کنید . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها . صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم . لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم . - بیا گلی یکم از این بخور . با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت : + همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیرم . یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ... قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن . به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد چشم دوختم . با صدای خیلی بلندی فریاد زد : + راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟! دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم . کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد . با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت . + راحیل بگو دروغه ! بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی . بگو دوباره بهم زنگ میزنی ، دوباره باهم میریم دیدن لباس عروس ها . راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟ چرا رفتی چرا راحیل ! تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ، نه نیست ، توآسمونی بودی . با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت . دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم ، مژده همون طور که توی سر و صورت خودش میزد وارد هال شد و به سمت آیه رفت ... آیه با دیدن مژده انگار بنزین روی آتیشش ریختن و اون هم شروع کرد به خودزنی این وسط تنها کسی که مانع این کارشون بود کوثر بود ، من توان بلند شدن نداشتم و بدنم مدام میلرزید . آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت . + مروا آق ... ا مرتضی ... دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم . - آقا مرتضی چی ؟! + حالش خیلی خرابه . نگاه بی روحم رو بهش دوختم و به سمت یخچال رفتم ، ظرف در بسته ای که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم . لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم . - بیا این ها رو بهش بده . یکی بهش بدی ها ‌! نگاهی غم انگیز به آیه و مژده انداخت و از هال بیرون رفت . دستی به شقیقه ام کشیدم و کنار آیه نشستم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• هنوز چند دقیقه ای از رفتن آنالی نگذشته بود که در هال با شتاب باز شد و آنالی با چشمایی گریون وارد شد . چادرش رو سرش کرد و خواست کیفش رو برداره که بلند شدم و به سمتش رفتم . - چی شده ؟! در حالی که هق هق می کرد کیفش رو برداشت . + دیگه یک دقیقه هم اینجا نمی مونم . با عصبانیت کیف رو از دستش گرفتم و با دستم به بازوش زدم . به آیه اینا اشاره کردم و با چشم و ابرو گفتم که اینجا جای صحبت کردن نیست و با هم به سمت گلخونه رفتیم . - خب بگو چی شده ؟