⚘﷽⚘
♻️شهید بیضائی و مراقبه و محاسبه نفس♻️
📝از دفترچه دست نوشته های محمودرضا در سوریه👇
🌷چرا نباید اون توان و انرژی سابق رو داشته باشم؟
نمی دونم تو این چند ما چی به سرم اومده که اون ذکاوت و خلاقیت و خوش فکری سابق رو ندارم؟
انگیزه م زیاده، ولی برای فرماندهی محور، اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروه های(...) رو باید داشته باشم. باید با فکر عمل کرد و رفتار کرد. باید دوباره رو حافظه و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم.
شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت تو این زمینه ها ، دوری از قرآن باشه.
یکی اش هم قطعا معصیتِ.
باید لیاقت و توان خودم رو، نه به هیچ کس ، بلکه به خودم ثابت بکنم.
📚کتاب تو شهید نمی شوی /صفحه ۱۱۹
روایت هایی از حیات جاودانه شهید محمودرضا بیضائی به روایت برادر
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دشمن ھر روز از یڪ رنگۍ میترسد👊🏻
۱روز از لباس سبز سپاه •💚•
۱روز از لباس خاڪی بسیج •💖•
۱ روز سرخۍ خون شهید •🌷•
۱روز از جوھر آبـے انگشتمان •💠•
ولـــ☝️ــــے
از سیاهۍ چادر تو •🌹•
هر روز به خود میلرزد •😰•
#نعمت_با_ارزشی_داری_بانو🍃♥️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔻زینب سلیمانی رئیس شد
حجت الاسلام رستمی رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها در نامهای انتصاب زینب سلیمانی به ریاست بنیاد شهید سپهبد پاسدار حاج قاسم سلیمانی را تبریک گفت.
متن این نامه به شرح زیر است:
سرکار خانم زینب سلیمانی (دامت برکاته)
رئیس مکرم بنیاد شهید سپهبد پاسدار حاج قاسم سلیمانی(رضوان الله علیه)
سلام علیکم
انتصاب سرکار عالی به عنوان یادگار سرور مجاهدان در مسئولیت بنیاد شهید سپهبد پاسدار حاج قاسم سلیمانی(رضوان الله علیه) به تشخیص زعیم حکیم امت حضرت آیت الله العظمی خامنهای(دام ظله الوارف) در جهت تکوین و ترویج مکتب حاج قاسم (رحمه الله علیه) در جهان اسلام و نیز حفظ و نشر آثار این شهید اسوه، مظلوم و ظلم ستیز با هدف تحرک معنوی و انقلابی نهضت بیداری اسلامی براساس نظریه و الگوی مقاومت، مایهی امتنان و موجب مسرت شد.
بیشک به سرانگشت تدبیر، این فرصت مغتنم در جهت تحقق منویات منور رهبر معظم انقلاب اسلامی مبنی بر ادامه خط جهاد و مقاومت با انگیزه مضاعف، میتواند مجالی مبارک باشد و به سرکارعالی اطمینان میدهم در این مسیر، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها برای تحقق این هدف متعالی آماده هرگونه همکاری و مساهمت در جهت برقراری ارتباط موثر و عملیاتی میان آن بنیاد و جوانان مؤمن و انقلابی است.
از بارگاه بلند باری برای سرکار عالی، دیگر اعضای محترم بیت شهید سلیمانی و همکارانتان در آن بنیاد دوام سلامت و توفیق روزافزون مسألت مینمایم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دیروز دُنباݪِ گمنامی بودیم
و امروز مواظِبیم نامِمان گُم نَشود
جِبهه بویِ ایمان میداد
و اینجا ایمانِمان بو مےدَهد..
#شهید_نورعلیشوشتری..♥️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#قراردمغروب
💚 بریم حرم شاه کربلا 💚
به نیابت از شهیـــد بزرگوار
🌹حاج محمودرضا بیضائی🌹
✨دلم گرفته دوباره این شبا...😭✨
#رزقمعنوی
⚘﷽⚘
مصطفی تو شهادت را چگونه میبینی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
#شھادت رهایی انسان از حیات مادی و یک #تولد نو است شهادت مانند رهایی پرنده از #قفس است
#شهیدمصطفےکاظم_زاده
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
روزه ام
اما
با لب روزه هر روز حسرت میخورم
حسرت اخلاص
حسرت پاکیت
حسرت دل آسمانیت
حسرت پریدنت
حسرت شهادتت
رفیق میبینے
وجودم پر شده از هواےزمین
و هنوز
دست دلم ،
امیدوار نگاه توست
با دیدن هواے توست
که هوایے آسمان میشوم گاهے
دست دلم را بگیر
که پایم از هواےزمین دل بکند.
رفیقشهیدم
محتاج دعای توأم
#شهیدمحمودرضابیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
💞💞💞
⚘﷽⚘
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
3.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
آه از دوری
#امام_رضایی_ام
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت نود و هشت صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم ب
⚘﷽⚘
قسمت نود و نه
اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ... آسمان بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ...
هر چقدر بیشتر به بیرون و آسمان نگاه می کردم بیشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اینکه اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو که از من گرفته بود ... برای کاوش و تحقیق ... برای دیدن و تحلیل کردن ... یا حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بیشتر قم نبودیم ...
برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه، الان کجان ...
هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو یادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، کلا از بایگانی ذهنم پاک شده بود ...
از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت پذیرش که شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسیده، دنیل از پشت صدام کرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ...
لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... چرا؟ ... نمی دونم ...
نگاهم بین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ...
ـ جایی می خواید برید؟ ...
سریع منظورم رو فهمید ...
ـ مرتضی پایینه ... نیم ساعت دیگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نیم ساعت دیگه منم پایینم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ...
بدون اینکه حتی یه لحظه صبرکنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شاید این مکالمه باید بین ما ادامه پیدا می کرد ... فقط حال خودم رو می فهمیدم که دل توی دلم نیست ... می خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بیرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر کنم، مطمئن بودم زمان از حرکت می ایستاد و دیگه هیچ مسکن و خواب آوری، نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...
سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم ... از اتاق که اومدم بیرون، هنوز موهام کامل خشک نشده بود ... زودتر از بئاتریس ساندرز، من به لابی هتل رسیدم ...
از آسانسور که خارج شدم، پیدا کردن دنیل و مرتضی کار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسکش بازی می کرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روی هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودی، طوری نشسته بود که دخترش در مرکز نگاهش باشه ... بهشون که نزدیک شدم، مرتضی زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
ـ به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...
لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پر کرد ...
ـ با تشکر از شما عالیم ... و صد در صد آماده که بریم بیرون ...
با کمی فاصله، نشستم روی مبل جلویی اونها ...
ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اینکه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ...
چه اعتقاد و واژه عجیبی ... خدا ...
هیچ واکنش مقابل و جبهه گیرانه ای نشون ندادم ... یکی دیگه از دلیل های اومدنم، دیدن و شنیدن همین عجایب بود ... و واکنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع کنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشکی ... توی فاصله ای که من بی هوش افتاده بودم خریده بودن ...
بالاخره در میان هیجان و اشتیاق غیر قابل توصیف من، راهی حرم شدیم ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•