eitaa logo
📚 دوستی با کتاب 📚
368 دنبال‌کننده
246 عکس
24 ویدیو
19 فایل
✅ معرفی کتابهای خوب ✅ گزیده هایی از کتاب ها ✅ مسابقه کتابخوانی 📚هدف این کانال، دوستی با کتاب است📚 🌱 ارتباط با ما 👈 @sahour
مشاهده در ایتا
دانلود
اقدام قابل توجه آستان مقدس امام رضا در ترویج کتاب خوانی رواق کتاب و امانت کتاب به زائران https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
اقدام قابل توجه آستان مقدس امام رضا در ترویج کتاب خوانی مکانی برای مطالعه و امانت کتاب به زائران https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
اقدام قابل توجه آستان مقدس امام رضا در ترویج کتاب خوانی بنرهای معرفی کتاب https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
۶۰ درصد تخفیف اشتراک طاقچه بی نهایت
📗 تندتر از عقربه ها حرکت کن 🖌نویسنده: بهزاد دانشگر کتاب شرح‌حال کسی است که به کم قانع نیست. موفقیتی که دیگران در آن نباشند را نمی‌خواهد. سقفش کوتاه نیست. خودش را در حصار خودش قفل نکرده و فراتر رفته. اصلاً خودی نمی‌بیند. هیچ است. هیچی که به غنی پایدار متصل شده و می‌شود فتح‌الفتوح انقلاب، معجزه انقلاب... کسی که امواج مشکلات، از انسان‌های کوتوله و دانی، تا کسی که می‌خواهد سنگ بیندازد، تا بروکراسی‌های پیچیده اداری، تا سود جو ها و... نمی‌توانند او را از پا درآورند، چون در کشتی نوح سکنی گزیده. کسی که التماس غیر نمی‌کند و به دنبال عزت کشور شیعه است و به‌جایی می‌رسد که دیگران به سراغش می‌آیند و از او طلب می‌کنند. کسی که فقط هدف را می‌بیند، آن هم‌ هدف بلند الهی، پس آن‌قدر بزرگ می‌شود که کسی باور نمی‌کند، وسعتی پیدا می‌کند و در عالمی نفس می‌کشد که نیازی به رقابت ندارد و در نتیجه رفاقت را پیش می‌کشد. خود رشد می‌کند و در کنارش دیگران را هم رشد می‌دهد. ژنرال پروری می‌کند، چون در جنگی وارد شده که به‌تنهایی نمی‌توان عبور کرد. باید ژنرال‌هایی داشته باشد که در این جنگ دوشادوش او حرکت کنند. معادلات اقتصادی سرمایه‌داری و سودمحور را عوض می‌کند و تولید و تجارت اسلامی و انسانی را به صحنه می‌آورد. بن‌بست نمی‌شناسد، چون در راهی گام گذارده که بن‌بست ندارد، حتی در مقابل نیل... ان معی ربی سیهدین... مطالعه آن را به هر آن کس که طلبی دارد و عزمی، پیشنهاد می‌کنم. لینک دریافت از طاقچه https://taaghche.com/book/95215 https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
در این بخش، روزانه چند صفحه از یک کتاب برای مطالعه قرار داده خواهد شد. مطالعه این چند صفحه وقت خاصی از ما نمیگیرد، اما نتیجه دلچسبی دارد. هرماه یک کتاب حدودا 150 صفحه ای مطالعه می‌شود. پس با ما همراه شو https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
