⚘﷽⚘
یک تلنگر...
یک شخص...
و گاهی یک نگاه می تواند مسیر زندگی را تغییر دهد...
و تو کسی بشوی که پیش از آن نبوده ای!
از زمان تغییرمان چقد می گذرد؟
یک هفته؟!
یک ماه؟!
یک سال؟!
از کجا دنبال #شهادت دویدیم؟
و حالا کجاییم؟
دنبال زمان و مکان نیستم...
اما...
از وقتی که تصمیم گرفتی گناه نکنی...
از وقتی که تصمیم گرفتی بنده واقعی باشی
چقدر میگذرد؟
حالا کیستی؟!
مهم حرکت است...
اگر همه تغییرمان در حرف بگنجد
خبری از تغییر نیست...
میشویم مانند حالا:
کسی که هنوز لایق #شهادت نشده...
#کجای_کاریم؟!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
ماجرای جالب رفتن آقای قرائتی به مسجدی که در آن مرگ بر آمریکا نمیگفتند! 😁
پیشنهاد دانلود 🌹
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ✅ طرف #نفهمیده که دوستی با نامحرم یعنی تیکه پاره کردن خودش یعنی بزنه عمرش رو به باد بده وقتای ج
⚘﷽⚘
کدوم یکی از ماها
دوست داریم بدبخت بشیم؟
بیچاره بشیم؟
انگشتای دستمونو با ساتور و چاقوی تیز بِبُریم
✅همه جواب میدیم هیچ کدوممون
ولی گناه یعنی بیچاره کردن
و کتک زدن خودمون
باورکن گناه یعنی همین
👌
✅اگر هنوز درونت روزنه های نور باشه
عذاب وجدان گناه مثل چی میفته به جونت تا گناهتو ترک کنی
💢گناه آتیشت میزنه باورکن
چرا نمی فهمیم و چرا واقع بین نیستیم
که حقایق رو ببینیم که داریم بدبخت میشیم
💢هرکس میخواد از گناه متنفر بشه
همین بحث #از_گناه_تا_توبه رو حتما و حتما دنبال کنه
امشب ادامهشو نمیذارم
هرکس توی خلوت و تاریکی شب
به ضررهایی که تا الآن ازگناهاش دیده فقط فکرکنه
و از خدا معذرت خواهیکنه و بخواد که جبرانشکنه
✅نظری پیشنهادی بود
در خدمتم👇👇👇
@mostafa_sadrzadeh
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و چهار با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف کردم ... نمی دونستم چطور جلو برم و چی بگم .
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و پنج
صدا توی گلوم خفه شد ... شیطان درونم دست بردار نبود ... شعله های غرورم زبانه می کشید و این حق رو به من می داد که اشتباهم رو توجیه کنم ...
- تو یه پلیس خوبی ... با پلیس های فاسد فرق داری ... وظیفه تو حفظ امنیت مردمه و این دقیقا کاری بود که در این مدت انجام دادی ... دلیلی برای شرمساری نیست ...
برای چند ثانیه چشم ها رو بستم ... آب دهنم رو قورت دادم ... چنان به سختی پایین می رفت انگار اون قطرات روی خاک خشکیده کویر غلت می خورد ... دوباره نفس عمیقی کشیدم و ...
- و اینکه من در مورد شما دچار سوء تفاهم شده بودم ... و رفتار اون روزم توی پارک واقعا اشتباه بود ...
با شنیدن این جمله کمی چهره اش آرام شد ...
- هر چند این اولین اشتباهم در حق شما نبود ...
لبخند تلخی صورتش رو پر کرد ... حس کردم اون بغض ظهر برگشته سراغش ...
- و می خواستم این رو بهتون بگم ... من اصلا در مورد شما توی پرونده چیزی ننوشتم ... و دلیلی هم برای نوشتن وجود نداشت ...
حالا دیگه کاملا می شد حلقه های اشک رو توی صورتش دید ... حالتی که دیگه نتونست کنترلش کنه ... دستش رو آورد بالا تا رد خیس اون قطره ها رو مخفی کنه ... چشم ها و صورتش در برابر نگاه متحیر من می لرزید ...
