dcc_b6c7850cdde198ed3def4f58aa919314.mp3
3.38M
🌼 عید غدیر مبارک 🌼
🔷 نوکر فاطمه ام نقش مدالم علیِ
💭 #سید_رضا_نریمانی
✅ #ویژه_عید_غدیر
#پیشنهاد_ویژه👌
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#هادی_دلها
🌾هادی شخصيت #كاذب براي خودش نمي ساخت✘ او براي رهايی از بيكاری كارهای زيادی انجام داد.
⇜ #فلافل_فروشی
⇜پیک موتوری🏍
⇜بازار آهن و ...
💥اما يك #ويژگي داشت.
در هر كاري وارد مي شد كار را به بهترين نحو👌 انجام می داد.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💠برای محمودرضا / چهل و دو
🌷جز یکبار – برای شرکت در یک کلاس آموزشی – در محل کارش حضور پیدا نکرده بودم و اصولا زیاد در مورد کارش از او سؤال نمیکردم، اما میدانستم که بسیار پرکار است. از تماسهای تلفنی زیادش و گاهی ساعت ۵ صبح سر کار رفتنش و یا گاهی چند روز خانه نرفتنش میشد فهمید که چطور برای کار مایه میگذارد. یکی از همسنگرهایش نقل میکرد که توی یکی از جلسات – در محل کارش – به مسئول مافوقش اصرار کرده بود که روزهای جمعه نباید کار تعطیل بشود و در همان جلسه کار در روزهای جمعه به تصویب رسیده بود. محمودرضا حقیقتا حق مجاهده برای انقلاب را ادا کرد و رفت. بعد از شهادتش دوبار به محل کارش رفتم که بار دوم بچهها مرا به اتاقی که محمودرضا کمد و مقداری وسایل شخصی در آن داشت بردند. محمودرضا روی کمدش این جمله از «آقا» را با فونت درشت چسبانده بود: «در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفته اید همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است.» حقیقتا این را بکار بسته بود.
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
خبرنگار فقط حاج حسن خرازی 😊
روز خبرنگار مبارک
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#تلنگر
جوری در فضای مجازی کار کنید که دشمن مجبور شود شما را فیلتر کند نه ما آنها را فیلتر کنیم✌️🏼
• حاج آقا پناهیـان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#انگیزشے🌱
#امام_زمانے🌼°•
بچه ها...!
{• یه جوری تو جامعه راه برید🚶🏻♂....
که همه بگن این بوی امام زمان میده •}
•|حاج حسین یکتا
#تلنگرانہ💔
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_سی_و_یکم1⃣3⃣
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_سی_و_دوم2⃣3⃣
یک هفته مثل برق و باد گذشت.
والان جلوی آینه نشستم و دارم روسری مو لبنانی میبندم😊
یه تنیک سفید ساده پوشیدم با روسری ساتن سفید که توش گل های قرمز قشنگیه😍
استرس شیرینی توی دلمه و باعث نمیشه که خوشحالی این وصال ذره ای ازبین بره☺️
مامان اومد توی اتاقم و روی تخت نشست.
مامان: هزار الله و اکبر چقدر بزرگ شدی مادر
با لبخند بوسیدمش و گفتم : ممنونتونم مامان که همیشه کنارم بودید☺️
علی وارد اتاق شد😃
علی: مادر دختر خوب خلوت کردناااا😉
_آره تا چشمت کور شه 😅
علی: اه اه بزار شوهرت بدیم از دستت راحت شیم دختره چیز😂
_چیز خانومته 😡
علی: هوووی خودتی😡
مامان: تورو قرآن دعوا هاتونو بزارید برا بعد الان مهمونا میان ها😵
روی تخت نشستم و نگاهم به ساعت دیواری اتاقه... ساعت ۸ رو نشون میده....
یعنی کجان... نکنه نیان... نکنه چیزی شده...
صدای در خونه باعث شد سریع پرده پنجره رو کنار بزنم😳
مامان اینا به استقبالشون رفتن اول حاج خانوم بعد حاج آقا اومدن تو یاد اون شب لعنتی افتادم....😢
نه امشب اون شب نیست... محمدجواده من سومین نفریه که وارد شد😊
کت آبی اسپرت و شلوار کتون سفید پاش و پیراهن صورتی ملایم پوشیده بود😍
چقدر خوشگل شده بود😍
از حیاط گذشتن و اومدن داخل منم رفتم بیرون.
_سلام.
حاج آقا: سلام دخترم
حاج خانوم: سلام
محمدجواد: سلام...
حاج خانوم اوقاتش تلخ بود ولی سعی داشت بروز نده و من اینو میفهمیدم... حاج آقا با یه لبخند دلگرم کننده نگاهم میکرد... ولی محمدجواد خیلی مظطرب و نگران بود... این منوهم نگران کرد....
نشستن و فاطمه شروع به پذیرایی کرد😒
یکم که گذشت حاج آقا رفت سر اصل مطلب و منم به گفته مامانم چای آوردم😊
حاج آقا: خب آقامحسن اگه اجازه بدید بچه ها برن تا باهم حرفاشونو بزنن😄
بابا: اختیار دارید فائزه جان آقامحمدجواد رو راهنمایی کن
_چشم😶
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_سی_و_دوم2⃣3⃣
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_سی_و_سوم3⃣3⃣
رو به روهم دیگه نشستیم سرم رو پایین انداختم.😶
دقایق طولانی سکوت بینمون بود تا اینکه محمدجواد شروع کرد...🙈
محمدجواد: فائزه خانوم.
یه سری حرفارو باید بهتون بگم.
روز اول که توی صحن حرم دیدمتون برام خیلی جالب و مجهول بودید... اولین دختر چادری بود که میدیدم این قدر بی پروا حرف میزنه... این قدر شیطونه... غرورتون... یه دنده بودنتون... باعث شد جذبتون بشم...ببخشید ها ولی حس میکردم شما دوسم دارید... ولی من واقعا دوستون نداشتم... فقط برام جالب بودید... دوس داشتم باهاتون قدم بزنم... صداتونو بشنوم... باهاتون بحث کنم... ولی خب اینا هیچ کدوم باعث نمیشد که فکر کنم دوستون دارم.... من آدم خجالتی نیستم... ولی تاکید میکنم پرو هم نیستم.... وقتی فهمیدم طرفدار حامد زمانی هستید بیشتر برام جالب شدید... اون شب که شمارو با اون وضعیت دیدم خیلی از دست خودم ناراحت شدم که چرا منی که ادعای بچه مذهبی بودن دارم بدون فکر اومدم توی اتاق... بگذریم... صبح که رفتم امتحان بدم یه حس عجیب و غریب منو کشید سمت مغازه تا براتون یه تسبیح آبی گرفتم... بارها با خودم کلنجار رفتم که بهتون ندم... چون دلیلی نداشت من به یه نامحرم هدیه بدم... ولی خب آخرش اون حس عجیب و غریبه باعث شد توی دقیقه آخر تسبیح رو بهتون بدم... بعد اینکه شما رفتید من خیلی فکر کردم... به احساس عجیبم... به موقعیتم... به شرایط... به شما... ولی هر روز بیشتر پی بردم که عشقم یه عشق واحی و کاذبه پس تصمیم گرفتم کاملا اون حس رو نابود کنم... نبودن شما و اصرار مامانم برای نامزد کردن من با دخترخالمم بیشتر بهم کمک کرد.... تاجایی که کلا اون حس رو توی وجودم کشتم...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•