کتاب اول: خاطرات احمد احمد : احمد احمد از مبارزان سیاسی دوره پهلوی دوم است که به دلیل نوع مبارزاتش (فعالیت در حزب مخفی ملل اسلامی به رهبری سید محمد کاظمی بجنوردی) با اشخاص و گروه‌های انقلابی بسیاری همکاری و فعالیت داشته و به سبب آن چندین بار دستگیر، شکنجه و زندانی شده است. آن چنانکه خود احمد نقل کرده است تا پیش از سال 1376 بارها و بارها از مراکز و سازمان‌های مختلفی برای ضبط و ثبت و انتشار خاطرات وی به او مراجعه کرده بودند که او هر بار بنا به دلایل مختلفی از جمله «واهمه از مطرح کردن خویشتن»، از قبول پیشنهادهای آنها سر باز زده بود اما سرانجام محسن کاظمی مقاومت او را شکست و بیش از 70 ساعت با احمد احمد مصاحبه کرد که ماحصلش این کتاب شد. کاظمی برای تحریر، تدوین و ویرایش این اثر بیش از دو سال وقت گذاشت تا سرانجام موفق شد خاطرات تلخ و شیرین مردی را که از جایگاه معلمی در مدارس به پشت میز محاکمه و شکنجه کشیده شد و مدت‌ها تحت آزار و اذیت‌های شدید جسمی و روحی قرار گرفت ولی حاضر نشد دست از مقاومت بکشد و به خواسته‌های عوامل حکومت پهلوی تن در دهد در قالب روایتی جذاب و موثر به مخاطب ارائه کند. https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
خاطرات احمد احمد بخش اول
سلام. با توجه به درخواست اعضای کانال کتاب خاطرت احمد احمد به صورت متن قرار داده می شود. بنابراین قسمت اول کتاب مجددا ارسال می شود
اولین آموزه ها تولد و خانواده یکی از روزهای فصل بهار سال ۱۳۱۸ ، در روستایی به نام ایرین نزدیک اسلام شهر در حومه استان تهران و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمدم ، من سومین فرزند خانواده بودم ، در دامان مادری پرمهر و عاطفه و مؤمن به نام طوبی حاجی تهرانی تربیت شدم ، در سایه پدرم حسین احمد که مردی زحمتکش ، ساده و بی آلایش بود پرورش یافته و بزرگ شدم. پدرم در همان روستا به کار کشاورزی و دامداری اشتغال داشت، وی با این که سواد کافی نداشت، ولی سطح فکرش از هم ولایتی هایش بیشتر بود و در گره گشایی مشکلات اهالی روستا پیش قدم می شد و گاهی نقش کدخدای ده را ایفا می کرد. به این ترتیب منزل ما به محل رفع و رجوع مسائل و مشکلات بسیاری از همسایگان و اهالی ده و رتق و فتق امور آنها تبدیل شده بود . مادرم با این که مانند پدرم سواد نداشت، ولی قرآن را به خوبی قرائت می کرد ، بسیاری از سوره های قرآن را از حفظ بود و گلستان سعدی را خیلی خوب از بر می خواند . او زنی بود که دائم در جلسات مذهبی و روضه شرکت می کرد و از نظر اعتقادی و مذهبی به ائمه اطهار (ع) ارادت خاصی داشت ، هر گاه اسم یکی از ائمه معصومین (ع) را می شنید و یا به یادشان می افتاد ، بی اختیار اشک می ریخت ، به قول خودش شیری که به ما داده بود با این اشک ها عجین بود . برادر بزرگم مهدی نام دارد ، او مردی متدین و مذهبی است که در طول نهضت امام خمینی (ره) رنجها و تلاش های زیادی را متحمل شد، او همواره مورد احترام همه خانواده و فامیل بود و من در مسائل مذهبی و انقلابی از وی الگو گرفتم ، در مطالب بعدی شرح مختصری از فعالیت های وی را خواهم گفت. برادر دیگرم محمود از بدو تولد با نقیصه کند ذهنی و بیماری روانی مواجه شد و در جوانی به علت شدت بیماری با وجود مراقبت ها و درمان های اعضای خانواده فوت کرد . تنها خواهرم خدیجه فردی متدین ، محجبه و مؤمنه است که در نبود من و برادرم هنگام فرار یا مخفی شدن از دست ساواک ، یاور و پشتیبان واقعی والدینم بود ، وجود او برای پدر و مادرم هنگام دوری و زندانی شدن ما آرامش خاطر بود . او پس از ازدواج هم زحمت زیادی برای پدر و مادرم کشید ، مواقعی که در زندان بودم برای رهایی ، ملاقات با جستجوی من زحمت بسیاری می کشید .
