eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
935 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5951744406376677664.mp3
زمان: حجم: 467.5K
🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿 داستان گمنام شدن شهداء از دار دنیا یه اسم داشتن اونم کنار گذاشتن 🌿 @dosteshahideman 💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿
2.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ سکانس تعریف خاطره دو نوجوان شهید پیشنهاد دانلود😢👌 😭😭☘☘ 🌸| @dosteshahideman ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸 « عشق یعنی کلنا عباسک یا زینب» این عبارت روایت دلدادگی تمامی شهدای مدافع حرمی است که تنها به عشق دفاع از حرم حضرت زینب (س) عنوانِ مدافع حرم را از آن خود کردند و در مرتبه‌ای بالاتر با نثار جان خود شهید این راه شدند.  🍁 @dosteshahideman 🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌹همــســر شــهیــد نــعــیــمــایــے : به همراه آقا مهدی رفته بودیم دریا ، ریحانه با باباش داخل آب میرفت ولی مهرانه چون کوچک تر بود و میترسید.... داخل مجتمع لب اسکله روی صندلی نشسته بودیم و من شروع کردم به عکس گرفتن از آقا مهدی و بچه ها ... که آقا مهدی گفت : بگیر که فکر کنم این عکس شهادتم بشه . بهش گفتم : آخه چرا این حرف میزنی گفت : آخه شهید بیضائي و شهید باغبانی با بچه هاشون همینجا لب همین دریا عکس دارند . توی نماز خونه هم عکسشون زدن ، شما هم از من و بچه ها عکس بگیر بدین بعد شهادتم عکس رو اینجا بزنن . دیگه من رفتم تو خودم ، آخه خیلی خوش بودیم ، میگفتیم و میخندیدیم که آقا مهدی این حرف رو گفت.... یهو دیدم آقا مهدی شروع کرد به بلند خندیدن و گفت : بابا ما کجا و شهادت کجا ؟! حالا شما عکست رو بگیر... منم اون روز کلی عکس گرفتم . #شهادت_هنر_مردان_خداست 🕊| @dosteshahideman
به معنای واقعی اهل کار و عمل بود ⭕️مردِ کار زیاد درباره‌ کارش از او سوال نمی‌کردم اما می‌دانستم که پرکار است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا دوست داشت. وقتی تهران باهم بودیم، از تماس‌های تلفنی زیاد،از چشم‌هایش که اغلب بی‌خواب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانه‌روز،از صبح خیلی زود سرکار رفتن‌هایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، می‌دیدم که چطور برای کارش مایه می‌گذارد. 🌷در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرمانده‌ی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای جمعه کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به تصویب رسانده بود. کمردرد شدیدی پیدا کرده بود؛طوری که وقتی برمی‌گشت نمی‌توانست پشت فرمان بنشیند. می‌گفت:آن‌جا برای این کمردرد رفتم دکتر، مُسَکّنی بهم زد که گفت این مُسَکن فیل را از پا می‌اندازد؛ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. سفر آخر را هم باهمین کمردرد رفت و در عملیاتی که به شهادت رسید،جلیقه‌ی ضدگلوله را به‌خاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش حق مجاهدت و کار برای انقلاب را ادا کرد و رفت. 🌷من اعتقاد دارم شهادتش مزد پرکاری‌اش بود. 🕊| @dosteshahideman 🕊🕊 🕊🕊🕊
