دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_دوم دیگه چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشای مامان در امان باشم س
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_سوم
آقای سجادی بفرمایید از اینور
انگار تازه به خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله
بله بله معذرت میخواهم
خندم گرفته بود از این جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق،، اونم پشت سر من داشت میومد
در اتاقو باز کردم و تعارفش کردم که داخل اتاق بشه...
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینه. محو تماشای عکسایی بود که رو
دیوار اتاقم بود...
عکس چند تا از شهدا که خودم کشیده بودم و به دیوار زده بودم
دستمو گذاشته بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیه این
کارا یعنی چی...
نگاهش افتاد به یکی از عکسا چشماشو ریز کرد بیینه عکس کیه رفت
نزدیک تر اما بازم متوجه نشد
سرشو برگردوند طرفم ، خودمو جمع و جور کردم
بی هیچ مقدمه ای گفت این عکس کیه چهرش واضح نیست متوجه نمیشم
چقدر پرو هیچی نشده پسر خاله شد اومده با من آشنا بشه یا با اتاقم
ابروهامو دادم بالا و با یه لحن کنایه آمیزی گفتم
بخشید آقای سجادی مثل این که کامل فراموش کردید برای چی اومدیم
اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه به خودش اومد و با شرمندگی گفت معذرت
میخوام خانم محمدی عکس شهدا منو از خود بیخود کرد بی ادبی منو
ببخشید
با دست به صندلی اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
زیر لب تشکری کرد و نشست،، منم رو صندلی رو بروییش نشستم
سرشو انداخت پایین و با تسبیحش بازی میکرد
دکمه های پیرهنشو تا آخر بسته بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفه میشه
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یه شهید گمنامه چون چهره ای ازش نداشتم به شکل
یک مرد جوون که صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندی زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیه که
هر پنج شنبه میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله شما از کجا میدونید؟؟؟
راستش منم هر....
در اتاق به صدا در اومد ....
مامان بود...
اسماء جان
ساعت رو نگاه کردم اصلا حواسمون به ساعت نبود یڪ ساعت گذشته
بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم مامان!!!!
حالتون خوبه عزیزم آقای سجادی خوب هستید،، چیزی احتیاج ندارید ،،
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بله بله خیلی ممنون دیگه داشتیم میومدیم بیرون
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون
به مامان یه نگاهی کردم و تو دلم گفتم اخه الان وقت اومدن بود...
چرا اونطوری نگاه میکنی اسماء
هیچی آخه حرفامون تموم نشده بود..
نه به این که قبول نمیکردی بیان نه به این که دلت نمیخواد برن !!!!
اخمی کردم و گفتم واااااا مامان من کی گفتم...
صدای یا الله مهمونا رو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشون کنیم
مادر سجادی صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدی پسر
مارو؟؟
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید.
حاج خانم با یه بار حرف زدن که نمیشه ان شاالله چند بار همو ببینن حرف
بزنن بعد...
سجادی سرشو انداخته بود پایین
اصلا انگار آدم دیگه ای شده بود..
قرار شد که ما بهشون خبر بدیم که دفعه ی بعد کی بیان...
بعد از رفتنشون نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوی گل یاس
رو احساس کردم
نگاهم افتاد به دسته گلی که با گل یاس سفید و رز قرمز تزيین شده بود
عجب سلیقه ای
منو باش دسته گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...
