eitaa logo
-دختران امام زمانے-
1.2هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
214 فایل
-رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود می رودعمر ولی،خنده به لب باید زیست:)) - اینجا؟ . دل‌نوشته های ِچندتا دختر ِدهه ِهشتادی 🤍 . کپے حـلالت رفیق🌿 [ وقف ِآقای ولی عصر ِ] هـر آنچـه که باید بدانے . https://eitaa.com/joinchat/1160249525C3151e8d2cc
مشاهده در ایتا
دانلود
ی کانال داریم از واجبات یک ادیتوره🤠☝️ میخوای ادیت بزنی بلد نیستی؟🤕😮‍💨 میخوای برای کانالت محتوا تولید کنی گرونه؟😵‍💫🤑 نگران نباش من قدم به قدم و راحت و آسون یادت میدم😍😃🤌 بیا اینجا تا جا نموندی ، آموزش و کلی ابزار داریم🤩🤩🤩 بعدش میتونی سفارش بگیری و کم کم درآمد خودتو داشته باشی ☺️😍 آموزش های رایگان مون شروع شده ، بدو بیا تا از اولین های آکادمی محمدی باشی❤️🎁❤️ تا یادم نرفته بگم دوره آموزش کااامل اینشات داریم 😍❤️☝️ و در آخر... سفارشی داشتی درخدمتم🙌😎 بزن روی لینک و بپیوند به کانال مون تا گم مون نکنی😊👇 ╭┅───────┅╮ @Academymm ╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فـ‌یـ‌لـ‌مـ‌ش بـ‌از شـ‌د.دیـ‌دی¿؟ حـ‌رف دلـ‌ه یـ‌ه دخـ‌تـ‌ر از تـ‌بـ‌ار عـ‌اشـ‌ورا ایـ‌نـ‌جـ‌اسـ‌ت... پـ‌ر از کـ‌یـ‌لـ‌یـ‌پ هـ‌ای دخـ‌تـ‌رونـ‌ه.. امـ‌وزش انـ‌واع ادیـ‌ت فـ‌یـ‌لـ‌م و عـ‌کـ‌س.. و کـ‌لـ‌ی مـ‌حـ‌تـ‌وای ادبـ‌ی و طـ‌نـ‌ز بـ‌یـ‌ا تـ‌وام بـ‌ه جـ‌مـ‌ع دخـ‌تـ‌رونـ‌مـ‌ون بـ‌پـ‌یـ‌ونـ‌د @refiq_h @refiq_h @refiq_h مـ‌نـ‌تـ‌ظـ‌رتـ‌م زیـ‌بـ‌ایـ‌ی خـ‌دا3>
کانال وارث‌چادر‌مادرم❤️ به ایتا اومد. برای عضویت در این کانال وارد لینک زیر شوید👇 @jhfykbvfd☁️💖
| ﷽| « رَبِّ انی لِمَا اَنزَلْتَ اِلی مِنْ خَيرٍ فَقير » متن اشعار کربلایی محمد حسین پویانفر همراه با صوت مربوط به متن را اینجا دنبال کنید.😍🏃‍♂ دل دل نکن که از دستت میره👇🏻 https://eitaa.com/wwwqwqw ♥️¦⇠ 🕊️¦⇠
سلام سلام 🔹با کلی استوری های مذهبی و مناسبتی از هر مداحی در خدمتتونیم😎 آب ریختن سلحشور روی میوندار هیئت رو دیدی؟ واکنش پسرش عالیه😂😂 آمار ۲۲۰ قرار میگیره👆😍 جامع و کامل از همه ی مداح ها میگذاره و حال دلهارو خوب میکنه🥀💔 منبع مداحی های قشنگ و حال خوب کن همینجاست🤩🏃‍♂🏃‍♂ اینم لینکش🙃👇 @madahi_140 بیا که پشیمون نمیشی😉✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪاناݪۍ زهـرایۍ بـا مدیریت یه دختر دهه‌هشتادی دغدغـه مند:) https://eitaa.com/joinchat/1762787545C328243bf1a تجمع‌ ساندیس‌ خورای مملکت . 😂😌 . 