یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم!
پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستم...
زنگار هارا شسته ام، دور از کدورت های دور
آیینه ای رو به توام اما کنارت نیستم...
نمیدانم ز منعِ گریه، مقصد چیست ناصح را؟
دل از من، دیده از من، اشک از من، آستین از من..
رتبه میخواهی چو خورشید از خلایق دور باش
سایه از همراهی مردم به خاک افتاده است
توی مدرسه همیشه کلاس مورد علاقم انشا بود. اینکه متن های بقیه رو گوش بدم و نظر بدم و تحلیل کنم و بعد متن خودمو بخونم و نظر بدیم و تحلیل کنیم.
حالا این شب ها، کلاس نویسندگی هفتهای یکبار همون احساسات رو برام زنده میکنه.
وقتی توی یک شب سرد زمستونی بعد از شام میرم توی اتاق و پشت میز میشینم و به نوشته های بقیه گوش میدم و وارد داستانشون میشم و بعد از دنیای اونا خارج میشم و اینبار وارد یه دنیای جدید میشم و شروع میکنم به نکته برداری.
همه و همه احساس زنده بودن بهم میده.
از امشب، 28 دی ماه 1401
وقتی توی کوچه برف نشسته بود و مامانبزرگ بابابزرگ اینجا بودند.