⚘﷽⚘
از هر چہ هست و نیست
گذشتم ولے هنوز
در مرز چشمهاے تو
گیرم فقط همین…
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#دلتنگتم_رفیق 😔
😔| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#کلام_شهید
چہجملہاییرو
ازروےباورشگفت
ڪہ :
بچہها
شهــراگرسقوطڪرد
دوبارهآنراپسمیگیریم
مواظبباشےد
ایمانتانسقوطنڪند :)!
#شهیدمحمدجهانآرا 🌸🍂
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
🎥 فرزند شهید سپهبد سلیمانی در آغوش فرمانده جدید نیروی قدس سپاه
✍انتقام -سخت
در راه است
🌹| @dosteshahideman
4_5825524040625817338.mp3
5.46M
گوش کنید و با صاحب الزمان نجوا کنید😔👌
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#کلام_رهبری
🌷شهید، الگوی جوان🌷
🔷رهبر معظم انقلاب:
💠اگر شهیدان درست معرفی
شوند، جوانان آنها را بعنوان
الگو انتخاب می کنند.
💠 اگرجوانان ما به شهدا دل
ببندند، راه آنان را دنبال
می کنند.
💠شهید بیضائی
نمونه ی شهیدی که بخاطر
معرفی خوب، جوانها به آنها
دل بستند.
🌷| @dosteshahideman
✍ #خاطره_شهدا🌷
مصطفی صدرزاده روز تاسوعا شهید شد.
خیلی دمغ و ناراحت بودیم. کمرمان شکسته بود. عصر عاشورا بعد از شکسته شدن محاصره توانستیم به عقب برگردیم.
👈 با عمار رفتیم مقر، با چند نفر دیگر روضه گرفته و به سر و صورتشان گِل مالیده بودند. با سر و ریش گِل زده آمد پیش ما.
تکتک نیرو های سید ابراهیم را بوسید. جملهاش به بچه های عرب زبان این بود:《أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ》 به من که رسید، توی گوشم آرام گفت:《غصه نخور! منم چند روز دیگه مهمان سید ابراهیم هستم.》
📚قسمتی از کتاب #عمار_حلب
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهدای_مدافع_حرم
#شهدایی
🌷| @dosteshahideman
🍃🌹🍃🌹
⚘﷽⚘
خُدایا!
شَهادٺرا نَصیبمڪُن
دِلمبَراےحُسینخرازےپَرمیڪِشد
دِلمبراےشُهـَـداپَرمیڪِشد
دُنیارارَهاڪُنید
دُنیاراوِلڪنید
هَمهـ چیزرادَرآخِرَٺپیداڪُنید
ورِضاےخُدا را
بررِضاےمَخلوقارجَحیٺدَهید...
#شهیداحمدڪاظمے
🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨خــواهرم وصیت زهــراست
(سلام الله علیها)
#میثم_مطیعی
#مداحی_زیبا
#پیشنهاد_ویژه_دختران_ایران_زمین
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#شَهادَت... 🌷
حِکایت عاشِقانه آنانی ست که
دانِستَند دُنیا جای ماندَن نیست؛
بایَد پَرواز کرد...!
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة
#شهدایی
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
قسمت هفتاد و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته: خاک، خاک نیست دستش رو گذاشت روی شونه ام ... جایی که پ
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: الفاتحه
برق از سر جمع پرید ...
کجا هست؟ ...
یه جای بکر ...
- تو از کجا بلدی؟ ...
خندید ...
من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم... یه نقشه الکی می دادن دست مون ... برو و برگرد ... حالا هستید یا نه؟ ...
هر کی یه چیزی می گفت ... دل توی دلم نبود نتیجه چی میشه ... همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم ...
خدایا ... یعنی میشه؟ ... خدایا پارتی من میشی؟ ...
بساط غذا که جمع شد ... دو گروه شدیم ... صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها ... اون دو تا ماشین برگشتن ... و ما زدیم به دل جاده ... از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم ...
تا چشم کار می کرد بیابان بود ... جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی ... حدود ظهر بود ... رسیدیم سر دو راهی ... پیچید سمت چپ...
- باید مستقیم می رفتی ...
برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... باید از منطقه * بریم ... اونجا رو چند بار شیمیایی زدن ... یکی دو باری هم بین ما و عراق ... دست به دست شد ... ممکنه دوبله آلوده باشه ...
آقا رسول ... نگاه خاصی بهش کرد ...
مهدی گم نشیم؟ ... خیلی ساله از جنگ می گذره ... بارون زمین رو شسته ... باد، خاک رو جا به جا کرده ... این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده ... نبری مون مستقیم اون دنیا ...
آقا مهدی خندید ...
- مسافرین محترم ... نیازی به بستن کمربندهای ایمنی نمی باشد ... لطفا پس از قرائت شهادتین ... جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز ... الفاتحه مع الصلوات ...
پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است.
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: الفاتحه برق از سر جمع پرید ... کجا هست؟ ... یه ج
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: پس یا پیش؟
من و آقا رسول ... دو تایی زدیم زیر خنده ... آقا مهدی هم دست بردار نبود ... پشت سر هم شوخی می کرد ... هر چی ما می گفتیم ... در جا یه جواب طنز می داد ... ولی رنگ از روی صادق پریده بود ... هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم ... اون بیشتر جا می زد ... آخر صداش در اومد ...
حالا حتما باید بریم اونجا؟ ... اون راویه گفت ... حتی از قسمت های تفحص شده ... به خاطر حرکت خاک ... چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه ...
آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود ... از توی آینه بهش نگاهی انداخت ...
نترس بابا ... هر چی گفتیم شوخی بود ... اینجاها دست خودمون بوده ... دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن ... منطقه آلوده نیست ...
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش ... اومد درستش کنه ... اما بدتر ...
پدرت راست میگه ... اینجاها خطر نداره ... فقط بعد از این همه سال ... قیافه منطقه خیلی عوض شده ... تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم ...
با شنیدن کلمه گم شدن ... دوباره رنگ از روش پرید ... و نگاهی به اطراف انداخت ... پرنده پر نمی زد ... تا چشم کار می کرد ... بیابان بود و خاک ... بکر و دست نخورده ...
هر چند ... حق داشت نگران بشه ... دو ساعت بعد ... ما واقعا گم شدیم ... و زمانی به خودمون اومدیم ... که دیر شده بود ...
آقا مهدی ... پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم ... اما فایده ای نداشت ... نماز رو که خوندیم ... سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم ... هوا تاریک شد ... تاریک تاریک ... وسط بیابان ... با جاده های خاکی ... که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی ...
چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز ...
دیگه هیچی دیده نمیشه ... جاده خاکیه ... اگر تا الان کامل گم نشده باشیم ... جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه ... باید صبر کنیم هوا روشن بشه ...
شب ... وسط بیابان ... راه پس و پیشی نبود ...
🌷| @dosteshahideman