👀💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 🌸💕🌸💕🌸💕🌸 🌸💕🌸💕🌸💕 🌸💕🌸💕🌸 🌸💕🌸💕 🌸💕🌸 🙂♥️ _پدر گفته تا گواهی نامه نگیری حق نداری رانندگی کنی. مادر دوباره راه افتاد. این بار آرام رانندگی می کرد. چند لحظه بعد پرسید: _خیلی از پدرت حساب می بری؟ سرم را پایین آوردم: _فکر کنم حق با پدر باشه. _دوستش داری؟ بهتر دیدم که به این سوالش جوابی ندهم.مادر گوشه ای از خیابان ایستاد، ترمز دستی را کشید و به سمت من برگشت: _نمی خوای پیاده بشی؟ _برای اینکه جواب سوالتون رو ندادم!؟ خندید: _برای اینکه ناهار بخوریم. هر دو پیاده شدیم.چند قدم جلو تر، وارد رستوران شیک و گران قیمتی شدیم. لحظه ای بعد از ورودمان سر ها به سمت برگشت.بعضی در گوشی با هم صحبت می کردند،یکی دو نفر هم با کمال بی ادبی ما را با انگشت نشان دادند. نزدیک بود از همان جا برگردم، اما وقتی چهره ی خونسرد و متبسم مادر رادیدم ، از تصمیم خودم منصرف شدم. دیگر برای چنین کاری دیر شده بود .مادر گوشه ای را انتخاب کرد و هر دونشستیم روبه روی یکدیگر ک چشم در چشم هم.دست کم اینجا کمتر در معرض نگاه دیگران بودیم. با ناراحتی پرسیدم: _چطور می توانی این نگاه ها رو تحمل کنی؟! شانه هایش را بالا انداخت: _دیگه عادت کرده ام. _ولی من هنوز عادت نکردم و نمی خواهم هم عادت کنم. _باشه!هر جور میل خودته!......
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 🌸💕🌸💕🌸💕🌸 🌸💕🌸💕🌸💕 🌸💕🌸💕🌸 🌸💕🌸💕 🌸💕🌸 🙂♥️ مر مسن و خوش اندامی که به نظر می رسید مدیر رستوران باشد، با احترام و ادب مسخره ای جلوی ما خم شد: _خیلی خوش آمدید،خانم مظفری!کلبه ی درویشی ما رو منور کردید.هر دستوری داشته باشید به روی چشم. _خواهش می کنم . لطف دارید! _اگر اجازه بدید غذای مخصوصمون رو براتون بیارم . _باشه!خوبه! مدیر رستوران زحمتش را کم کرد و رفت . مادر نگاه تحسین آمیزی به اطرافش کرد و گفت : _اینجا رو یادته؟ _همون رستورانیه که دو سال پیش فیلم ترسی بی دلیل رو توش بازی کردید! _خوب یادته! _من فیلم های شما رو با دقت دنبال می کردم . مادر روکرد به بچه ای که دفترش را آورده بود تا او امضا کند و گفت: _فکر می کردم از فیلم های من خوشت نمی آد. _اشتباه می کردید! من از کار شما خوشم نمی آد، نه فیلم هاتون که انصافا قشنگ اند! وقتی گارسون غذای ما رو آورد صحبتم را قطع کردم.لحظاتی به خوردن غدا گذشت، تا اینکه مادر پرسید: _چرا از من خوشت نمی آد؟ _غذاتون رو بخورید، مادر . یادتون نیست می گفتید آقا جون همیشه سفارش می کرد بین غذا خوردن حرف نزنیم؟ مادر در حالی که با غذایش بازی می کرد، پرسید: _پس نمی خوای جواب بدی؟! قاشفم را گذاشتم روی میز:......