بی اختیار دستش رو گذاشت روی شونه من ...
- متشکرم کارآگاه ... واقعا متشکرم ...
چقدر معادله سختی بود ... مردی که داشت مقابل چشمان من اشک می ریخت ...
بغضش رو به سختی پایین داد ... و لبخند روی اون لب ها و صورت لرزان برگشت ... و دوباره اون کلمات رو تکرار کرد ...
- متشکرم کارآگاه ...
دیدن شادی توی اون صورت منقلب برای من عجیب بود ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... نمی دونستم ادامه دادن حرفم کار درستی بود یا نه ... غرورم فریاد می کشید که برگرد ... هر چی تا همین جا گفتی کافیه ...
اما من با چیزهایی مواجه شده بودم که هرگز ندیده بودم ... آدم هایی از دنیای دیگه که فقط کنار ما زندگی می کردن ... و من سوال های زیادی داشتم ...
چند قدم ازش دور شده بودم که دوباره برگشتم سمتش ...
- آقای ساندرز ... می تونم ازتون یه سوال شخصی بکنم؟ ...
با لبخند بزرگی پله ها رو برگشت پایین و اومد سمتم ...
- حتما ...
نمی خواستم شادیش رو خراب کنم ... و نمی خواستم بفهمه بدون اجازه تو خط به خط زندگیش سرک کشیدم ... به خصوص که این کار بدون مجوز دادستانی و غیرقانونی بود ...
و توی اون تاریکی شب، چیزی با تمام قدرت داشت من رو به سمت ماشین می کشید تا از ساندرز جدا کنه ... اما نیروی اراده من قوی تر بود ...
چند لحظه به اون لبخند شاد و چشم های سرخ نگاه کردم ...
- می دونم حق پرسیدن این سوال رو ندارم ... اما خوشحال میشم اگه جوابم رو بدید ...
چرا می خواید برید ایران؟ ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و پنج صدا توی گلوم خفه شد ... شیطان درونم دست بردار نبود ... شعله های غرورم زبانه م
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و شش
لبخندش محو شد ... و اون شادی، جاش رو به چهره ای مصمم و جدی داد ...
- شما، من رو زیر نظر گرفته بودید کارآگاه؟ ...
دندان هام رو محکم بهم فشار دادم ... طوری که ناخواسته گوشه ای از لبم بین شون له شد و طعم خون توی دهنم پیچید ...
- فکر کردم ممکنه تروریست باشی ...
و سرم رو آوردم بالا ... باید قبل از اینکه اون درد قبل برمی گشت حرفم رو تموم می کردم ...
- می دونم انجام این کار بدون داشتن مجوز قانونی جرم بود ولی ترسیدم که سوء ظنم رو مطرح کنم در حالی که بی گناه باشی ...
حرفی رو که وارد پروسه قانونی بشه و به اداره امنیت ملی برسه نمیشه پس گرفت ...
به خاطر کاری که برای کشورم کردم شرمنده نیستم ... تنها شرمندگی من، از اشتباهم نسبت به شماست ...
خیلی آرام بهم نگاه می کرد ... نمی تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و این سکوتش آزارم می داد ...
خودم رو که جای اون می گذاشتم ... مطمئن بودم طور دیگه ای رفتار می کردم ... اگه کسی می خواست توی زندگی خودم سرک بشه و زیر و روش کنه، در حالی که من جرمی مرتکب نشده بودم ... بدون شک، اینطور آرام بهش خیره نمی شدم ...
لبخند کوچکی صورتش رو پر کرد و برای لحظاتی سرش رو پایین انداخت ... چهره اش توی اون صحنه حالت خاصی پیدا کرده بود ... انگار از درون می درخشید ... و من در برابر این درخشش ... توی اون تاریک روشن شب، حس کردم بخشی از اون سایه های تاریک شبم ...
- اگه هدف تون رو از این سوال درست متوجه شده باشم ... باید بگم جوابش راحت نیست ... گاهی بعضی از پاسخ ها رو باید با قلب و روح پذیرفت ...
