eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
941 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۳۹ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم هفته دفاع مقدس گرامی باد شادی روح امام خمینی رحمت الله علیه و تمام شهدا صلوات
⚘﷽⚘ بهش‌گفتم:چقدر‌خودت‌راخسته مـےکنے؛کمـےاستراحت‌کن!گفت: این‌بدن‌خمس‌و‌زکاتـےداردکه‌باید پرداخت‌شود!(:👌🏾 🎙 راوۍ : 🕊 پاسدارشهید‌حسین‌ولایتـےفر عزیز‌برادرم‌شهادتت‌مبارک‌💔🌱 سالروزحادثه‌تروریستےاهوازگرامےباد🇮🇷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💌🕊💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌 💌🕊 🕊 عاشـــ❤ـــقی کانـــال شــ❤ـــهید من معرفی 💌 💌🕊 💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘ یادی که در دلها هرگز نمی میرد یاد است 🌷قرار عاشقی با شهید 🌷 🇮🇷جانشین گردان کمیل لشکر 33 المهدی عج ، متولد کازرون تاریخ تولد 1341/1/1 تاریخ 1364/11/28 قرار عاشقی با معرفی شهدا •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ شهيد محسن (فرشید) خسروي  ، در یکم فرودین ماه سال 1341 در خانواده مذهبي و مؤمن ديده به جهان گشود و از همان اوايل کودکي ، تمام وجودش به مسائل مذهبي آشنا بود . محسن در سن 6 سالگي وارد دبستان مرآت شد و دوران دبستان را با موفقيت گذراند . و وارد مدرسه راهنمايي شهيد محسن پور شد . پس از سه سال موفقيت وارد دبيرستان مجرد مي شود .  از آن زمان مرحله جديدي از فعاليت خود را آغاز کرد . شبانه به پخش اعلاميه هاي امام مي پرداخت و در هفته دو روز به مدرسه نمي رفت و کارگري مي کرد و در آمدش را صرف خريد اسلحه و مهمات براي برادران مبارز آن موقع مي داد .  محسن بوسيله کلتي که خريده بود ، چندين بار به طرف مأمورين حکومتي تير اندازي کرد که مأمورين برای دستگیری وی خیلی تلاش کردند  ولي موفق نشدند. چندين بار او را به شهرباني بردند . و مورد شکنجه هاي فراوان قرار دادند که آثارش روي بدن او ديده مي شد . محسن به علت درگيري با معلمين مخالف انقلاب ، چندين بار از مدرسه اخراج مي شود که اين کار او را در مبارزه اش راسختر مي کند . او در کلاسهاي تفسير قرآن که مخفيانه تشکيل مي شد ، شرکت مي کرد و بيش از همه به اين کلاسها علاقه داشت .  بعد از بيرون آمدن از کلاس ، به ارشاد ديگر برادران مي پرداخت . محسن بدين حد رسيده بود که در مورد يکي از صحبت هاي امام راجع به روزه مستحبي ، روزهاي دوشنبه و پنج شنبه را روزه مي گرفت . او در مجلس ختمي که به مناسبت چهلم شهادت حاج آقا مصطفي خميني به همت شهيد حجت الاسلام دانشجو ، در مجلس شهدا برپا گرديد شرکت فعال داشت که بعد از اتمام مجلس ، برادران و خواهران به خيابان ريخته که منجر به آتش کشيدن مشروب فروشي مي شود و در همين حين بود که برادر عزيزمان محسن همراه شهيد محسن پور به طرف سينما حرکت مي کنند که برادر محسن پور بوسيله گلوله دژخيمان شاه به شهادت مي رسد پس از سقوط حکومت بختيار و سقوط شهرباني کازرون و به تصرف در آمدن شهرباني بوسيله مردم شهيد محسن با برادر شهيد علي قاسمي به طرف شيراز حرکت مي کنند و با کمک نيروهاي حزب ا... شيراز با شهرباني و ساواک اين شهر درگير مي شوند که با ياري خدا و همت مردم ، شهرباني و ساواک به تصرف نيروهاي حزب الهي در مي آيد .  خصوصيات اخلاقي شهيد از زبان مادرش :  محسن خوش اخلاق و بسيار مهربان بود . او پيش سلام بود هميشه اول سلام آغاز مي کرد . علاقه زيادي به يتيمان شهداء داشت . به خصوص فرزند برادرش شهيد حمزه هر وقت صدايش مي کردم بجاي ٌ بله ٌ مي گفت ٌ جان ٌ .  محسن محور خانواده بود و به ما مي گفت امام را فراموش نکنيد . نمازتان را بموقع بخوانيد دروغ نگوئيد . غيبت نکنيد . تهمت نزنيد . فرداي قيامت بايد جواب گو باشيد .  خصوصيات اخلاقي شهيد از زبان همسرش :  مدت شش سال است که با محسن ازدواج کرده بودم . اصلاً احساس غريبي نمي کردم . او از اصراف و زياده روي و تشريفات بيزار بود . به مصيبت ائمه خصوصاٌ مصيبت حضرت زهرا ( س ) پهلو شکسته علاقه بسيار داشت .  هر گاه مرخصي مي آمد کمتر استراحت مي کرد و به خانواده شهداء سرکشي مي کرد و به سراغ دوستان و اقوام مي رفت. او معلم اخلاق فاميل بود .  محسن تأکيد زياد بر شرکت در نماز جمعه و جماعت داشت و عاشق روحانيت در خط امام بود .