♻️گزیده ای از صـحــیـفـــــه حضرت امـــام(ره) 🌸راه "شـــهـادت" تقلید از شـــهــدا نیست! مثلا نماز شب بخوانیم بعد فکر کنیم شهید می شویم!  اگر این باشد از غافلانیم! شـــهـادت راه و رمــزش عشـــق به خداســـت..." 🌷| @dosteshahideman
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 • اگر یـڪ روز فڪر💭 "شهـادت" از ذهنت دورشـد.. • وآنــ را فـرامــوش ڪـردے ; حـتمـافرداےِ آنـ روز را روزھ بگیر 🌹| @dosteshahideman 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_عشق_پاک_من #عشق_پاک_من #قسمت۱۸ #نویسنده مریم.ر یک هفته از عقد💍 زهرا گذشت و تو محوطه دانش
۱۹ مریم.ر یکم اومدم این طرف تر اما اون پرو بازم میومد به سمت من😡 _شما چندسالتونه؟😎 _۲۱سالمه😒 _منم۲۷سالمه😊 _خب به من چه؟☹️ _چقدشما بانمکی😍 _ایییششش😏 _بامن دوست میشی؟😉 _چقد توزود پسرخاله شدی؟😒 _اینقد سخت نگیر خواهش میکنم شمارتو بده😎 برای اینکه دست از سرم برداره میگم _حالا بعدا😏 ساناز و ایمانم که داشتن باهم حرف میزدن و میخندیدن شامو خوردیم و اومدیم ایمان من و سانازو رسوند این شهرام منو کُشت آخر مجبور شدم شمارمو بهش بدم😏 وقتی اومدم خونه مامانم گفت _معلوم هست کجایی؟تو گفتی زودمیای ببین ساعت چنده؟😡 یه نگا به ساعت انداختم وای ساعت۱۰:۳۰شبه😣بابامم اومده بود اونم ازم شاکی شد😢 _ببخشید اصلا ساعتو نگاه نکردم😭دیگه قول میدم دیر نیام😔 خانوادمو دوست دارم ❤️ بهشون احترام میزارم نمیخوام ناراحتیشونو ببینم . فردا ظهر کلاس داشتم بعد از آرایش لباس میپوشم و یکم زودتر میام چون فعلا ماشین مامانم تعمیرنشده به سرویس دانشگاه برسم میخواستم تاکسی بگیرم که صدای گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود😕📲 _الو😒 _سلام مریم😍 صدای یه مرد بود اسممو میدونست اما من نمیشناختمش _شما؟؟🤔 _شهرامم👱دوست ایمان بعد از یکم سکوت میپرسم _کاری داشتین؟😏 _من نزدیک خونتونم گفتم اگه وقت داری بریم یکم بیرون😉 _نه نمیتونم دارم میرم دانشگاه😒 _خب میرسونمت _لازم نیس خودم میرم😏 _عه دیدمت من دقیقا سمت چپم یدفه جلو پام ترمز کرد با یه ماشین گرون قیمت و باکلاس صدای آهنگش خیابونو برداشت صداشو یکم کم میکنه و میگه _سلام خانومی بپر بالا _نه خودم میرم _بیا ناز نکن میرسونمت منم سوار شدم تو راه خیلی حرف میزد اما من زیاد جوابشو نمیدادم تا اینکه رسیدیم _ممنون که منو رسوندی بای😒 _صبرکن یکم چه عجله ایی _چیه؟😏 _دست نمیدی👋 _نه _بهت نمیاد اُمُل باشی😂 _من دیگه دیرم شد تا اومدم در ماشینو باز کنم روبه روم آقای منتظری بود درماشینش نیمه باز بود انگار میخواست سوار بشه داشت به من نگاه میکرد برای اولین بار داشت نگاهم میکرد اما نه این نگاه عاشقانه نبود اَخم کرده بود با اَخم و عصبانیت نگام میکرد منم نگاهم به نگاهش دوخته شد مات مونده بودم بعد دوباره با اخم و عصبانیتی که داشت در ماشینشو چنان محکم زد و با سرعت رفت . اصلا باورم نمیشه آقای منتظری منو دید اون منو با شهرام دید جلوی ماشین خدایا من این همه تلاش میکردم منو در حال رفتن به نماز ببینه اما الان ناگهانی منو اینجوری با شهرام دید دلم میخواد بزنم زیر گریه بدون اینکه در ماشین شهرامو ببندم میرم سمت دانشگاه دیگه همه چی تموم شد حتی اگه یکم هم به من فکر میکرد دیگه امروز نابود شد دیگه تموم شد حوصله کلاسو نداشتم به اولین نیمکتی که میبینم میشینم و به زمین زُل میزنم😔 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman