_
قربانش بروم، امروز روز عزیزی است. امروز #عید_قربان است. هرسال عید #قربان که میرسد یاد کودکیهایم میافتم. یاد قربانهای کودکی. یاد اولین باری که ماجرای #ابراهیم و #اسماعیل را شنیدم. #داستان پدری که برای نشان دادن بندگی خود، قصد بریدن سر فرزندش را کرد. داستان تبدیل شدن قتلگاه #پسر به خانقاه #پدر. بچه بودم که شنیدمش. کپ کردم. یخ کردم. میدانستم که پدر من نیز آدم باخدایی است. نکند بخواهد بندگیش را ثابت کند؟ نکند اینبار چاقوی ابراهیم ببُرد؟
_
از فردای اولین باری که داستان #عید قربان را شنیدم، مادرم گفت چاقوهای آشپزخانه گم شده است. کار از محکمکاری عیب نمیکرد. تا چند ماه هرچه چاقوی نو میخریدند، همه را دور میانداختم. البته یکی از خوبهایش را در جیبم نگه داشتم. صبح تا شب و شب تا صبح زیرچشمی پدرم را میپاییدم تا مبادا دست از پا خطا کند. در یک #فیلم سینمایی دیده بودم که نقش اول وقتی فهمید فردی قصد کشتنش را دارد، او پیشدستی کرد و یک شب رفت سراغش. پس من نیز یک شب رفتم سراغش.
_
چاقو در دست و جوراب #زنانه بر سر، پاورچین پاورچین رفتم بر بالین پدر. آب دهانم را قورت دادم و پتو را کنار زدم. یا #سیدالشهدا. جای پدرم، دایی علی خوابیده بود. پس احتمال دادم پدر به همراه #ابوبکر به غار ثور رفته باشد. ماجرای آن را هم تازه شنیده بودم. در خیالاتم اسبی جستم و به همراه سران قریش به تاخت رفتیم به جنوب #مکه. مادرم نیز که از ماجرا خبردار شده بود، گریان و اندوهگین چند قدمی به دنبالم دوید و گفت: از خون شویم بگذر پسر. اما وقتی دید حرفش در من کارگر نیوفتاد، ندا سرداد: پس از یمین برو فرزندم.
_
حالا سالهاست که از آن دوران میگذرد. این روزها وقتی عید قربان میرسد، به پدرم نگاه میکنم. به موهای سپیدش، به پاهای همیشه دردآلودش. به لاغری و پوست چروکیدهاش و به اعصابِ در جنگ گمشدهاش. جایی میان خاکریزهای #گیلان غرب. بله. گویا پدر برای رضای خدا و رفاه ما، خودش را قربانی کرده است. او به جای جوانش، جوانیاش را سربریده بود. هرچند که هنوز هم وقتی چاقو میبیند گویا هوس میکند بندگی خود را تکمیل کند اما میترسد اینبار نیز چاقو به اذن خداوند کُند شود و نبُرد.
خلاص
_
#طنز #شوخی #جوک #کپشن #عاشقانه #داستان_طنز #متن_طنز #البته_مثلا_طنز #جشن
_
#عیدتان_مبارک
📌سریال مختار را دوباره پخش کنید!!
#قیام_مختار شروع شده است.
انقلابیون تمام مراکز حساس دولت مرکزی را گرفته اند.
#بن_مطیع زبیری (حاکم وقت کوفه)، عرصه را تنگ دیده و شکست خود را قطعی می داند، لذا شبانه و با لباس #زنانه از شهر فرار می کند.
👈🏻دولت مختار مستقر می شود و زمام امور را به دست می گیرد.
اما، این پایان ماجرا نیست.
🔻گروه های مختلف مردمی و توده های ولایتمداری که سالیان سال زیر فشار و شکنجه و آزار و اذیت حکومتهای متعدد زور و جور بوده اند، الان را فرصتی برای انتقام دیده و خود رأی و خودجوش، قصد انتقام گیری از اذناب ظم و جور را دارند.
🔻ابن حرّ، با دسته ای از اراذل و اوباش، نظم داخلی را به هم زده و گاها با ورود در جریانهای #مطالبه_گری و همراهی با جماعت #عدالتخواه، به تخریب اموال عمومی پرداخته و مال و جان مردم را به غارت می برند.
🔻از طرفی دیگر، بازار شهر، با نفوذ عناصر نفوذی، کاملا به هم ریخته و تورم افسار گسیخته ای بر بازار حکمفرما شده است.
برخی از اجناس هم به علت احتکار مفسدین اقتصادی که با دستگاه زبیری در ارتباط هستند، کاملا نایاب و کمیاب شده است.
👈🏻در این میان، #مختار قرار است حکومت عدل علوی را پیاده کند.
🔻در دستگاه حکومتی وی، هستند امثال #رفاعه که نظرش با نظر مردمی همراه هست که توقع دارد مختار، فقط با زبان شمشیر با مردم سخن بگوید.
او و همراهانش از حکومت داری هیچ نمی دانند.
از وضع قوانین و اتکای دولت به قانون و چرخیدن امور با مصوبات قانونی، هیچ سر رشته ای ندارد، بر مختار میتازد و او را متهم به مصالحه و مسامحه می کند.
لذا از خیمه گاه مختار خارج شده و با دشمنانش همدست می شود.
اینها نمایی کلی از وضعیت حکومت مختار و مشکلاتی است که او پیش روی حکومت خود دارد.
حال او می بایست چگونه امور را سامان بخشد؟!
📌چگونه هم مردم را اقناع کند که بر مدار قانون حرکت کنند؟!
📌هم بازار را به کنترل خویش در آورد؟
📌و هم قائله ابن حرّ و دسته اراذل و اوباش را سرجایشان بنشاند.
📌و هم با دسیسه های نفوذی های حکومت زبیری، مقابله و معارضه کند.
اتمسفر فضای حکومت مختار چقدر شبیه به اتمسفر و فضایی است که #دولت_انقلابی آقای رئیسی با آن دست و پنجه نرم میکنند.
البته تفاوتهایی هم وجود دارد که کل ماجرا را تغییر خواهد داد.
بیشتر گفتگو خواهیم کرد.....
✍🏻#سیدفخرالدین_موسوی
کانال جامع نفوذشناسی