مصمم بهش نگاه کردم ... هر چند نفهمیدنش برام طبیعی شده بود اما باید جوابش رو می شنیدم ... حتی اگر نمی تونستم یه کلمه اش رو هم درک کنم ... ولی باز هم نمی خواستم فرصت شنیدن اون کلمات رو از خودم بگیرم ...
- همه تلاشم رو می کنم ...
کمتر شرایطی بود که لبخندش رو دریغ کنه ... حتی زمانی که چهره اش جدی و مصمم بود ... آرامش و لبخند توی چشم هاش موج می زد ... مکث و تامل کوتاهی رو چاشنی اون لبخند ملیح کرد ...
- من، همسرم و کریس ... از مدت ها پیش قصد داشتیم برای تولد امام مهدی به ایران بریم ... و این روز بزرگ رو در کنار بقیه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگیریم ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن برای تولد یک نفر چیز عجیبی نبود ...
- اونطور که حرفت رو شروع کردی ... انتظار شنیدن یه چیز عجیب رو داشتم ...
لبخندش بزرگ شد ... طوری که این بار می شد دندان های مثل برفش رو دید ...
- می دونی اون مرد کیه؟ ...
سرم رو تکان دادم ...
- نه ... کیه؟ ...
لبخند بزرگش و چشم های مصمم ... تمام تمرکزم رو برای شنیدن جمع کرد ...
- امام مهدی ... از نسل و پسر پیامبر اسلام هست ... مردی که بیشتر از هزارسال عمر داره ...
خدا اون رو از چشم ها مخفی کرده ... همون طور که عیسی مسیح رو از مقابل چشم های نالایق و خائن مخفی کرد ... تا زمانی که بشر قدرت پذیرش و اطاعت از این حرکت عظیم رو پیدا کنه ...
اون زمان ... پسر محمد رسول الله ... و عیسی پسر مریم ... هر دو به میان مردم برمی گردند ... و قلب ها از نور اونها روشن خواهد شد ...
در نظر شیعیان ... هیچ روزی از این مهم تر نیست ... اون روز برای ما ... نقطه عطف بعثت پیامبران ... و قیام عظیم عاشوراست ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘
💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش:
🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه
🌷هر شب به نیابت از یک شهید.
🔸شب بیستم
🌹#شهید_والامقام
🌹#محمد_رضا_دهقان_امیری
📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 28 April 2020
قمری: الثلاثاء، 4 رمضان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹هلاکت زیاد بن ابیه (زیاد بن ابی سفیان)، 53ه-ق
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️11 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️14 روز تا اولین شب قدر
▪️15 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️16 روز تا دومین شب قدر
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ای شهید ...
باید خودت تمام دلم را عوض کنی😭
بااین دلم به درد شهادت نمیخورم...😔
#صبحتون_شهدایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
😔😔😔
😭😭
😔
#تلنگرانه
♻️جوانی موبایلش رو کنار قرآن جا گذاشت و رفت بیرون از منزل و فرصتی برای گفتگو بین قرآن و موبایل فراهم شد..
📱موبایل : این اولین باره که منو فراموش میکنه
📖قرآن : منو همیشه فراموش میکنه
📱موبایل : من همیشه با اون حرف میزنم ،اونم با من
📖قرآن : منم همیشه با اون حرف میزنم ولی گوش نمیده
📱موبایل : آخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم..
📖قرآن : من هم کلا پیام و بشارت دارم وعده های زیبا دادم ولی بازم منو فراموش میکنه
📱موبایل : از من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه ولی با این همه ضرر باز هم منو ترک نمیکنه..
📖قرآن : من طبیب روحها و نفسها و جسم ها هستم با این همه درمان ، از من دوری میکنه
📱موبایل : از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه
📖قرآن:من هم بزرگترین مصدر کیفیت هستم ، ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه..
جوان از بیرون اومد که موبایلشو برداره
📱موبایل : با اجازه ، اومد منو ببره ، من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه....
