⚘﷽⚘
شهید حجت الاسلام محمد علی قلی زاده در چهارمین روز از سومین ماه پائیز 1349 بدنیا آمد. غروب که پدر از سر کار به خانه برگشت،نامش را« نظر علی» نهاد.قبل از عزیمت مجدد به ایل، پدر به ثبت احوال مراجعه و شناسنامه فرزند را گرفت . اما نظر علی در شناسنامه«گودرز» ثبت شد. گودرز، مهرماه سال 1356 در یک مدرسه سیار عشایری در ایل ثبت نام کرد.شعرهای حافظ و سعدی را از بر بود و در غیاب آموزگار، خود معلم کلاس می شد. پائیز سال 57، زمزمه های نام سیدی به نام « خمینی» در همه جا پیچید. همه گوش به رادیو داشتند و اخبار انقلاب را از رادیویی که پدر هنگام اقامت در بروجن تهیه کرده بود، پیگیر می شدند. اما اولین عکس سیاه و سفید آن سید را، گودرز، در راه مدرسه از یک فرد رهگذر خریده و به خانه آورد و در تاقچه خانه نصب نمود.انقلاب پیروز شد. جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. بک برادر زخمی در بیمارستان و یک برادر در جبهه جنگ، غوغایی در خانواده بر پا بود و همین موضوع، حس رفتن به جبهه را در گودرز، که حالا فقط 13 سال بیشتر نداشت، برانگیخت که او نیز عازم جبهه گردد. اما با مخالفت شدید پدر مواجه شد. اما خداوند سبحان، آرزوی همراهی با نوجوانان فلسطینی و جنگ با سربازان خبیث اسرائیلی را 30 سال بعد به درجه اجابت رساند و گودرز سال 64 با نام زیبای « محمد علی» در جنگ با تکفیریهای اسراییلی شرکت کرد. محرم سال 1410 ه.ق، مصادف با تابستان 1367 ه.ش، اکیپی از طلاب حوزه علمیه فرخشهر به سرپرستی حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج آقای همتیان جهت تبلیغ معارف دین به منطقه ییلاقی و عشایر نشین وردشت سمیرم آمدند.گودرز هم یکی از آن نوجوانان تشنه معارف دین بود که پای ثابت همه جلسات و سخنرانی های و روضه های طلاب بود. آن سال طلاب حوزه علمیه فرخ شهر با خاطراتی زیبا از مهمان نوازیهای مردم ایل و صفای آنان ایل را وداع گفتند. اما دوباره در محرم سال بعد، اکیپ تبلیغاتی مدرسه علمیه فرخشهر مهمان مردم ایل شدند. گودرز نیز رفت و آمدهایش را با طلاب دو چندان کرد. حاج آقا همتیان به فراست دریافتند که گودرز، با آن ضمیر پاک و صفای باطن ایلیاتی ، شایسته پوشیدن رخت روحانیت که همانا لباس پیامبر(ص) است، را دارد.مردمان قشقایی از دیرباز با حوزه های علمیه و علمای اسلام ، رابطه نا گسستنی داشته اند. حکیم جهانگیرخان قشقایی که از علمای اعلام و علامه دهر خویش بود، نیز تا چهل سالگی روزگار در ایل قشقایی گذراند و بعد از چهل سالگی وارد حوزه علمیه اصفهان شد و شد آن که باید می شد و همگان می دانند.گودرز، خود اظهار علاقه نمود و موضوع را با پدر در میان گذاشت.پدر نیز مخالفتی ننمود.او وارد حوزه علمیه فرخ شهر شد و با علاقه و پشتکار مثال زدنی به تحصیل علوم دینی پرداخت. دو سال بعد از ورودش به حوزه روزی به مادرش گفت: مادرجان چه کار خدا پسندانه ای انجام داده بودید که خداوند این توفیق را داد که من وارد حوزه علمیه شوم و درس طلبگی بخوانم؟! پایه شش دروس حوزوی را به پایان رساند و سپس برای ادامه تحصیل به شهر مقدس قم عزیمت نمود
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
.