آخرين سفارشش به من اين بود که دو فرزندمان را - مسعود و غلامرضا را با تربيت و اخلاق اسلامي و عاشق روحانيت بزرگ کن خصوصاٌ اگر من شهيد شوم تو هم پدري مهربان و هم مادري دلسوز با مسئوليتي بس سنگين اين بار را به منزل برسان. شهید محسن خسروی سرانجام در عملیات والفجر 8 در بیست و هشتم بهمن ماه سال 64 در فاو با سمت فرمانده گردان کمیل به فیض شهادت نائل آمد.   چکیده ای از وصیت نامه ای مردم : بدانيد كه راه سعادت و عزت درحمايت كردن ازامام امت است امام را يارو ياور باشيد كه اين پيام جميع شهيدان است.  جنگ نابرابر وتحميلى عراق را براسلام فراموش نكنيد كه بنا به فرموده رهبركبير عزت شرف ما درگرو همين جنگ است. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_دوم دیگه چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشای مامان در امان باشم س
آقای سجادی بفرمایید از اینور انگار تازه به خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله بله بله معذرت میخواهم خندم گرفته بود از این جسارتم خوشم اومد رفتم سمت اتاق،، اونم پشت سر من داشت میومد در اتاقو باز کردم و تعارفش کردم که داخل اتاق بشه... وارد اتاق شد سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینه. محو تماشای عکسایی بود که رو دیوار اتاقم بود... عکس چند تا از شهدا که خودم کشیده بودم و به دیوار زده بودم دستمو گذاشته بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیه این کارا یعنی چی... نگاهش افتاد به یکی از عکسا چشماشو ریز کرد بیینه عکس کیه رفت نزدیک تر اما بازم متوجه نشد سرشو برگردوند طرفم ، خودمو جمع و جور کردم بی هیچ مقدمه ای گفت این عکس کیه چهرش واضح نیست متوجه نمیشم چقدر پرو هیچی نشده پسر خاله شد اومده با من آشنا بشه یا با اتاقم ابروهامو دادم بالا و با یه لحن کنایه آمیزی گفتم بخشید آقای سجادی مثل این که کامل فراموش کردید برای چی اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه به خودش اومد و با شرمندگی گفت معذرت میخوام خانم محمدی عکس شهدا منو از خود بیخود کرد بی ادبی منو ببخشید با دست به صندلی اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکری کرد و نشست،، منم رو صندلی رو بروییش نشستم سرشو انداخت پایین و با تسبیحش بازی میکرد دکمه های پیرهنشو تا آخر بسته بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفه میشه دلم براش سوخت گفتم اون عکس یه شهید گمنامه چون چهره ای ازش نداشتم به شکل یک مرد جوون که صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندی زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیه که هر پنج شنبه میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله شما از کجا میدونید؟؟؟ راستش منم هر.... در اتاق به صدا در اومد .... مامان بود... اسماء جان ساعت رو نگاه کردم اصلا حواسمون به ساعت نبود یڪ ساعت گذشته بود بلند شدم و درو اتاق و باز کردم جانم مامان!!!! حالتون خوبه عزیزم آقای سجادی خوب هستید،، چیزی احتیاج ندارید ،، از جاش بلند شد و خجالت زده گفت بله بله خیلی ممنون دیگه داشتیم میومدیم بیرون اینو گفت و از اتاق رفت بیرون به مامان یه نگاهی کردم و تو دلم گفتم اخه الان وقت اومدن بود... چرا اونطوری نگاه میکنی اسماء هیچی آخه حرفامون تموم نشده بود.. نه به این که قبول نمیکردی بیان نه به این که دلت نمیخواد برن !!!! اخمی کردم و گفتم واااااا مامان من کی گفتم... صدای یا الله مهمونا رو شنیدیم رفتیم تا بدرقشون کنیم مادر سجادی صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدی پسر مارو؟؟ با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید. حاج خانم با یه بار حرف زدن که نمیشه ان شاالله چند بار همو ببینن حرف بزنن بعد... سجادی سرشو انداخته بود پایین اصلا انگار آدم دیگه ای شده بود.. قرار شد که ما بهشون خبر بدیم که دفعه ی بعد کی بیان... بعد از رفتنشون نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوی گل یاس رو احساس کردم نگاهم افتاد به دسته گلی که با گل یاس سفید و رز قرمز تزيین شده بود عجب سلیقه ای منو باش دسته گل شب خواستگاریمم ندیده بودم... شب سختی بود انقد خسته بودم که حتی به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم صبح که داشتم میرفتم دانشگاه خدا خدا میکردم امروز کلاسی که با هم داشتیم کنسل بشه یا اینکه نیاد نمیتونستم باهاش رودررو بشم!!! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•