ای مسلمانان ، والله قرآن مهجور مانده...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
4_5843429617548921114.mp3
14.02M
#مناجات
خدایا من را ببخش😔
🎤 حاج محمود کریمی
#ماه_رمضان
⚘﷽⚘
🔴بدترین اثرگناه
✍شاید بدترین اثر گناه، کمشدن امید انسان به رحمت خدا باشه. یادمون نره ناامیدی از رحمت خدا گناه کبیره است
💥چون وقتی انسان نا امید بشه دیگه زمینه برای انجام گناهای بیشتر و بزرگ تر براش فراهم میشه و به این ترتیب شیطان به هدف خود میرسه و انسان دیگه خودش رو غرق شده میدونه. در این حالت فقط باید به این فکر کرد که خدا مثل ما نیست که بخشش و رحمت محدود باشه صد بار اگر توبه شکستی باز آی!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
حجتالاسلام پناهیان:
آنقدر پیروزی نصیب جبهه حق شده که شهید سلیمانی و شهید همدانی هم نتوانسته بودند آنها را پیشبینی کنند!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ کدوم یکی از ماها دوست داریم بدبخت بشیم؟ بیچاره بشیم؟ انگشتای دستمونو با ساتور و چاقوی تیز بِبُر
#از_گناه_تا_توبه ۱۳
💢 کسیکه گناه میکنه مثل اینه کهبا چاقو یا ساتور بزنه انگشتشو قطع کنه و به #خودش لطمه بزنه
توبه هم یعنی انگشتتو قطع کردی و حالا به خدا میگی درستش کن
❌❌
💠یک موضوع مهم💠
💠یک موضوع مهم💠
✅یک تعریف جدید از گناه
😱
گناه یعنی چی؟
گناه یعنی خلاف منافع خودمون عمل کردن
بچه ها برای ماها باورکنین که جانیفتادهگناه در مرتبهاول یعنی ضربه زدن به #خودمون
بعضیا فکر میکنن که گناه یعنی خلاف اعتقادات عمل کردن و زیر پا گذاشتن مقدّسات
💢در حالیکه گناه در مرتبه اول خلاف اعتقاداتعمل کردن نیست
بلکه خلاف منافع خودمون عمل کردن هست
👌
مثلا طرف آرامشروحی و اعصاب رو دوست داره و اصلا همین جزء منفعتشه
ولی با گناه میزنه اعصابشو داغون میکنه
ک در بعضی موارد باعث میشه سروصداشو روی خانوادش یاشوهرشو یا بچه ش خالی کنه
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و شش لبخندش محو شد ... و اون شادی، جاش رو به چهره ای مصمم و جدی داد ... - شما، من ر
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و هفت
شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده هایی که بیشتر شبیه قهقهه هایی از عمق وجود بود ...
چند دقیقه، بی وقفه ... صدای من فضا رو پر کرد ... تا بالاخره تونستم یه کم کنترل شون کنم ...
- من چقدر احمقم ... منتظر شنیدن هر چیزی بودم جز این کلمات ...
دوباره خنده ام گرفت ... اما این بار بی صدا ...
- تو واقعا دیوونه ای ... خودتم نمی فهمی چی میگی ... یه مرد هزارساله؟ ...
و در میان اون تاریکی چند قدم ازش دور شدم ... افرادی که با فاصله از ما ... اون طرف خیابون بودن با تعجب بهمون نگاه می کردن ... خنده های من بلدتر از چیزی بود که توجه کسی رو جلب نکنه ...
- تو دیوانه ای ... یعنی ... همه تون دیوانه اید ...
فکر کردی اگه اسم عیسی مسیح رو بیاری حرفت رو باور می کنم؟ ...
و برگشتم سمتش ...
- من کافرم ساندرز ... نه فقط به خدای تو و عیسی ... که به خدای هیچ دین دیگه ای اعتقاد ندارم ...
ولی شنیدن این کلمات از آدمی مثل تو جالب بود ... تا قبل فکر می کردم خیلی خاص هستی که نمی تونم تو رو بفهمم ... اما حالا می فهمم ... این جنونه ... تو ... همسرت ... کریس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست دادید ... واسه همینه که نمی تونم شما رو بفهمم ...
