کتاب 《دختران آفتاب》💕😌
فصل یک1
#پارت_دوم
سپس از زیر سایبانی که در گوشه پیاده روی آن طرف خیابان نصب شده بود بیرون امد و دستانش را به سمت همه ی بازیگر ها ، فیلم بردار ها و صدابردار ها بلند کرد:
_خسته نباشید،مرسی!...ده دقیقه اسراحت کنید!.از شما هم ممنون خانم مظفری همین برداشت رو استفاده میکنیم . لطفا برای پلان بعدی،رسیدن شکوفه و مادرش آماده بشید!
مادر نفس عمیقی کشید و برای جمعیتی که کف میزدند ، دست تکان داد. آقای ((بابایی))هم با خستگی دستی بر موهایش کشید و نفسش را با ((پف)) محکمی بیرون داد.مادر به سمت صندلی های کنار پیاده رو رفت و با خستگی خود را روی یکی از آن ها رها کرد.خواستم به سمتش بروم که صدای همان دختر کناری ام مانع شد:
_مرسی!مرسی مستانه جون!همه چیز هسای ؛(زن)،(مادر)،(انسان)!نمونه و الگوی یه مادر خوب و زن موفق!
بعد با اشتیاق رو به من کرد و پرسید:
_قشنگه،نه؟!
سوالش غافلگیرم کرد. برای چند لحظه نتوانستم جوابی بدهم. اما او همچنان منتظر جواب من بود. پس با تردید و من من کنان گفتم :
_فیلمی رو میگی که دارند می سازند ؟
از اشتباه من ،لبخند کم رنگی روی لب هایش رنگ گرفت و گفت :
_نه!فیلم رو نمیگم.هنر پیشه نقش اولش رو میگم؛(مستانه مظفری)!
کمی صبر کردم و بعد پرسیدم:
_می شناسیش؟
رویش را به سمتی که مادر نشته بود ، کرد و با غرور خاصی پاسخ داد:
_عشقمه!امیدمه!سال هاست که باهاش آشنام. مگه کسی هم هست که اون رو نشناسه!
یاد حرف پدر افتادم که می گفت :((مدت هاست دیگه مادر رو نمی شناسه.)) گفتم:
_چطوری باهاش آشنا شدی ؟.........
-دختران امام زمانے-
کتاب 《دختران آفتاب》💕😌 فصل یک1 #پارت_دوم سپس از زیر سایبانی که در گوشه پیاده روی آن طرف خیابان نصب ش
این هم پارت جدید تقدیم به نگاهتون 😍🌹