مهاجرت در آستانه ورود به مدرسه بودم که خشکسالی ده را فرا گرفت و شریان حیاتی آبادی را به خطر انداخت ، به نحوی که برای دستیابی به آب رودخانه بین اهالی اختلاف و گاهی نزاع روی می داد . صاحب ( ارباب ) روستا زنی بود به نام خانم بختیاری، گویا وی همسر صمصام بختیاری بود، او نمی توانست آب مورد نیاز روستا را تأمین کند و بیشتر به فکر مزارع و باغات خود بود و در نتیجه وضعیت اهالی رو به وخامت گذارد و تعداد کثیری از آنها پس از فروش مایملک خود به شهرهای اطراف کوچ کردند . وضعیت اقتصادی و معیشتی پدرم نیز به شدت بد شد ، او برای رهایی از این مشکل پیشه کشاورزی را رها کرد، ملک و املاک خود را فروخت و سرمایه ناچیزی تهیه کرد و دست خانواده را گرفت و به سوی شهر روانه شد. پدرم با کمک یکی از دوستانش خانه ای در محله عباسی خاکی ( چهارراه عباسی - هلال احمر ) خرید ، این ساختمان دو طبقه و دارای چهار اتاق بود که یک طبقه ( دو اتاق ) را اجاره دادیم . گذران ما از همین راه و در آمدی ناچیز از فروش شیر گاوهایی بود که از روستا آورده بودیم ، بعدها پدرم در شرکت نفت با حقوق خیلی کم به عنوان کارگر ساده استخدام شد و به این ترتیب به قول معروف آب باریکه ای برای خود و خانواده اش فراهم کرد .
محله عباسی و رباط کریم تهران محله عباسی خاکی از جهت فرهنگی برایمان تازگی نداشت ، چرا که بیشتر ساکنین آن از مهاجرینی بودند که از شهرها و روستاهای مختلف به آنجا آمده بودند و با خود همان فرهنگ ساده و بی آلایش روستایی را همراه داشتند . مردان برای گذران زندگی در کارخانجات ، کارگاه ها و روی زمین های کشاورزی و صیفی جات کار می کردند ، زنها نیز بر خلاف روستا تنها نقش مادری و خانه داری را ایفا می کردند ( زنها در روستاها دوش به دوش مردان و در کنار همسر و فرزندان شان روی زمین های کشاورزی کار می کردند و با یا حفظ و نگهداری دام ، طیور نقش مؤثری در اقتصاد خانواده داشتند ، با روی آوردن خانواده های روستایی به شهر ، زنها نقش و کارکرد خود را در فضا و شرایط شهر از دست دادند . ) محله ما آب لوله کشی و سالم نداشت ، از این رو دخترها و زنها با همان حجاب ساده و بی تکلف بر سر جوی های آبی که به آب انبارها ختم می شد می رفتند و ظرف ها را شسته یا از آب پر کرده و برای خانواده خود می آوردند . ترک ها و فارس ها بیشترین قوم ساکن در محله عباسی و رباط کریم بودند ، آنها در جشن ها و مراسم مذهبی به شیوه های سنتی و مختص به خود عمل می کردند ، گاهی این مراسم به صحنه رقابت و سبقت از یکدیگر بدل می شد. به خاطر دارم که در ایام عزاداری ماه محرم به اصطلاح برای رو کم کنی یکدیگر سعی می کردند دسته های عزاداری آنها وسیع تر ، عظیم تر و باشکوه تر از دیگری باشد، از این رو گاهی این صحنه ها به دعواها و اختلاف های محلی تبدیل می شد، افراد محل هم به کمک و پشتیبانی از هم ولایتی و هم زبان خود می شتافتند . یکی از مناطق نزدیک به عباسی ، قلعه مرغی بود که فرودگاهی داشت ، من گاهی ساعت ها از بالای بام ساختمان دو طبقه ای به تماشای صحنه های زیبای پرواز و فرود هواپیماهای ملخی می نشستم ، این از قشنگ ترین و جالب ترین صحنه هایی بود که تا آن روز شاهد بودم ، با پرواز هر هواپیما من در آسمان خیال کودکی به پرواز می آمدم ، که تنها یاد فقر ، حرمان و بدبختی مردم مرا به دنیای واقعی ام بر می گرداند . با همان حال و هوای کودکی آنچه که از درماندگی ، فقر و بیچارگی مردم می فهمیدم برایم رنج آور و آزار دهنده بود ، به دنبال جواب این سؤال بودم که چرا برخی چنین نگونبخت و برخی چنان خوشبخت و مرفه هستند .
دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی وقتی که هفت ساله شدم همراه برادرم محمود که از نظر ذهنی و روانی بیمار بود به مدرسه فروردین که در همان محل بود مراجعه کرده و در کلاس اول نام نویسی کردیم . به خاطر بیماری برادرم لازم بود که من همیشه در کنارش باشم ، وضعیت محمود به نحوی بود که باید هر لحظه کسی در کنارش می ماند ، حتی شبها باید یکی از اعضای خانواده کنار او استراحت می کرد تا مراقب حال او باشد ( محمود احمد به دلیل محجوریت از ادامه تحصیل بازماند ، پدر و مادرش هیچگاه راضی نشدند او را به آسایشگاه بسپارند و خود از او سرپرستی و نگهداری کردند ، سرانجام محمود در سی و سه سالگی در حالی که احمد در زندان به سر می برد دار فانی را وداع گفت.) به سبب شرایط بد اقتصادی خانواده ما ، تحصیل من با دشواری هایی مواجه بود ، به یاد دارم به خاطر نداشتن شلوار مدت یک هفته به مدرسه نرفتم تا این که برادرم مهدی که سرباز بود به مرخصی آمد و یکی از شلوارهای نظامی خود را به من داد ، شلوار را به رنگرزی بردم و بعد مادرم آن را برایم کوچک کرد. سال های اولیه مدرسه با همان شور و نشاط کودکی و سختی های اقتصادی طی شد، سال های آخر دبستان بود که متوجه صحبت های بعضی از معلم ها و گروههایی در مدرسه شدم . صحبت های آنها با مباحث اعتقادی و مذهبی که فرا گرفته و با آن بزرگ شده بودم منافات داشت ، گاهی هم در مساجد یا در جلسات مذهبی ای که شرکت می کردم، می دیدم که روحانیون از آنها انتقاد کرده و به مباحث و صحبت های آنها جواب می دادند. حضور در این فضای دوگانه، آرام آرام ذهن مرا با برخی وقایع که جنبه مذهبی و سیاسی داشت آشنا می ساخت و کنجکاویم را بر می انگیخت. کلاس پنجم بودم که روزی معلم بر خلاف معمول گچ و تخته پاک کن را کنار گذاشت و شروع کرد به صحبت درباره خدا و نظام خلقت، او گفت : خدا چیه؟ خدا کیه؟ این حرف ها چیست؟ مگر آدم خودش عقل ندارد که .... ؟ صحبت های او در من خیلی اثر کرد، طوری پریشان شدم که با همان حالت بچگی احساس کردم دیگر میل ندارم به مدرسه بروم ، به خانه بازگشته و آنچه را که رخ داده بود برای پدرم تعریف کردم ، او که سواد نداشت با همان سطح فکری خود گفت: بچه جان! كفر نگو، حرف های بی دینی نزن! پدرم این واقعه را برای دوستش آقای عصار میر مخملبان تعریف کرد و بعد مرا به او معرفی کرد، روزی من به منزل ایشان رفتم، آقای عصار از من درباره مباحث و صحبت های معلمم سؤال کرد، من نیز هر آنچه که شنیده بودم با بغض بازگو کردم. بعد ایشان قلم و کاغذی برداشت و گفت: این مرد کمونیست است و حرف های بی دینی و کمونیستی زده است ، من چیزی می نویسم، آن را ببر و در کلاس بخوان بعد اینگونه نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم ، قال رسول الله (ص) من عرف نفسه فقد عرفه ربه، هر که خود را شناخت پس خدایش را باز می شناسد ... او درباره انسان، بدن، روح و جایگاه هر یک در نظام خلقت مقاله ای جالب، خواندنی و طولانی نوشت. بعد از من پرسید: عمو ! آیا تو روح داری یا نداری ؟ گفتم : دارم ، چرا که اگر جوابی غیر از این می دادم می گفت که پس با مرده چه فرقی داری ؟ آقای عصار درباره فرق آدم زنده با آدم مرده و این که آیا روح دیدنی یا نادیدنی ( مرئی یا نامرئی ) است صحبت کرد . من از این صحبت ها خیلی خوشحال شدم و آن پریشان حالی ام از بین رفت ، با همان حال و هوای کودکی حس کردم که کس دیگری هست که از معلم ما بیشتر می فهمد. من مقاله را پاکنویس کرده و روز شماری می کردم تا زنگ انشاء برسد، روز موعود فرا رسید و من پای تخته رفتم و مقاله را خواندم ، وسط قرائت مقاله بودم که معلم صحبتم را قطع کرد و گفت: این چیست که می خوانی؟ چرا این را نوشتی؟ گفتم : آقا ، آن روز شما آمدید و گفتید که خدایی نیست، من رفتم تحقیق کردم ، حالا می خواهم نتیجه تحقیقم را بخوانم، رنگ از روی معلم پرید ، سرخ شد و گفت: بس است دیگر ، ادامه نده ، برو بنشین. گفتم: نه باید تا آخرش را بخوانم. بچه ها نیز با من هم صدا شدند و گفتند:خب آقا بگذارید بخواند، او به اجبار رضایت داد ، من بعد از این که مقاله را به پایان رساندم ، توضیح دادم که آن را چه کسی و برای چه برایم نوشته است.
وقوع چنین رویدادی در دوران تحصیل ابتدایی و نظایر آن دائم فکر مرا به خود مشغول می کرد ، همیشه به دنبال چرایی قضایا و علت وقایع بودم ، گاهی اوقات با مادرم درباره مسائل اعتقادی و اصولی صحبت می کردم ، به عنوان مثال برایم قابل قبول نبود که خاک و آب به صورت تصادفی یک نعلبکی را به وجود آورده باشند . هنگام فرا رسیدن ماه محرم و صفر مرتب در مجالس روضه خوانی و عزا شرکت می کردم و با بچه های هم سن و سال خود دست سینه زنی درست کرده و در کوچه ها راه افتاده و می خواندیم : باز ماه محرم شد و دلها شکست قفل دل حضرت لیلا شکست با این که کودکی بیش نبودم ولی با همان درک و فهم هیچگاه حاضر نبودم که به دروغ قسم یاد کنم ، قرآن زیاد می خواندم و در این زمینه مادرم کمک خوبی برایم بود ، او همان طور که به رفت و روب خانه می رسید ، غلط های قرآنی مرا می گرفت و به این طریق روزبروز انس من با قرآن و عشقم به ائمه اطهار و معصومین (ع) بیشتر می شد . همواره فقر و فلاکت اقتصادی و مادر مردم دغدغه ذهنی من بود ، وضعیت اسفبار اقتصادی خانواده ها در وضعیت ظاهری فرزندان شان که به مدرسه می آمدند نمودار بود ، کمتر دانش آموزی بود که وضعش خوب باشد. البته بعضی ها که پدرشان در آموزش و پرورش و یا یک اداره دولتی شاغل بودند کمی وضع شان بهتر از دیگران نشان می داد ، در مواقع خاصی که مسئولین مدرسه به دانش آموزان مستمند کمک هایی از قبیل کفش و لباس می دادند، بیشتر والدین مراجعه و درخواست کمک می کردند . فرهنگ مهاجر و قومی خانواده ها از طریق دانش آموزان به داخل مدرسه نیز نفوذ کرده بود ، دسته بندی هایی بین آنها بر اساس زبان و اهلیت محلی به وجود آمده بود که در آن ترک از ترک ، فارس از فارس و کرد از کرد حمایت و پشتیبانی می کرد . من نیز با دو تن از دوستانم به نام های هادی جامعی و ایرج حقیقت یک تیم سه نفره درست کرده بودیم که در اختلافات و دعواهای کودکانه حمایت و یاری همدیگر بر می خاستیم.