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 🌸💕🌸💕🌸💕🌸 🌸💕🌸💕🌸💕 🌸💕🌸💕🌸 🌸💕🌸💕 🌸💕🌸 🙂♥️ _بیا و از خیر جواب بگذر،مادر! _برای چی باید بگذرم؟برای اینکه دخترم به مادرش اعتماد نداره؟!برای اینکه دخترم نمی خواد حرف های دلش رو به من بزنه؟! داشت دیالوگ های فیلم هایش را برای من تکرار می کرد. _فکر می کنم اشتباه گرفتید!اینجا سینما نیست! سرش را به تندی بالا آورد و به چشم هایم خیره شد.لحن سوالش با فریاد همراه بود: _منظورت چیه؟ انگار بهش برخورده بود. چند نفر سرهایشان را به سمت ما برگرداندند.تازه متوجه شدم که حرف بدی زده ام.صدایم را پایین تر آوردم: _فریاد نکش،مادر!مردم دارند نگاه می کنند. _بد*رک بزار فکر کنند اینم یه فیلمه! دیگر همه سر هاو نگاه ها سمت ما برگشته بود.دست مادر را گرفتم و گفتم: _اینجا برای این جور صحبت ها مناسب نیست.بیایید بریم توی پارک یا یه جای خلوت دیگه صحبت کنیم. دیگر منتظر جواب مادر نشدم.کیفم را برداشتم و از رستوران زدم بیرون.کنار ماشین منتظرش ماندم.چند لحظه بعد،اوهم آمد.دوباره رانندگی اش بد شده بود.هر وقت عصبی بود،بد رانندگی می کرد.به نخستین پارکی که رسیدیم،نگه داشت.پیاده شدیم و در گوشه خلوتی نشستیم.دستش را گرفتم و گفتم: _چرا این کار ها را می کنی؟!چرا با اعصاب و آبروی خودت بازی می کنی؟!باریکه اشکی از گوشه چشم هایش سرازیر شد که دلم را آتش زد. _برگرد خانه،مادر!برگرد سر زندگی مان.هنوز هم دیر نشده. _دیگه فایده نداره!من نمی تونم با آبرو و حیثیت کاری ام بازی کنم. از این حرفش ناراحت شدم.حالا دیگه من بودم که صدام رو بلند کردم:......
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 🌸💕🌸💕🌸💕🌸 🌸💕🌸💕🌸💕 🌸💕🌸💕🌸 🌸💕🌸💕 🌸💕🌸 🙂♥️ _حالا فهمیدید چرا من از کارتون خوشم نمی آد؟!برای اینکه این کار لعنتی،شما رو از ما جدا کرده؛مادرم رو از من گرفته،مادرم رو از پدرم جدا کرده،حالا هم داره باعث از هم پاشیده شدن کامل خانواده مون میشه. مادر لبخند تمسخر آمیزی زد،و جمله اولش را به آرامی گفت: _نه دختر!اشتباه تو همین جاست! و بعد از ان بود که او هم فریاد زد: _مسئله کار من فقط بهانه است!بهانه!پشت اون چیز های خیلی مهم تری هم هست که سال هاست تو دل هامون مخفی بوده و ما ندیده گرفته بودیمش.اما حالا وقتشه که هر کس تکلیف خودش و روشن کنه.اون پدر خود خواهت باید بفهمه که یه من ماست،چقدر کره داره. من از جایم بلند شدم.مادر داشت ادامه می داد: _باید بفهمه که منم برای خودم شخصیت دارم .برای خودم کسی هستم. چیزی دلم را چنگ می زد.مادر هنوز هم حرف می زد: _باید بفهمه منم وجود دارم.منم هستم.منم برای خودم حق تصمیم گیری دارم.دیگر طاقت نیاوردم.نه فریادی کشیدم نه جیغی،صدایم حتی آهسته تر و فرو خورده تر از همیشه بود بغضی ته گلویم باعث می شد صدایم درست از حنجره خارج نشود. _باشه مادر!باشه!هر جور که دوست دارید،رفتار کنید.شما برید دنبال کار و شهرتتون.پدر هم بره دنبال رفقاش و کامپیوترش!...اصلا یه کبریت بردارید با یه کمی بنزین،هم زندگی تون هم من رو آتیش بزنید.این طوری هر دوتون راحت می تونید به علاقه هاتون برسید. جمله آخر را موقعی گفتم که تقریبا در حال دویدن بودم.با چنان سرعتی از مادر دور شدم که هاج و واج ماند.حتی بر نگشتم تا نگاهی به پشت سرم بیندازم. بیرون از پارک نفسی تازه کردم و دوباره راه افتادم؛این بار آهسته تر و بی هدف تر.جایی برای رفتن نداشتم.خانمان که خالی بود ، پس چرا به خانه بروم؟!مادر که به خانه مادربزرگ می رود.پدر هم یا در شرکت است یا با رفقایش در گردش!چرا فقط......
دو پارت امروز و دوپارت دیروز خدمتتون ارسال شد♥️... https://abzarek.ir/service-p/msg/1159031