چهره ام جدی شده بود ...
جملاتم که تموم شد ... چند قدم همون طوری برگشتم عقب ... در حالی که هنوز توی صورتش نگاه می کردم ... و چشم هام پر از تحقیر نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف کردن وقتم ...
بدون اینکه چیزی بگم ... چرخیدم و بهش پشت کردم و رفتم سمت ماشین ...
همون طور که ایستاده بود ... دوباره صدای آرامش فضا رو پر کرد ...
- اگه این جنون و دیوانگی من و برادرانم هست ... پس چرا دولت برای پیدا کردن این مرد توی عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم می زنه؟ ...
پام بین زمین و آسمون خشک شد ... همون جا وسط تاریکی ...
از کجا چنین چیزی رو می دونست؟ ... این چیزی نبود که هر کسی ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولین بار از دهن پدرم شنیده بودم ...
وقتی بهش پوزخند زدم و مسخره اش کردم ... وقتی در برابر حرف های تحقیرآمیز من چیز بیشتری برای گفتن نداشت و از کوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ...
- ما دستور داریم هدف مهمتری رو پیدا کنیم ... و الا احمق نیستیم و با قدرت اطلاعاتی ای که داریم ... از اول می دونستیم اونجا سلاح کشتار جمعی نیست ...
همیشه در اوج عصبانیت، زبانش باز می شد و چند کلمه ای از دهانش در می رفت ... فقط کافی بود بدونی چطور می تونی کنترل روانیش رو بهم بریزی ... برای همین با وجود درجه ای که داشت ... جای خاصی در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمی گرفت و همیشه یک زیر مجموعه بود ...
اما دنیل ساندرز چطور این رو می دونست؟ ... و از کجا می دونست اون هدف خاص چیه؟ ... هدف محرمانه ای که حتی من نتونسته بودم اسمش رو از زیر زبون پدرم بیرون بکشم ...
اگر چیزی به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوی ما ... به شدت با هم پیچیده شده بود ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
-------------
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و هفت شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده ه
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و هشت
برگشتم سمتش ... در حالی که هنوز توی شوک بودم و حس می کردم برق فشار قوی از بین تک تک سلول های بدنم عبور کرده ...
- تو از کجا می دونی؟ ...
با صلابت بهم نگاه کرد ...
- به نظر میاد این حرف برای شما جدید نبود ...
همچنان محکم بهش زل زدم ... و به سکوتم ادامه دادم ... تا جایی که خودش دوباره به حرف اومد ...
- زمانی که در حال تحقیق درباره اسلام بودم ... با شخصی توی ایران آشنا شدم و این آشنایی به مرور به دوستی ما تبدیل شد ...
دوست من، برادر مسلمانی در عراق داره ... که مدت زیادی رو زندان بود ... بدون هیچ جرمی ... و فقط به خاطر یه چیز ...
اون یه روحانی سید شیعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط یه سوال رو تکرار می کرد ... بگو امام تون کجاست؟ ...
نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... تا جایی که انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسیم کنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ...
بی اختیار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ...
انگشت هام یخ کرده بود ... و دیگه آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گیر کرده بود و پایین نمی رفت ...
این حرف ها برای هر کس دیگه ای غیر قابل باور بود ... اما برای من باورپذیر ترین کلمات عمرم بود ... تازه می فهمیدم پدر یه احمق سرسپرده نبود ... و برای چیز بی ارزشی تلاش نمی کرد ...
دیگه نمی تونستم اونجا بایستم ... تحمل جو برام غیرقابل تحمل بود ... بی خداحافظی برگشتم سمت ماشین ... و بین تاریکی گم شدم ...
سوار شدم ... بدون معطلی استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوی در ورودی ایستاده بود و حتی از اون فاصله می تونستم سنگینی نگاهش رو روی ماشینی که داشت دور می شد حس کنم ...
چند بلوک بعد زدم کنار ... خلوت ترین جای ممکن ... یه گوشه دنج و تاریک دیگه ... به حدی دنج که خودم و ماشین، هر دو از چشم دیگران مخفی بشیم ...
