یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم!
پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستم...
زنگار هارا شسته ام، دور از کدورت های دور
آیینه ای رو به توام اما کنارت نیستم...
نمیدانم ز منعِ گریه، مقصد چیست ناصح را؟
دل از من، دیده از من، اشک از من، آستین از من..
رتبه میخواهی چو خورشید از خلایق دور باش
سایه از همراهی مردم به خاک افتاده است