قرار بود با پدربزرگ و مامانبزرگم بریم کربلا ولی خب جور نشد
امروز بابابزرگم اینا حرکت میکنند و من یه غم بزرگ روی دلمه.
کل روضه این بیت شعر رو زمزمه میکردم:
«من ضرر کردم و تو معتمد بازاری»
«بار ما را نخریدند، تو برمیداری؟»
داداش کوچیکه امروز تازه با نهج البلاغه آشنا شده. تقریبا از صبح راه میره و با ذوووق حکمتها رو با صدای بلند برامون میخونه و ما باید بهش توجه کنیم.
راستش دیگه دلم میخواد از خونمون فرار کنم:))))))))
داره به من میگه«آجی نهج البلاغه توی علم و ایمان خیلی تاثیر داره. من الان دارم توشه آخرت جمع میکنم»:)))))))))
این خانومه امشب منو برای اولین بار دید
بهم گفت:«چقدر خوشقلبی، چهرهات هم خیلی آرامش بخشه.»
خیلی احساس خوبی داد بهم:)))))
هدایت شده از TheEndخسـته¡
دلتنگی4_5990055128109942623.mp3
زمان:
حجم:
9M
اَللهم إنَّا لا نَعلَمُ مِنهُ إلاَّ خَیراً...
-چهارمینسالگردِشهادتتمباركسردار : )
بابابزرگ به داداش کوچیکه گفت:«خواهرت مثل یه مامان مراقبته قدرشو بدون.»
تا اطلاع ثانوی انسان مهربونتری هستم🤝
این روزها اینقدر شلوغه، که تاازه اینموقع از شب فرصت میکنم بیام سراغ درسام.
اما ناراضی نیستم. میدونم خدا میبینه و تهش قشنگه✨