نه فقط حرف های ساندرز ... که حس عمیق دیگه ای آزام می داد ... حس همدردی عمیق با اون مرد ...
حتی اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذیرش اینکه اون روحانی بی دلیل شکنجه و بازجویی شده ... کار سختی نبود ...
دست هام روی فرمان ... سرم رو گذاشتم روی اونها ... ذهنم آشفته تر از همیشه بود ... درونم غوغا و تلاطمی بود که وسطش گم شده بودم و دیگه حتی نمی تونستم فکر کنم ... چه برسه به اینکه بفهمم داره چه اتفاقی می افته ...
دلم نمی خواست فکر کنم ...
نه به اون حرف ها ...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد که اصلا نمی دونستم چرا بهش گفت سید ... و سید یعنی چی؟ ... چه اسمش بود یا هر چیز دیگه ای ...
یه راست رفتم سراغ اون بار همیشگی ... متصدی بار تا بین شلوغی چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصی مسیر پشت پیشخوان رو اومد سمتم ...
- سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهی میشه این طرف ها نمیای ... فکر کردم بارت رو عوض کردی ...
نشستم روی صندلی ...
- چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنیا برگشتم ... دکتر گفت حتی تا یه مدت بعد از ریکاوری کامل نباید الکل بخورم ...
و ابروهام رو با حالت ناراحتی انداختم بالا ...
- اما امشب فرق می کنه ... نمی خوام فردا صبح، مغزم هیچ کدوم از چیزهای امشب رو به یاد بیاره ...
از پشت پیشخوان یه لیوان برداشت گذاشت جلوم ...
- اگه بخوای برات می ریزم ... اما چون خیلی ساله می شناسمت رفاقتی اینو بهت میگم ... خودتم می دونی الکل مشکلی رو حل نمی کنه و فردا همه اش چند برابر برمی گرده ...
دردسرهات رو چند برابر نکن ... تو که تا اینجای ترک کردنش اومدی... بقیه اش رو هم برو ...
چند لحظه بهش نگاه کردم و از روی صندلی بلند شدم ... راست می گفت ...
من بی خداحافظی برگشتم سمت در ... و اون لیوان رو برگردوند سر جای اولش ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
--------------
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘
💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش:
🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه
🌷هر شب به نیابت از یک شهید.
🔸شب بیستم ویکم
🌹#شهید_والامقام
🌹#محمد_رضا_تورجی_زاده
📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
﷽
#یڪ_آیہ_در_روز
«وَاكْتُبْ لَنَا فِي هَٰذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الْآخِرَةِ إِنَّا هُدْنَا إِلَيْكَ ۚ قَالَ عَذَابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشَاءُ ۖ وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ ۚ فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَالَّذِينَ هُم بِآيَاتِنَا يُؤْمِنُونَ»
و براى ما، در این دنیا و سراى دیگر، نیکى مقرّر فرما. چه این که ما به سوى تو بازگشت کرده ایم.» (خداوند در برابر این تقاضا، به موسى) گفت: «مجازاتم را به هر کس بخواهم (و سزاوار ببینم) مى رسانم. و رحمتم همه چیز را فرا گرفته و آن را براى کسانى که تقوا پیشه کنند، و زکات بپردازند و کسانى که به آیات ما ایمان مى آورند، مقرّر خواهم داشت.
(سوره مبارکه اعراف/ آیه ۱۵۶)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
"إِلَهِي أَمَاتَ قَلْبِي عَظِيمُ جِنَايَتِي"
خدایا بزرگی جنايتم به #مرگ ڪشیده دلم را...
#مناجات_التائبین
.
این همان #دل❤️ است
ڪه باید #حرم تو باشد...
زنده اش می ڪنی؟!🙃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_64890780.mp3
4.04M
💿 #تندخوانی⇧⇧
◀️ جزء پنجم قرآن کریم
🎙 #استاد_معتز_آقایی
🔸حجم: ۴ مگابایت
✨التماس دعا✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•