‌ دستی به چشماش کشید و گفت ‌: + آ ... آب براش بردم ، اول آب رو از دستم گرفت اما وقتی فهمید منم بدون اینکه آب بخوره ، لیوان رو پرتاب کرد که صد تیکه شد . دوباره خواست گریه کنه که کلافه گفتم : - به خدا سرم خیلی درد میکنه آنالی . گریه نکن ، حرف رو بزن . + ب ... باشه میگم . لیوان رو شکوند و گفت که اون روز توی کافه که دستم رو به دستش زدم ، ظهرش اومده بود خونه و راحیل خانوم دلیل عصبانیتش رو پرسیده بود آقا مرتضی هم همه چیز رو براش توضیح داده، راحیل خانوم هم خیلی ناراحت شده بود . به اینجای حرفش که رسید با گریه گفت : + گ ... گفت که دیگه نمی خواد من رو ببینه چون باعث شدم راحیل خانوم ناراحت بشه . گفت که برم گم بشم . کلافه نفسی کشیدم و با دستم به دیوار کوبیدم . - آنالی تو دیوانه شدی ‌‌‌؟! واقعا برای این حرف آقا مرتضی میخوای بری ؟ میخوای من رو دست تنها بزاری و بری ؟ بابا مگه وضعیتشون رو نمی بینی ، دو تا جوون از دست دادن ، دخترشون تازه عروس بوده ، پسره بیست سالش بوده ! مگه وضعیت آیه و مژده رو نمی بینی ؟! اینها داغدارن بفهم ، آنالی بفهم ! اگر چیزی بگن اصلا دست خودشون نیست ، هرچی میگن از روی عصبانیته ، حالشون خیلی بده آنالی ! یکم درک کن ، از این به بعد هم دور و ور آقا مرتضی نپلک خودم کارها رو انجام میدم . بیا برو پیش آیه اینا ‌، حواست بهشون باشه خودم خرما ها رو میبرم . چادرش رو از سرش در آورد و با چادر صورتش رو پاک کرد و به سمت آشپزخونه رفت . ظرف خرما ها رو برداشتم و از هال خارج شدم . توی حیاط اینقدر آدم نشسته بود که جا برای سوزن انداختن نبود ، نگاهم به سمت در حیاط رفت آقا مرتضی با موهایی پریشون و صورتی قرمز کنار در افتاده بود ، کاوه هم کنارش نشسته بود و دستاش رو گرفته بود که مبادا خودزنی کنه . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
پایان فعالیت 🌿 وضو قبل خواب فراموش نشه رفقــا 🌹 برامون دعا کنیـد 💔 یا علــے مدد 🍃
امام زمانم ❣ صبحی گره‌ از زمانه‌ وا خواهد شد راز شـب تـار بـر مـلا خـواهـد شـد در راه، عـزیـزی‌ ست که با آمدنش هر قطب‌ نما، قبله‌ نما خواهد شـد السلام‌علیڪ‌یابقیة‌الله‌فی‌ارضه✋ اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا
رفیق 🙃 یه‌نگاه‌به‌اطرافت‌بنداز...👀 اونایی‌که‌دارابودن‌‌رفتن...👑 اونایی‌که‌معمولی‌بودن‌رفتن...👜 اونایی‌که‌فقیر‌بودن‌هم‌رفتن...👝 اعصاب‌خودتو‌خورد‌نکن!🚫 این‌دنیا‌محل‌گذره... کار‌کن‌،تلاش‌کن،زحمت‌بکش...💪 امابرای‌خدا ✨،برای‌خدمت‌به‌مردم برای‌خدمت‌به‌امام زمان (عج)، برای خدمت به اسلام‌و‌تشیع...🌸😇 دل‌نبند‌به‌دنیایی‌که‌از‌یک‌ثانیه‌دیگش‌خبر‌نداری! 😞
❌ اگر گناه مرتکب شدید که در آن حق‌الناس است سعی کنید در همین دنیا تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آنجا حل کردنش خیلی مشکل است..🚶‍♂🚶‍♂ *آیت الله بهجت*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ زود قضاوت نکن..!! 💥خشک مذهبی ها پدر جامعه درآورده! ⭕️❌ حق قضاوت نداری             تقـــدیــمـ نگـــاهــتــونـــ📺✨ °↲🌿سربازان مهد؎🌿↳°
🦋 فرشته ها هم می خندند... به زن بد حجابی که در جوانی با زیبایی خود، دل نامحرمان را لرزانده و محرمان بی غیرتش او را نپوشاندند؛🧝‍♀ اما وقتی به دیار باقی رفته و مردمان از دیدنش نفرت دارند، 😬 او را در قبر گذاشته و می پوشانند...🥀 ‼️این حقیقت است‼️
ولےحیف‌نیست‌بآاین‌گوشےکہ ‌عکس‌ڪربلآ رومیبینیم‌ومدآحےگوش‌میدیم‌ گنآھ‌ڪنیم:)؟ . . . ¦↜ پلاک🌺
