eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
943 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جزء یازدهم با صدای استاد پرهیزگار التماس دعا 🌸| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_27196813.mp3
19.67M
🎧🎧 سلام سلام مدافع حرم بہ ما بگو از اون دمے ڪہ صدای ارباب و شنفتے مداحی بسیار زیبا 👌👌 🎤🎤 تقدیم به 🕊| @dosteshahideman
1_62403878.mp3
2.63M
46 یه آدمِ عاشـ❤️ـق از دویدن برای عشقش، لذت میبـره! 👈اگــه حالِ دلت با خسته شدن برای معشوقت، خوب نمیشه؛ یعنی یه خبری توی قلبت هست! تا دیر نشده درمانش کن👆👆 🌺 🌹| @dosteshahideman
🔸طرح بزرگ ختم قرآن به صورت مجازی🔸 📝ثبت نام در ماه مبارك رمضان 📌سلامتی و ظهور حضرت ولیعصر(عج) و نثار شهدای مدافع حرم و وطن جزء ۱ 👈 شهیدستارابراهیمی جزء ۲ 👈 شهیدمحمدرضاتورجی زاده جزء ۳ 👈 جزء ۴ 👈 شهیدحمیدسیاهکالی مرادی جزء ۵ 👈 شهیدحمیدسیاهکالی مرادی جزء ۶ 👈 جزء ۷ 👈 جزء ۸ 👈 شهیدمحمدرضادهقان جزء ۹ 👈شهیده۲۳۳ جزء ۱۰👈شهیدحسن انتظاری جزء ۱۱ 👈 شهیدحسین معزغلامی جزء ۱۲ 👈 جزء ۱۳ 👈 جزء ۱۴ 👈 شهیدرسول خلیلی جزء ۱۵ 👈 شهیدمحمدرضایی جزء ۱۶ 👈 شهیدعبدالله رضایی جزء ۱۷ 👈 جزء ۱۸ 👈 جزء ۱۹ 👈 جزء ۲۰ 👈 شهیدمحمودرضابیضایی جزء ۲۱ 👈 جزء ۲۲ 👈 جزء ۲۳ 👈 شهیده۲۳۳ جزء ۲۴ 👈 شهیداکبرملائـــی جزء ۲۵ 👈 شهیداکبرغفوری جزء ۲۶ 👈 شهیدرسول غفوری جزء ۲۷ 👈 جزء ۲۸ 👈 شهیدظهرعلی سالاری جزء ۲۹ 👈 شهیددکترمصطفی چمران جزء ۳۰ 👈 شهیدسیدمحمدحسن نژاد ✨برای شرکت در ختم تلاوت قرآن کریم یکی از جزء هایی که روبروی آن خالی است را انتخاب و به آیدی زير ارسال فرماييد. نام شهید مورد نظرمقابل شماره جزء ثبت خواهد شد. @shahidhojat
از آسمان بگو تا یک دنیا زمینگیرت شوم! و برایت بنویسم از آرزوهای دور و درازم که بال پروازم را بسته و راه شهادتم را..... و بنویسمَت از شرار دلتنگےهایی که گاه به جان مےزند..... 🌷 @dosteshahideman
1_55658009.mp3
3.24M
احساسی ★❣فدا شدن بازه ★❣خود براش میسازه 🎤با نوای: 🎧فوق زیبا👌👌 🕊| @dosteshahideman
از مادر شهیدان محسن و یوسف سجودی پرسیدم : مادر ! فرزندانت کجا هستند؟ گفت : یوسف سال‌ها پیش به دنبال فرمان امامش به جبهه رفت و با شهادت به مأموریت خود خاتمه داد و محسن هم 37 است به مأموریت رفته و هنوز بازنگشته ... @dosteshahideman
همه بار ♡دلتنگی‌ها ☆سختی‌ها ♡مسئولیت‌ها ☆طعنه‌ها ♡کنایه‌ها ☆و نگاه‌ها را به می‌کشد. ♦️زندگی برای این آسان نیست❌ فقط امیدوارم در ازای این همه سختی قدری از به همسران شهدا🌷 نیز برسد ♦️آرزو دارم همان‌طورکه می‌خواست دخترم را آبرومندانه☺️ بزرگ کنم و پیش همسرم💞 سرشکسته نباشم.  همسر شهید🌷 🌹| @dosteshahideman
🎥مستند برنامه ویژه شهید مدافع حرم هم اکنون از شبکه دو 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌱🌱🌱🌱🌹🌱🌱🌱🌱🌱 ▪️احمدرضا بیضائی 🌷تو اردوی دانش آموزی با تفنگ بادی زده بودن رو انگشت شستش. برای درآوردن ساچمه، رفت عمل. وقتی از اتاق عمل داشتن می آوردنش، زیر لب مدام میگفت: " یازهرا.... یا زهرا...". پدر، الانم که صحبت اون روز میشه میگه: بیهوش بود اما نمیدونم چطور تو بیهوشی اینطور توسل میکرد؟ 🌹| @dosteshahideman 🌱🌱🌱🌱🌱🌹🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌹🌱 🌴 یاد شهید مدافع حرم #امین_کریمی بخیر؛ در یکی از سفرهای استانی دختربچه‌ سرایدار، نامه‌ای به امین داد تا به آقای رئیس جمهور بدهد. امین به همکاران گفت تا این نامه به دفتر و مراحل اداری‌اش برسد زمان می برد، بیایید #خودمان_پول_بگذاریم و بگوییم رئیس جمهور فرستاده است! همین کار را کردیم. البته بیشترین مبلغ را امین گذاشت و هدیه در پاکتی به پدر بچه اهدا شد. اشک شوق پدرش دیدنی بود. 🌸| @dosteshahideman 🌱🌹🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌 قسمت 108: یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌 قسمت 109: در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد. ( آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم..) این حرفش چه معنی داشت؟؟ یعنی مرا همینطور که بودم میپسندید؟؟ قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد ( ما عاشق این چشمایِ آّبی، بدون رنگ و روغن شدیم بانو.. ) بغضم کاری تر شد (تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟ ) جلوی پایم زانو زد (نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟ بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. ) شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی.. دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفتم. (بفرمایید.. هیچم گریه بهتون نمیاد.. دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد.. و اِلا میشینی کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..) عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم. خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد ( خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم.. این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون.. من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده.. اجازه میفرمایید؟؟) ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم. از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد (سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم.. فردا میام دانبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم..) عروسی.. باید رویا میخواندمش یا کابوس؟؟ آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد.. زندگی بهتر از هم میشد؟؟ @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌 قسمت 109: در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 110: حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت.. حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش. فردای آن شب حسام به سراغم آمد. و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم. از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت. شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت. لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم. یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد. این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم. به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد. این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد.. در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد.. نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم. ماشین را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت. متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم. به یک جمله اکتفا کرد (میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..) پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم.. مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت (اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون..) اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم. جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند. حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید. من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. (اینجا مزار پدرِ شهیدمه.. ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟؟ هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟؟) امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟ ( مگه مرده ها ما رو میبینن؟؟) حسام ابرویی بالا انداخت ( مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن؟؟) نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود ( شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه..) خندید و با آهنگ خواند ( نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..) نه نشنیدم بود. گلها را پر پر میکرد ( شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..) حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده.. چشمانش کمی شیطنت داشت ( خب حالا وقتِ معارفه ست.. معرفی میکنم.. بابا.. عروستون.. عروسِ بابام.. بابام خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا.. وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام.. که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه.. یک روز درمیونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..) قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود. ناخوداگاه زبانم چرخید ( تو حق نداری شهید بشی..) لبخندش تلخ شد ( اگه شهید نشم.. میمیرم..) او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن.. با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ میانداخت. این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس.. حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم.. بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند. اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت. ادامه دارد.. @dosteshahideman
منتظرمانده ام از راه تـو برمیگردے ازهمان جاده ےدلخواه تو برمیگردے اے مسافرکہ همه چشم به راهت دارند در شـب خاطره چون #ماه تو برمیگردے #شبتون_شهدایی #التماس_دعاےشهادت 🌙| @dosteshahideman
🌱🌸🌱 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 18 May 2019 قمری: السبت، 12 رمضان 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹مراسم عقد اخوت بین مسلمین در سال اول هجرت 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️6 روز تا اولین شب قدر ▪️7 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️8 روز تا دومین شب قدر ▪️9 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ✅ | @dosteshahideman 🌱🌸🌱