🔹💠🔹
⚘﷽⚘
خرماگرفته بود دستش
به تک تک بچه ها تعارف میکرد.
+گفتم:مرسی
+گفت:چی گفتی؟
+گفتم:مرسی
ایستاد و گفت: دیگه نگو مرسی؛
بگو خدا پدر مادرتو بیامرزه.
#حاج_احمد_متوسلیان
#شهدایی
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
🍃🌷 #شهید_مصطفی_چمران :
می گویند تقوا از #تخصص بالاتر است، آنرا می پذیرم.
اما می گویم :
آنکس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد، #بی_تقواست.
#روحانی
#من_بلد_نیستم
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
سلام علیکم
#نامه_ای_برای_سردار_سلیمانی
نامه های خود را به آیدی زیر بفرستین تا بهترینش را در کانال قرار بدیم.
@gharibjamandeh
التماس دعا
⚘﷽⚘
#شهید_محمودرضا_بیضایی:
ملاک برای انتخاب مداحی ولایت مداری مداح است نه قشنگ بودن صداش.
امام خامنه ای:
با این ستاره ها می توان راه را پیدا کرد.
بخشی از کتاب "#تو_شهید_نمیشوی"...
🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
#قراردمغروب
💚 بریم توکوچه های مدینه 💚
به نیابت شهید🌷
🌷شهید حمید رمضانی دامغانی 🌷
🌾چنان تازیانه زد...😭🌿
🎤 #حاجحیدرخمسه
#رزقمعنوی
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
بہ تمام✋
تازه چــ✨ــادرے ها بگویید🗣
فقط یڪ نگاه برایتان
مہم باشد👌
آن هــم نگاه مادرانہ
حضرت زهـــ💐ــرا (س) است.
#مــادرےامـ♥️
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته: نگاه عبوس با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشس
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: پایان یک کابوس
اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور ...
سریع سرم رو انداختم پایین ...
چشم ...
اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان ... یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت ...
- نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ...
یهو سرش رو آورد بالا ...
- اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت ...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم ... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
خدایا ... شکرت ... شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ...
- ممنون که اجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخلاق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم ...
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ... هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ...
خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ... همه اش لطف توئه ... همه اش ...
بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ...
الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین ...
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: پایان یک کابوس اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته:حس یک حضور
تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ...
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ...
هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ...
خجالت بکش ... مرد شدی مثلا ...
توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ...
3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ...
همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...
صادق زد روی شونه ام ...
به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ...
سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ...
فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ...
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
و #شهید والاترین مڪبر آزادگے🕊
و ڪدام تڪبیر رساتر و فراگیرتر از
#شهادتینے ڪه در بے تعلق ترین ثانیه هاے زندگے بر
لبان #شهید جارے مےشود...✨
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
🌙 | @dosteshahideman
چی میشه یا بن فاطمه یه گوشه چشم نگاهم کنی.mp3
4.73M
چی میشه یابن فاطمه
یه گوشه چشم به ما کنی
با اون نگاه فاطمی
دلمو کربلا کنی....
✔️ #سیدجوادذاکر ✔️
واسه دل گرفته ها😔