. ویزا رو هم که برداشتن انگار خودتم دیگه آروم آروم دلت داره برامون تنگ میشه :)) آروم آروم داری راها رو برا اومدن بَدا هم هموار میکنی .. . آخ که نمیدونی چقد شبا دلتنگت میشم پوشه عکسای سال ۹۵ کربلا باز میکنم ، میشینم یه گوشه " اگه تو بخوای‌ آرومم‌کنی میتونی حسین " رو پلی میکنم و غرق میشم تو خاطرات‌و خیلی وقتام ممکنه این گونه ها خیس بشه :)💔 . آره دیگه خیلی دلمون برات تنگ شده خیلی ...💔 . یبار دیگه هم ما رو راه بده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿|° پیامبر اکرم (ص) : هر كس روز صد بار بر من صلوات بفرستد.. خداوند شصت حاجت او را روا می‌كند؛ سى حاجت آن براى دنيا، و سى حاجت براى آخرت است... 🌷
. وقتـے‌بـ‌مـ‌یـ‌رم،تـ‌لگرامـ‌م‌آفلـایـ‌ن‌میـشہ🔕 دیگہ‌تو‌صفحـہ‌ام‌عڪس‌نمی‌زارم📲 ڪہ‌لـایڪ‌بشہ‌و‌ڪامنٺ‌بـ‌خورھ ⌨ گـوشۍ‌ام‌‌خامـوش‌میشہ‌و‌هیچ‌پیامے; از‌دوسـٺ‌و‌آشـ‌نا‌نمۍ‌یاد📬🍂 پـس‌چـے‌مـیمـ‌ونہ؟؟🤔 ←قرآنـے‌ڪہ‌وقتـۍ‌زنـ‌‌دھ‌بـ‌ودم‌خـ‌وندم📓🌿 ←پنـج‌وعـ‌ده‌نمـازۍ‌ڪہ‌میخونم🐚🌷 ←‌احترامے‌ڪہ‌بہ‌پـ‌در‌و‌مـادرم‌گـ‌ذاشتـم🌸🤍 ←حجابۍ‌کہ‌رعـایـ‌ٺ‌ڪردمـ🧕🏻💐 ←دࢪوغ‌نگفـ‌تم‌و‌تـہمـت‌‌نـ‌زدمـ💛🌱 ←ڪار‌هـاۍ‌خـ‌وبۍ‌ڪہ‌ڪردم🎨🥇 همـہ‌ڪار‌هایـے‌ڪہ‌اینـجا‌انجامـ‌‌ دادم... در‌قـ‌بر‌آنـلـایـ‌ن‌خواهـ‌د‌بـ‌ود⏳ چقـدرحواسـ‌موݩ‌بہ‌لحظاٺ‌توایـ‌ن‌🎈 دنـیـامـون‌هـسـٺ‌رفیق؟⁉️🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که شفای مادرش را از امام حسین (ع) گرفت 🔹باندها را باز کرد و شال سبز را به دور مچ پایم را بست و گفت مادر! به زیرزمین برو و دیگ‌های مراسم امام حسین (ع) را بشور. 🔹از خواب برخاستم، دیدم آنچه در خواب دیدم، در واقعیت نیز رخ داده است.
میگفت : آبروی مؤمن حَرَمہ، کاش همگے مدافع حرم باشیم ...! راس‌میگفت...👌🏻 فکرڪردی خیلی شاخے ڪه آبروی مومنے رو میبری ؟💔 [ اَلْمُؤْمِنُ‌أَعْظَمُ‌حُرْمَةً‌مِنَ‌اَلْكَعْبَةِ...] آبرو و حُرمت مومن از حرمت‌ کعبہ بالاتره !☝️🏻 فقط یہ چی بگم ... حواسمون هست ؟ خدا بیشتر از همہ اَزَمون آتو دارها...🙂🌿
آقـاجـانـ🖐🏻 بایادتونشسته‌ام درراهۍ‌کہ‌عبورکنۍمیخواهمـ درآخرینـ غروب‌زندگۍبرجاۍپاۍتونمازبگذارمـ🤲🏻📿 ا؁غࢪیـبہ‌همیشہ‌آشناۍمن‌مھدۍ‌جانـ!بازگرد دیگرجانۍنمانده‌است جوانیمانـ رفت‌ونیامدۍ😔 ❍مـنتظـرآنھ••🕊 ❍اَلسَـلامُ‌عَلیکَ‌یـٰابقیه اللّٰہ•••
Reza Narimani - Poshte Pat Ab Mirizam (320).mp3
13.43M
پشٺ‌پات‌آب‌میریزم‌دل‌بی‌ٺاب‌میریزم دست‌حق‌پشٺ‌و‌پنان دوبارھ‌خبر‌رسیدڪہ‌یہ‌لالهـ‌پر‌کشید کوچه‌مشکۍ‌شد‌براٺ💔... بانواے:ڪربلایی‌سید‌رضا‌نریمانۍ ‌
🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋 چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار: حکایت اول: از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟  گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند! حکایت دوم: پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم... پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند...! دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟ حکایت سوم: از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری... مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم... صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد... گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری... گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم... حکایت چهارم: عارفی راگفتند: خداوند را چگونه میبینی؟ گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد... حداقل برای یک☝نفر ارسال کنید. 🍋🍋🍋🍋
