eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
928 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ اعلام تعداد صلوات ها برای سلامتی مهدی فاطمه(عج)وشادی روح داداش محمود😍 تاکنون 👇👇 💞 18300 شاخه گل صلوات💞 شما هم در این ختم صلوات شریک شوید🌹 تعداد را به ایدی زیر بفرستید🌹 @shahidhojat 🌷| @dosteshahideman
4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 🌺به مناسبت ۲۹دیماه سالروز شهادت اقا محمود رضا بیضایی🌺 😔چه کردی که حضرت زینب خریدارت شد ؟😔 🔲| @dosteshahideman
2.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 💠 السَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتی یا زَیْنَبُ، یا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ یا بِنْتَ فَاطِمَةَ الزَّهرَاءِ ▪️سلام بر تو ای سیده زینب دختر پاک رسول خدا و حضرت فاطمه زهرا. ♻️پ.ن: صدای شهید آقا محمودرضا بیضائی درحال سلام دادن به حضرت زینب "سلام الله علیها" ۱۳۹۲/۱۰/۲۹ 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🌹|• 👇 « بگویم؛ است و من و تو دقیقاً در نقطه‌ای ایستاده‌ایم که با لطف خداوند و ائمه اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش با هم ، تا بار دیگر شاهد و فرزندان زهرای مرضیه (سلام الله علیها) نباشیم..»🌸🕊 🌹🍃 شادی روح شهدا ایم 😔 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ رفیقـــــــــــی خوبه که بوی نده ❤️یا رفیق من لا رفیق له❤️ 🌷| @dosteshahideman
3.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ #قرار‌دم‌غروب‌ 💚 بریم حرم ارباب 💚 به نیابت شهید🌷 🌷شهید محمد مسلمی 🌷 🌾سلام آقا بسه دوری از حرم..😭🌿 🎤 #سیدامیرحسینی #رزق‌معنوی 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا / صدو شصت و هشت ▪️احمدرضا بیضائی: 🌷سال ١٣٨٠ - خانه پدرى. روزهاى آخر خدمت سربازى براى محمودرضا و روزهاى آخر دانشگاه براى من. روزهايى كه محمودرضا داشت تصميم ميگرفت بعد از خدمت برود و پاسدار شود و من داشتم تصميم ميگرفتم بعد از تمام شدن دكتراى دامپزشكى، براى دوره تخصصى، پاتولوژى بخوانم يا آناتومى؟ روزهايى كه محمودرضا داشت تعلقش به فوتبال و استقلال و همين پيراهن آبى كه هميشه تنش بود را كنار ميزد و من با اين كتاب قطور دستنامه دامپزشكى مفاخره ميكردم با او و شايد هم تظاهر به چيزدانى. ▪️روزهايى كه محمودرضا داشت تصميم ميگرفت راه خودش را برود و براى مدرك و دكترى و كوفت و... دنبال من نيايد دانشگاه و كلنجار ميرفت با خودش كه چطور از سدّ نارضايتى پدر عبور كند. چه عكسى گرفت از ما خواهرم.!!! كاش نگرفته بود. عكسهاى آن روزها، اين روزها برايم آينه دق شده اند. آه! محمودرضا..... صفايى ندارد ارسطو شدن خوشا پر كشيدن پرستو شدن 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ اعلام تعداد صلوات ها برای سلامتی مهدی فاطمه(عج)وشادی روح داداش محمود😍 تاکنون 👇👇 💞 21014 شاخه گل صلوات💞 شما هم در این ختم صلوات شریک شوید🌹 تعداد را به ایدی زیر بفرستید🌹 @shahidhojat 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته:حس یک حضور تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... ل
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: دوکوهه وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ... تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ... این همه زیبایی و عظمت ... بی اختیار صلوات می فرستادم... آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ... بدجور غرق شدی آقا مهران ... اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ... خندید ... خنده تلخ ... این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن ... وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ... بغض گلوش رو گرفت ... - می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ... چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم ... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها... رسیدیم به یکی از اتاق ... 3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن ... هر 3 تاشون شهید شدن ... چند قدم جلوتر ... یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ... به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ... حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ... روی همون خاک ... ایستادم به نماز ... 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: دوکوهه وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: مرد بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ... بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ... به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم دنبالش ... آقا مهدی ... برگشت سمتم ... آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ... با تعجب زل زد بهم ... تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ... - کتاب "مرد" رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده... تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ... نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ... راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ... تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ... 🌷| @dosteshahideman