ان شالله به زودی ادامه مبحث اخر چرا حجاب در اختیارتون میزارم🦋
"👀💛"
-
-
مارا نمیبری ب حرم؟
قهر کرده ای!!🙂
-
-
💛¦⇜#محبوبمحسین
💛¦⇜#ساخت_خودمون
~🌼𝓙𝓸𝓲𝓷↷
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
『🌿🖇𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪』
انسان شناسی ۵۹.mp3
10.73M
#انسان_شناسی ۵۹
#استاد_شجاعی
#حجهالاسلام_نظری_منفرد
✖️هرقدر معلومات دینی بالاتری داشته باشید!
✖️هرقدر عبادت بیشتری داشته باشید!
✖️هرقدر شبزندهداری بیشتری داشته باشید!
✖️هرقدر اعمال خیر بیشتری داشته باشید!
نمیتواند شما را به عاقبت بخیری نزدیک کند،
💡مگر اینکه شما قوانینِ برقراری تعادل میان پنج قوهی نفس خود را آموخته باشید!
در این مجموعه، این قوانین را آرام آرام میآموزیم.
@Ostad_Shojae
#تلنگر
یھبزرگےمیگفت:(
وقتےکھآبمےنوشیدمیگیدیاحسین!
ولےهروقتروزهایدوآبرومیبینیدو
نمیتونیدبخوریدبگیدیاابوالفضل😢🙃💔
گرفتیدچےشد؟؟
@dokhtarane_hazrate_zahra
#حضرتآقا:
[ به نظر من جوانان انقلابی دانشگاه
سعی کنند خوب درس بخوانند!
خوب فکر و معرفت شان را بالا ببرند!
سعی کنند در محیط خودشان اثر بگذارند!
فعال باشند ، نه منفعل!
روی محیط خودشان؛
اثر فکری و روانی بگذارند...
این شدنی است!✨ ]
@dokhtarane_hazrate_zahra
#معرفی_شهدا
#شهید_هادی_ذوالفقاری
درباره کتاب پسرک فلافل فروش
کتاب پسرک فلافل فروش، زندگی محمدهادی ذوالفقاری را روایت میکند.
در کتاب حاضر که به بخشهای متعددی تقسیم و بخشبندی شده است، روایتهایی را از دوستان این فرد و خانوادهٔ وی میخوانید.
وصیتنامهٔ این فرد نیز، به همراه بخش ضمائم و تصاویر، در انتهای کتاب قرار دارد.
خواندن کتاب پسرک فلافل فروش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران کتابهای خاطرات و زندگینامه به خصوص شهدا پیشنهاد میکنیم.
@dokhtarane_hazrate_zahra
«سهشنبه بود. من به جلسهٔ قرآن رفته بودم. در جلسهٔ قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسیدند خانهای؟ گفتم: نه.
بعد گفتند: بروید خانه کارتان داریم.
فهمیدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان دربارهٔ هادی است، اما نگفتند چه کاری دارند.
من سریع برگشتم. چند نفر از بچههای مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح شده.
من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل (ع) و امام حسین (ع) کمک میکنند، عیبی ندارد. اما رفتهرفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسایهها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند: هادی به شهادت رسیده.
* *
در محل کار معمولاً موبایل را استفاده نمیکنم. این را بیشتر فامیل و دوستانم میدانند.
آن روز چند ساعتی توی محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی خودم را از توی کمد برداشتم. با تعجب دیدم که هفده تا تماس بیپاسخ داشتم!
تماسها از سوی یکی دو تا از بچههای مسجد و دوست هادی بود. سریع زنگ زدم و گفتم: سلام، چی شده؟
گفت: هیچی، هادی مجروح شده، اگه میتونی سریع بیا میدان آیتالله سعیدی باهات کار داریم.
گوشی قطع شد. سریع با موتور حرکت کردم. توی راه کمی فکر کردم. شک نداشتم که هادی شهید شده؛ چون به خاطر مجروحیت هفده بار زنگ نمیزدند؟ در ثانی کار عجلهای فقط برای شهادت میتواند باشد و...
به محض اینکه به میدان آیتالله سعیدی رسیدم، آقا صادق و چند نفر از بچههای مسجد را دیدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها.
بعد از سلام و احوالپرسی، خیلی بیمقدمه گفتند: میخواستیم بگیم هادی شهید شده و...
دیگه چیزی از حرفهای آنها یادم نیست! انگار همهٔ دنیا روی سرم من خراب شد. با اینکه این سالها زیاد او را نمیدیدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس میکردم.
یکدفعه از آنها جدا شدم و آرامآرام دور میدان قدم زدم. میخواستم به حال عادی برگردم.
نیم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کردیم و به مادرم خبر دادیم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شدیم.
هادی در سفر آخری که داشت خیلی تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضایتنامه گرفت و گذرنامه را تهیه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اینطور بود که شهادت هادی ما را به نجف برساند.
ما در مراسم تشییع و تدفین هادی حضور داشتیم. همه میگفتند که این شهید همه چیزش خاص است. از شهادت تا تشییع و تدفین و...»
#تیکه_کتاب