دوران نوجوانی و تحصیلات متوسطه حدود پانزده ساله بودم که در خیابان شاهد راهپیمایی ها و تظاهرات هواداران حزب توده و جبهه ملی ( گروه پان ایرانیسم) علیه یکدیگر بودم ، هر یک گروه های ضربتی داشتند که در خیابان ها به زد و خورد می پرداختند. یادم می آید در یکی از راهپیمایی های پان ایرانیست ها به همراه برادرم مهدی که فرمانده چند گروه چهار نفری ضربت بود ، شرکت کرده بودیم ، راهپیمایان آدمک پیشه وری را به آتش کشیدند ، آنها سرودها و شعرهایی را هم خوانی می کردند ، مانند: برکشیم ما روزی تیغ خود از نیام تا نماید صبح ما بعد تیرہ شام دیدن این صحنه ها در آن سن برایم خیلی جالب بود ، با شرکت در این راهپیمایی ها بود که اسم من نیز به لیست هواداران آنها افزوده شد ، به طوری که بعدها وقتی توسط ساواک دستگیر شدم ، به هواداری و عضویت در این گروه استناد کردند. در دعواها و درگیری ها به خصوص با توده ای ها سعی بر این بود که کار به کلانتری نکشد و قضيه در همان صحنه خاتمه یابد ، در خیلی از درگیری ها برخی دوستان از چوب ، چماق و چاقو استفاده می کردند ، اما من هیچ وقت به روی کسی چاقو نکشیدم ولی برای به اصطلاح رو کم کنی گاهی با دوستانم چاقو رد و بدل می کردیم . وقتی وارد دبیرستان شدم ، برادرم مهدی درس و مدرسه را رها کرد و به همان ششم ابتدایی اکتفا کرد و به پدرمان گفت : آقا جون ! از ما دو نفر یکی باید درس بخواند و دیگری کار کند، تا زندگی مان بچرخد. با این طرز تفکر او به سراغ کار و کارگری و من به دنبال درس و تحصیل رفتم . سیکل اول را در دبیرستان جامی به پایان رساندم و باید برای سیکل دوم یکی از سه رشته ادبی ، ریاضی و طبیعی را انتخاب می کردم ، چون درس ریاضی ام خوب بود آن را انتخاب کردم . دبیرستان جامی این رشته را نداشت و به ناچار در دبیرستان علامه واقع در چهارراه اناری ثبت نام کردم ، فاصله این مدرسه تا منزل ما زیاد بود ، من به دلیل نداشتن پول کرایه همیشه با پای پیاده این مسیر طولانی را طی می کردم . از نکات قابل توجه آن دوره فضای نامناسب و وضعیت بد حجاب و پوشش خانم ها بود حتی دختران دبیرستانی تحت تأثیر فرهنگ مبتذل حاکم بودند ، از این رو تحصیل برای خانم های باحجاب و مذهبی در آن شرایط سخت و با حتی نا ممکن بود . خواهر من نیز مانند بسیاری از دختر خانم ها به همین دلیل از ادامه تحصیل پس از اتمام کلاس ششم ابتدایی باز ماند ، برادرم محمود نیز به خاطر وخامت بیماری ذهنی و بحران روحی و روانی تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر نخواند ، در نتیجه تنها فرد مدرسه ای خانواده من بودم و از این بابت همیشه مورد توجه والدین و فامیل قرار داشتم . روزها درس می خواندم و شب ها به خاطر کمک به خانواده در یک انبار نیمه کاره شرکت نفت واقع در شهر ری نگهبانی می دادم و در ماه۸۰/ ۶ ریال حقوق می گرفتم پس از گذشت ۲ سال تحصیلی از سیکل دوم در دبیرستان علامه تصمیم گرفتم به مدرسه مروی بروم. دبیرستان مروی در محله شمس العماره و مقابل مدرسه علمیه مروی و یکی از دبیرستان های خوب و هم ردیف با دبیرستان دارالفنون و ادیب بود ، بچه های این دبیرستان خیلی شلوغ و پر سر و صدا بودند و گاهی از طریق کوچه ای که مدرسه علمیه مروی در آن بود اقدام به فرار از مدرسه می کردند . من در میان آن همه هیاهو، سکوت وحشتناک و مرگباری را می دیدم که ناشی از ظلم و ستمی بود که بر سرنوشت آنان توسط حکومت جائر شاه جاری بود ، گاهی در حیاط دبیرستان در حالی که کتابی در دست داشتم ، دقایق طولانی به این نوجوانان و سرنوشتی که در آینده خواهند داشت فکر می کردم و تنها با صدای زنگ مدرسه بود که خود را از این اندیشه و فکر رهانده و به کلاس می رفتم . در طول چندین سال تحصیلم در دبیرستان معلمین بسیاری را دیدم که حالات ، رفتار و سکنات آنها برایم معنی داشت ، آنها که وابستگی به رژیم داشتند و جیره خوار آن بودند در ستایش کرامات ملوکانه اعلی حضرت !! بسیار یاوه سرایی می کردند و هر روز با یک مد و ادا و اطوار سر کلاس می آمدند . آنها که ماهیت مستقلی داشتند و از روحی آزاد برخوردار بودند با توجه به خفقان موجود دست به عصا و محافظه کارانه مطالبی علیه ظلم و جور می گفتند تا روح ناشکفته جوان را در باغ آزادی بیدار کنند . معلمینی نیز بودند که تنها به دنبال رزق و روزی خود بوده و آهسته می آمدند و آهسته می رفتند تا به قول معروف شاخ گربه به آنان نخورده و همه چیز را در سکوت و آرامش برگزار کرده و تنها به بیان مطالب درسی بسنده می کردند. در چنین فضای چند بعدی ای رشد و نمو می کردم و دنبال گمشده ای بودم ، روحم آرام نداشت و از وضع موجود بی تاب و بی قرار بودم ، هر چه که در اطرافم رخ می داد مرا به فکر وا می داشت و در پی آن عکس العمل از خود نشان داده و به آن حساس می شدم .
📌اولین تجربه زندان نمره قبولی برای دانش آموزان در سال های اول تا پنجم دبیرستان ۷ و برای سال ششم ۱۰ بود. در سال تحصیلی 39-1338 من شاگرد کلاس ششم بودم که متوجه یک نارضایتی عمومی در سطح دانش آموزان شدم که تبدیل به یک حرکت و تظاهرات صنفی شد. آموزش و پرورش در اطلاعیه ای اعلام کرد که نمره قبولی برای دانش آموزان پنجم دبیرستان به پایین نمره ۱۰ است. این خوشایند دانش آموزان نبود، در نتیجه خیلی سریع از خود واکنش نشان دادند. 🟡 با این که من در کلاس ششم دبیرستان بودم و مصوبه جدید هیچ ارتباطی به سرنوشت تحصیلی من نداشت، ولی چون آن را ناعادلانه دیدم بر آن شدم تا با دیگر دانش آموزان همراه شده و سر به اعتراض بردارم. در نتیجه به راهپیمایی و تظاهرات آنها پیوستم. دانش آموزان مدرسه مروی در این تظاهرات و شلوغی نقش خیلی جدی ای داشتند، من دیدم که سکوت به دست همین دانش آموزان شکسته می شد و دیگر از هیاهوی بچگانه و جوانی خبری نبود، همه یکپارچه جوش و خروش بودند. 🔴 معترضین در مقابل اداره کل آموزش و پرورش شهر تهران واقع در حوالی خیابان سی تیر ضلع شمالی پارک شهر اجتماع کردند، ما هم که به دنبال گمشده خود بودیم به آنجا رسیدیم. دیگر نتوانستیم خشم خود را فرو بنشانیم، در یک لحظه تظاهرات به خشونت گرایید من با دیگر دانش آموزن شلوغ کردیم و شیشه های ساختمان آموزش و پرورش را که مشرف به خیابان بود شکستیم و با فریاد شعارهائی دادیم. 🔵 بعد از پایان تظاهرات با یکی از دوستانم به طرف سه راهی روزنامه اطلاعات حرکت کردیم، در بین راه متوجه شدیم که چهار نفر سایه به سایه به دنبال ما می آیند کمی سرعت مان را زیاد کردیم، آنها نیز چنین کردند.
🟢 از سه راهی روزنامه اطلاعات به سمت باغ ملی رفتیم و آنها همچنان در تعقیب ما بودند، غروب فرا رسید و هوا رو به تاریکی می رفت، آن چهار نفر در نقطه ای ما را محاصره کردند، ناگهان یکی مرا گرفت و دیگری به دستم دستبند زد. 🟣 از صحبت آنها فهمیدم که ما را از زمانی که اقدام به شکستن شیشه ها کردیم زیر نظر داشتند، پرسیدم: چه شده؟ گفتند: ساکت باش! بیا برویم معلوم می شود. رو به دوستم کردم و گفتم: برو و به خانواده ام اطلاع بده که مرا در خیابان دستگیر کردند. 🟢 آن چهار نفر به روز مرا سوار ماشین کرده و به کلانتری شماره ۹ بردند. بلافاصله سروانی از راه رسید و پرسید: چه شده؟ گفتند: در راهپیمایی امروز هم روی چهار پایه رفته و شعار داده است و هم با سنگ زده و شیشه ها را شکسته. سروان گفت: گزارشش را بنویسید. آنها هم گزارش نوشتند و بعد مرا داخل اتاقی بردند. ساعت ۹ شب برای اولین بار خود را در اتاقی تنها می دیدم، دلم گرفت، ولی احساس بودن می کردم، در همان حال خود را در برابر سؤال پدر و مادرم می دیدم و در ذهنم دنبال پاسخهایی برای آنها بودم و اصلا به سؤالاتی که قرار بود از طرف مأمورین طرح شود فکر نمی کردم. 🟠 به غیر از من ۲۶ دانش آموز دیگر از جمله ۸ نفر از مدرسه خودمان (مروی) در آنجا بودند، لحظات اول خیلی برایم سنگین گذشت، ولی کم کم با دیگر دانش آموزان مشغول صحبت شدم، از یکدیگر سؤالاتی در خصوص علت و نحوه دستگیری کردیم، مشخص شد که آنها هم به دلیل شکستن شیشه و دادن شعار بازداشت شده اند. با گذشت زمان اضطراب ما بیشتر و بیشتر می شد. ساعت ۱۱ شب هنوز هیچ خبری نبود. آثار گرسنگی کم کم پیدا می شد، تا آن لحظه هیچ غذایی به ما نداده بودند. نیمه شب بود، دو وانت آوردند و ما را سوار بر آنها کرده و با خود بردند. 🟡 هوا تاریک و ظلمانی بود، متوجه نبودیم که در چه مسیری حرکت می کنیم، فقط به نظرم آمد از آب کرج (بلوار کشاورز) گذشتیم، به جایی رسیدیم که تقریبا خالی از سکنه بود، وارد فضایی شدیم که دور تا دورش را سیم خاردار کشیده بودند.