*خواب بودم نیمه شب در بسترم* سایه ای افتاد ناگه بر سرم *خواب بر چشمم هنوز تحمیل بود* سر بلند کردم که عزرائیل بود *رنگ از رخسار گلگونم پرید* آب پیشانی به دامانم چکید *دست و پایم سست، تن خیس از عرق* خِس خسی در سینه، جانم بی رمق *التماسش کردم و گفتم : امان* گفت : امر است از خدای آسمان *زندگانی بر سرت پایان گرفت* از تو باید این دقیقه جان گرفت *گفتمش : مال و منالم مال تو* تا رها یابم من از چنگال تو *گفت : نه هنگامه ی هجران توست* آنچه داری سهم فرزندان توست *سالها از عمر خود دادی هدر* از گناهان کاش می‌کردی حذر *آن همه فرصت چه کردی تا کنون* حال فرصت از کفَت آمد برون *کن وداع با خانمان و زندگی* رَو به عُقبی با چنین شرمندگی *گفتم أشهد ، جان من تسلیم شد.* روح من دست ملَک تقدیم شد *سخت جانم را برون آورد مَلَک* ناله‌ام افتاد در گوش فلک *لاشه ای دیدم زمن در بستر است* چشمهایش بسته و گوشش کر است *صبح شد دیدم عیال و خانمان* آمدند بر بسترم گریه کنان *دخترم می زد به صورت : کای پدر* زود بستی از میان بار سفر *آن طرف تر خواهرم خون می‌گریست* داد می زد این مصیبت چیست؟ چیست؟ *یک نفر آمد لباسم را درید.* آن دگر گفتا که تابوت آورید *غسل میّت دادنم خویشان من* در کفن پیچیده کردند جان من *سوی قبرستان روان کردند مرا* اهل منزل صد فغان کردند مرا *زین پس از آنان سرایم دور بود.* بعد از این‌ها منزل من گور بود *بردَنم در قبر نهادند در لحد* قبر شد منزلگه من تا ابد *خاک را بسیار بر من ریختند.* خود دعایی کرده و بگریختند *آن زمان من بودم و تنگی گور* ظلمتی گسترده بی یک ذره نور *ناگهان آمد صدای گفتگو* دو مَلَک ، با گرز دیدم روبرو *گفت برخیز ای فلان ابن فلان* لحظه‌ی پرسش رسیده ست این زمان *اولین پرسش : بگو ربّ تو کیست؟* دومین پرسش : بگو دین تو چیست؟ *سومین پرسش : که بود پیغمبرت؟* کو نماز و روزه ، حجّ اکبرت؟ *مانده بودم در جواب آن دو من* مهر خاموشی مرا بُد بر دهن *رَبّ؟ نمیشناسم نکردم طاعتش* دین؟ نکردم پیروی یک ساعتش *بی جوابم چون بدیدند آن زمان* برسرم کوبید با گرزی گران *آنچنان گرزی که آتش در گرفت* شعله هایش گور من را بر گرفت *وامصیبت این چه حال است ای خدا* ناگهان آمد به گوشم این ندا *بنده ی من : حُبّ دنیا داشتی* عمر جاویدان به خود پنداشتی *حُبّ عیش و نوش و ثروت بود تورا* پیروی از نفس و شهوت بود تورا *بر نماز خویش کاهل می‌شدی* روزه می‌آمد تو غافل می‌شدی *دست یاری با شیاطین داشتی* بی خیالی از برِ دین داشتی *غافل از یاد خدا بودی کنون* از عذاب سخت کی آیی برون *در غل و زنجیر کردند پای من* پس نشان دادند به من مأوای من *یک در از دوزخ برایم باز شد.* ناله و درد و فغان آغاز شد. *ضجّه‌ها کردم خدایا الأمان* شعله ای برخاست بند آمد زبان *آه ، دیدم ناله ام بی حاصل است* دیدم آنجا منزل این جاهل است *آرزو کردم که : ای کاش این زمان* بر بگردم ساعتی را در جهان *تا تن از دوزخ دمی راحت کنم* بی نهایت سجده و طاعت کنم *آرزویم بود این ، اما چه سود* راه برگشتی برای من نبود. *نشر صدقه