⚘﷽⚘
#ڪلامے_از_شهید
با خدای خود پیمان بستم تا آخرین قطره خونم ، در راه حفظ و حراست این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم✌️
، ایستاد هـمـچــو ســرو👌 ،
سرش ضمانت ایستادگی او بود💔
#شــهـیــد_بـی_ســــــر
#منتخب_فاطــمه_س
#شهید_ابراهیم_همت🌹
🦋| @dosteshahideman
🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
دوست شــ❤ـهـید من
💞💞💞
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #شصت_یکم مردِ
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #شصت_دوم
صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد ( و احمق.. ) لحن هر دو ترسناک بود.. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت.
صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. (چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن.. چرا گفتی با ماشین بزنن بهش.. اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود..)
صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟؟
باورم نمیشد.. یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان..؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟؟ حسام.. او کجایِ این داستان قرار داشت؟؟ گیج و مبهم.. پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم.
عثمان دست صوفی را جدا کرد ( هووووی.. چه خبرته رَم میکنی..؟؟ انگار یادت رفته اینجا.. من رئیسم.. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی.. پس نمیخواد بهم بگی چی درسته.. چی غلط.. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین.. بعدشم خودش پرید تو خیابون.. منم از موقعیت استفاده کردم.. الانم زندست.. )
پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه..
صوفی به سمتم آمد ( تو پالتوش یه ردیاب بود.. اونو خوب چک کردین؟؟) با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد.. درد نفسم را تنگ کرده بود.
با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم ( احمق.. این چرا اینجوری شد؟؟ من اینو زنده میخوام..)
درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام.. غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید.. اینان از کفتار هم بدتر بودند..
عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد ( من کارمو بلدم.. اینجام نیومدیم واسه تفریح.. منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن.. پس شروع کردم.. ولی زیادی بد قِلقِ.. خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت.. )
باورم نمیشد آن عثمانِ مظلومو مهربان تا این حد وحشی باشد..
صوفی در چشمانم زل زد ( دعا کن دانیال کله خری نکنه..)
در را با ضرب بست.
حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست..
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #شصت_دوم صدای
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #شصت_سوم
درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار.. مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند.
با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش. (حسام.. حسااااام..). نفسم حبس شد..
چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بیرمقی را در مردک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند شد ( نه.. نخواب.. خواهش میکنم حسام.. من میترسم..) لبخند زد.. از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش.. خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. (اینجا چه خبره .. دانیال کجاست؟)
و در جواب، باز هم فقط لبخند زد..
چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم..
ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم.. به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم.
میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود.
حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد.. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود ( طاقت بیار.. همه چیز تموم میشه.. من هنوز سر قولم هستم.. نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته..)
فریاد زدم ( بگو.. بگو تو کی هستی؟؟ اینا عوضیا با دانیال چه کار دارن؟؟ برادرم کجاست..؟)
لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم ( اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن..)
منظورش را نفهمیدم.. یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند؟؟ دلیلش چه بود؟
جیغ زدم ( درد.. درد دارم.. دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا.. چرا دست از سرمون برنمیدارید.. برادرمن کجاست؟؟ اصلا زنده ست؟؟)
صدایِ بی حال حسام را شنیدم ( آرووم باش.. همه چی درست میشه..)
دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفیِ ؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟؟
تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود.. صوفیِ مظلوم، ظالم.. عثمانِ مهربان، حیوان.. و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض. حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه..
صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد.. با موجی کم جان، قرآن میخواند..
نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت..
دردم از بین نرفت اما کم شد.. انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد.
عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. (ببین بچه .. ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم.. مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟؟)
حسام خندید ( شما رو هم پیچونده؟؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده؟؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمیدونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه.. )
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
امروز #چهارشنبه برابر است با :
✨ ۴ اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ ه.ش
✨ ۱۸ شعبان ۱۴۴۰ ه.ق
✨ ۲۵ آوریل ۲۰۱۹ میلادی
🌸 ذڪر روز 🌸
#یا_حی_یا_قیوم
ای زنده ، ای پاینده
#روزتون_منور_به_یاد_شهید_محمود_رضا_بیضایی
🌤| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ امروز #چهارشنبه برابر است با : ✨ ۴ اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ ه.ش ✨ ۱۸ شعبان ۱۴۴۰ ه.ق ✨ ۲۵ آوریل
⚘﷽⚘
هرصبح خورشید
از کرانه ی چشمانت
طلوع می کند
و صبح نگاهت
"به خیر" می کند
امروزم را...
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌱🌷🌷🌷🌷🌷
بسم الله الرّحمن الرّحیم
#امیرالمؤمنین عليه السلام فرمودند :
🔹 بندگان خدا شما را به تقواى خدا سفارش مىكنم؛ كه #تقوا هم وسيله مهار و هم مايه استوارى شما است. پس به رشتههاى تقوا چنگ زنيد و به حقيقتهاى آن پناه آوريد تا شما را به سرمنزل آرامش و جايگاههاى وسيع برساند.
🔸 اُوصيكُم عِبادَ اللّهِ بِتَقوَى اللّهِ؛ فَإِنَّهَا الزِّمامُ وَالقِوامُ، فَتَمَسَّكوا بِوَثائِقِها، وَاعتَصِموا بِحَقائِقِها؛ تَؤُل بِكُم إلى أكنانِ الدَّعَةِ، وأوطانِ السَّعَةِ.
📚 نهج البلاغه : خطبه ۱۹۵
#حدیث امام علی علیه السلام
🌿| @dosteshahideman
🌷🌷🌷🌷🌷🌱🌷🌷🌷🌷🌷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌴یاد شهید #محمدحسین_حدادیان بخیر؛
خیلی دلش می خواست مثل شهید حججی شهید بشه. روز آخر مادرش بهش می گه نرو وسط درگیری.
مثل همیشه دستشو رو سینه می زاره ولی مثل همیشه نمی گه #چشم .
روزی که حضرت آقا رفتند منزل این شهید ۲۲ ساله و عکسش را نگاه کردند گفتند این شهید سراسر نور است و لباس خادمی هیئتش را بوسیدند و بر پیشانی گذاشتند.
چه زود به حججی پیوست.
🌿| @dosteshahideman
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
اینکه نمیشود برادر من هروقت دوست داشتی، می آیی و هر وقت هم دلت نخواست ،نمی آیی😒؛ رفت و آمد خادم مسجد جمکران روی نظم و انضباط است👌 ،دل بخواهی نیست یا تعهد اخلاقی میدهی که هر سه شنبه در مسجد حاضر باشی یا اینکه دور خادم بودن را خط بکش🙁 و وقت ما را هم نگیر وقتی حرف حاج آقا تمام شد مهدی لبخندی زد و گفت چشم تعهد میدهم هر سه شنبه سر وقت در مسجد حاضر باشم پای برگه تعهد را امضا کرد😊 و از اتاق بیرون آمدیم گفتـم مهدی لااقل دلیل غیبت این چند هفته را به حاج آقا میگفتی که به سوریه رفته بودی😞 سه شنبه شد و حاج آقا زیر تابوتی که پیکر سوخته مهدی در آن بود؛ بلند لبیک یا زینب س میگفت😭💔💔
#خادم_مسجد_جمکران
#شهید_مدافع_حرم
مهدی طهماسبی❤️
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
#ڪـــــلام_شهــید🌹
🌷شهــید روح الله باقــری:
شهادت خوبست و #تــقوا بهتر...
تقـــواےی ڪه در قلب باشد و در
#رفــــــــــتار بـــــروز پیدا ڪند.
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
"هوای اردیبهشت" و
" نمِ باران" و دست هایی که نیست...
اصلا رسالت اردیبهشت را #تو با نبودنت
زیر سوال بردهای...!
🌷| @dosteshahideman
#کلام_شهید🌹
بچه ها اگر شهر سقوط کرد دوباره آن را پس میگیریم
مواظب باشید #ایمان تان سقوط نکند
#شهید_محمدعلی_جهان_آرا🌷
🌷| @dosteshahideman