#زیباترین_شهادت
ابراهیم مےگفت:
اگه جایے بمانی ڪہ
دست احدے بهت نرسہ
کسے تو رو نشناسہ
خودت باشے و آقا
مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره،
این خوشگلترین شهـادتہ...
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹| @dosteshahideman
راوی میگفت:
رزمنـدههایی را
این رودخانه با خود بُرد
پس اینجـا ارونـــد نیست..!
دستانت را به آب بزن و #فاتحه بخوان!
اینجا تنها گلزار شهدای آبی دنیاست...🖤
#اروند_رود
🌹| @dosteshahideman
#نکته👇
ماموریت اصلی ما تحقق تمدن نوین اسلامی بوده و باید آمادگی این هدف والا را در خود ایجاد کنیم.
حاج حسین یکتا
۲۱ دی ماه ۱۳۹۸
1.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج حسین یکتا :
👌دلیل محبوبیت حاج قاسم ❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
امشب راس ساعت ۹شب همزمان با کل کشور سوره ی یاسین خوانده می شود .
هر کجا هستید همه با هم همنوا شوید ..عزیزان شبکه سراسری اعلام کرد و گفت:
برای سلامتی کل مردم ایران ..سوره ی یاسین خوانده شود ..هدف از خواندن رفع مشکلات ومصیبت ها وگرفتاریهای کل مردم ایران می باشد تا دوباره آرامش به کشور باز گردد ...
خواهشمندیم که راس ساعت ۹ با کل کشور سوره ی یاسین فراموش نشود..
🌸.لطفا پیام و تا جایی که میتونین نشر دهید.
"التماس دعا"
🌷| @dosteshahideman
|•°♥️🍃
#کلام_ناب
بزرگے میگفت: به خدا وابسته شو!
پرسیدم چگونه؟
گفت:
چگونه به دیگران وابسته میشوی؟
گفتم:با حرف زدن
رفت و آمدو دیدار مکرر
گفت:
با خدا هم زیاد حرف بزن!
زیاد رفت و آمد کن!
🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
قسمت صد و سی و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: و الله خیر حافظا اشک توی چشمم حلقه زد ... خدایا .
⚘﷽⚘
قسمت صد و سی و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: جذام ... !!!
به هر طریقی بود ... بالاخره برنامه معرفی تموم شد ... منم که از ساعت 2 بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم ... هنوز چشم هام گرم نشده بود ... که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن ... صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه ... و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد ...
- بابا یکی بیاد وسط ... این طوری حال نمیده ...
و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط ...
دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن ... حالم اصلا خوب نبود ...
وسط اون موسیقی بلند ... وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ...
- خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ ... داره قلبم میاد توی دهنم... کمکم کن ... من ... تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ ... چه طوری بگم؟ ... اصلا ... تو، من رو فرستادی اینجا؟ ...
چشم های خیس و داغم بسته بود ... که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد ... فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد ...
از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند ... مات و مبهوت زل زد بهم ...
- جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی ... می خواستم بگم تخمه بردار ... پلاستیک رو رد کن بره جلو ...
اون حس به حدی زنده و حقیقی بود ... که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که ... حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه ...
خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش ... خیلی غریبه و غیرقابل درک بود ...
پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم ... با سر تشکر کردم ... و بدون اینکه چیزی بردارم ... دادم صندلی جلو ...
تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای ... که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید ... آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم ...
هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود ... اما ته قلبم گرم شد ... مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست ... و به هر دلیل و حکمتی ... خودش، من رو اینجا فرستاده ... با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ...
قلبم آرام تر شده بود ... هر چند ... هنوز بین زمین و آسمان بودم ... و شیطان هم ... حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ...
الهی ... توکلت علیک ... خودم رو به خودت سپردم ...
🌷 | @dosteshahideman