گودرز 3 سال بعد از ورود به حوزۀ علمیۀ تشکیل خانواده داد. در هجده بهمن سال 1371 در یک زمستان سرد و سوزناک رسما زندگی مشترک با همسرش را که از خانواده ای متدین و پای بند به اعتقادات مذهبی بود . با اجاره اتاقی در طبقه دوم یک ساختمان در فرخشهر آغاز کرد . دو سال بعد از ازدواج خداوند چشمشان را به تولد اولین فرزند روشن نمود . پدر نوه های زیادی از دختران و پسران دیگرش داشت . اما علاقه و الفت خاصی به این نوه اش از خود نشان می داد و او را بیشتر دوست می داشت .همواره از اینکه چرا آن کارمند ثبت احوال همان نام « نظر علی » را که پدرش برایش گذاشته بود را در شناسنامه ثبت نکرده شاکی بود از طرفی هم می گفت هم از نام محمد خوشم می آید و هم از نام علی . لذا در بدو ورود به قم پیگیری نمود و نامش را از گودرز به «محمد علی» تغییر داد و نام فرزندانش را هم « فاطمه» و «حسین» گذاشت . از قضای روزگار دامادی که اختیار کرد ه « نامش مجتبی بود » و بدین ترتیب اسامی مبارک پنج تن آل کسا در خانواده محمدعلی تکمیل گردید.شهید محمدعلی قلی زاده در حال گذراندن پایه 10 دروس حوزوی در شهر مقدس قم بود که پیشنهاد خدمت در سپاه پاسداران را دریافت کرد . تفألی به کلام الله مجید نمود و بسم الله گفت . شهید قلی زاده که روحیۀ سلحشوری و رزمندگی و شجاعت را از ایل و تبارش به ارث برده بود ، سپاه را زمینه مناسبی برای هدایت و استفاده از این روحیه مناسب یافت . زمانی اندک از ورودش به لشکر عملیاتی حضرت علی بن ابی طالب (ع) نگذشته بود که داوطلبانه خدمت در تیپ 3 مالک اشتر را برگزید و راهی شهر خمین شد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
شهید عزیز چندین سال به عنوان مربی ومسئول معاونت اموزش عقیدتی سیاسی در تیپ مالک اشتردرخشید سپس بااعلام نیاز لشگر علی بن ابیطالب(ع)به قم منتقل ودرتیپ اباعبدالله الحسین(ع)به عنوان مسئول اموزش عقیدتی خدمت نمود و به لحاض شایستگی هایی فراوان در سمت مسئول حوزه نمایندگی ولی فقیه در ناحیه امام رضا (ع)به مدت چهار سال حضوری مهربانانه داشت ودرآبان سال94 با حکم آیت الله علی سعیدی نماینه ولی فقیه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان مسئول حوزه نمایندگی ولی فقیه در یگان امنیت سپاه علی بن ابیطالب معرفی شد که چند ماهی تا آسما نی شدنش نمانده بودچون شهادت و قرب باری تعالی رسالت ایشان بود و آرزوئی بود که سالیان سال از خداوند متعال مسئلت می کردند، و لیاقت چنین مقام و جایگاهی را نیز داشتند در تاریخ 01 / 10/ 1394 با گروهی ازتکاوران زبده برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به شوق پرواز عازم سوریه شد که در عملیات ازادسازی شهرهای نبل والزهرا شرکت نمود و درهای اسمان به رویش گشوده واز زندان و قفص دنیا رهائی یافت .
روحش شاد یادش گرامی وراهش پر رهرو باد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌸((إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولَئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَةَ اللَّهِ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیم))
(سوره بقره آیه218 )
کسانی که ایمان آوردهاند و کسانی که در راه خدا هجرت و جهاد کردهاند، به رحمت الهی امید وارند و خداوند آمرزگار مهربان است
🌷وقتی که در سیما دیدم چه مظلومانه مردم بی دفاع سوریه را سر میبرند و اشک های بچه ای کوچک را می دیدم که پدر و مادر خود را یا سربریده اند یا تیر باران کرده اند نمی توانستم آرام وقرار بگیرم خصوصا وقتی که شنیدم به بارگاه ملکوتی حضرت زینب (علیه السلام)جسارت کرده اند تیر به طرف گنبد او شلیک کرده اند دنبال فرصتی بودم که بیایم خود را مدافع حرم کنم از حریم رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم) دفاع کنم.که خدا توفیق داد و توانستم دراین امر بزرگ شرکت کنم و از خداوند بابت این شکر گذارم. امید به رحمت غفران خداوند را دارم که این بنده گناه کار خود را قبول کند وعاقبت به خیرم کند. انشا الله
ای دوستان و عزیزان امروز ندای (هل من ناصر ینصرنی) امام حسین(علیه السلام) به گوش می رسد باید جواب حسین فاطمه (علیه السلام)را داد امروز ظلم و ستم دوباره به عراق و شام برگشته همان کسانی که سر امام حسین(علیه السلام) را از تنش جدا کردند امروز باقی مانده گان آنها به اسم اسلام و قرآن دارند بی گناهان را می کشند و نام اسلام را در دنیا بد نام می کنند ،وظیفه من وشما این است که از اسلام دفاع کنیم واسلام واقعی را به تمام جهان معرفی کنیم .
🌷 حرف ولی زمان خود را گوش کنیم چشمانه ما به دهان او باشد او هرچه گفت عمل کنیم امروز خداوند به ما یک نعمتی داده که کشور های دیگر ندارند آن هم ولی فقیه است قدر آن را بدانیم و پشت سر او حرکت کنیم لحظه ای به خود اجازه ندهیم بد خواهان به او نگاه بدی داشته باشند اگر کشورهای دیگر هرج و مرج حاکم است و سالیان سال جنگ و خون ریزی دارند به خاطرهمین است که ولی فقیه ندارند همین طوری که امام(ره)فرمودند:(پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شماآسیبی نرسد.)واقعا امروز به خوبی این امر احساس می شود .
🌷خدارا شکر از آن وقتی که خودم را شناختم در راه مستقیم ولی فقیه بودم ویک لحظه هم دراین راه شک نکردام اگر الان هم آمده ام دراین جا به خاطر امر ولی زمانم است وافتخار میکنم که به عنوان مدافع اسلام وقرآن وحرم اهل بیت (علیه السلام) در این جا خدمت می کنم. واز خداوند منان می خواهم که در این راه توفیق شهادت در راه خودش را نصیبم کند انشا الله.
🌷برادران وخواهران عزیزم همیشه به یاد اسلام باشید ودین خدا را یاری کنید تاخداوند هم شما را یاری کند انسان یک جان دارد ویک روزی ازاین دنیا خواهد رفت چه بهتر که در راه دین وقرآن واهل بیت باشد.
11 /10/1394 ساعت 19 به وقت سوریه
🌹شهید🌹 محمد علی🌹 قلی زاده (قشقایی)
🌷 محل شهادت : 💔سوریه /حلب
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣1⃣1⃣ #فصل_دوازدهم رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.»
گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.»
چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند.
فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.»
گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.»
فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم.
شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.»
#فصل_سیزدهم
صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.»
من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم.
چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.»
با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!»
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.»
این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود. اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣1⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم.
اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»
ادامه دارد...✒️