شب سختی بود انقد خسته بودم که حتی به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم
و خوابیدم
صبح که داشتم میرفتم دانشگاه
خدا خدا میکردم امروز کلاسی که با هم داشتیم کنسل بشه یا اینکه نیاد
نمیتونستم باهاش رودررو بشم!!!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۱ مهر ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 23 September 2021
قمری: الخميس، 16 صفر 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شهادت امام رضا علیه السلام (بنابرقولی)، 203ه-ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا اربعین حسینی
▪️12 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️13 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️18 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️21 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
ای آمدنت
مبدأ تاریخ تغزل
تأخیرِ تـ❤️ـو بر هَم زده
تنظیمِ جهان را
🌍سلام تنها منجی عالم...☘
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
✍صبح آمده
برخیز ڪہ خورشید تویے
در عالم ناامیدے امید تویے
در جشن #طلوع صبح در باغ وجود
آن گل ڪہ بہ روے صبح
خندید تویے
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#صبحتون_شهدایی 🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۴۰
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸امام علی علیه السلام:
🔹زکات جمال و زیبایى، عفاف و پاکدامنى است. (غررالحکم: ج۴، ص۱۰۵)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
سلام تصمیم گرفته شد به حول قوه الهی دهه های ترک گناه اجرا کنیم
✅
ایندفه بجای چله میخوایم بصورت 10 روز 10روز برگزار کنیم
بزودی خبر ثبت نام رو خدمتتون میدم
دوستانتونو دعوت کنین
از این دهه ها جانمونن☺️
⚘﷽⚘
#خاطرات_شهید
یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی.
من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.
مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند.
✍به روایت پدربزرگوارشهید
#شهید_علیرضا_موحددانش🌷
ولادت : ۱۳۳۷/۶/۲۷ تهران
شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۳ حاجعمران ، عملیات والفجر۲
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
سلام تصمیم گرفته شد به حول قوه الهی دهه های ترک گناه اجرا کنیم ✅ ایندفه بجای چله میخوایم بصورت 10 رو
🌸🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌸🌹
🍃شروع ثبت نام 10روز ترک گناه🍃
🔴بچه ها متن زیر رو لطفا بخونین🔴
⚡️هرکس به هر گناهی که مبتلا هست میتونه توی این 10روز تلاششو بکنه واسه ترک
😊👌
بچه ها قطعا می تونیم ترک کنیم
مدت رو هم گذاشتم 10روز
که نگین اوووو40 روز زیاده😉😁
ان شاءالله این 10روز باعث بشه تشویق بشیم و بتونیم بیشتر از 10روز ترک کنیم
👏👏👏
توی این ده روز اول سعی کنین که زیارت عاشورا رو بخونین
و هر روز یکی از دعاهایی که برای امام زمان هست رو هرکس برای خودش انتخاب کنه و بخونه
💪👏👏👏
هرکس میخواد این 10 روز رو شرکت کنه
اسم و سنش رو به آیدی زیر بفرسته
در ضمن میتونین اسم گناهیم که دوست دارین برای ترکش بیشتر صحبت کنیم بفرستین☺️
@gharibjamandeh
✅بعد اینکه اسم ها رو فرستادین
اسم هاتون ثبت کانال میشه🌸
این 10 روز از روز سه شنبه شروع خواهد شد.
✅برای دوستانتونم بفرستین☺️
💌🕊💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌
💌🕊
🕊
#قرار عاشـــ❤ـــقی
کانـــال#دوست شــ❤ـــهید من
معرفی#شهید_یوسف_راسخ
💌
💌🕊
💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘
شهید راسخ در مدتی که در جبهه بود همواره با توجه به موقعیتش سعی در بالا بردن کیفیت رزمیش را داشت و برای این منظور آموزشهای گوناگونی را با موفقیت به پایان رساند معنویت و روحانیت خاصی در او نمایان بود و روز به روز عاشقانه تر انتظار وصل می کشید او همیشه برماندن خود و شهادت و رفتن یارانش غبطه می خورد و همیشه از نیروهای مؤمن و فداکار لشکر بود و به همین خاطر به پیشنهاد مسئولین و علاقه خودش به سپاه پاسداران در جبهه تصمیم به عضویت در سپاه می گیرد و در تاریخ 7 فرودین ماه سال 1363 پس از گذراندن مراحل پذیرش به عضویت سپاه پاسداران در آمد و او آنچنان اعمالش خالصانه بود که کمتر کسی از این موضوع اطلاع داشت .
او همگام با جنگ و جهاد با دشمن بعثی به کسب معنویت و اخلاق می پرداخت و لحظه ای از خود سازی و آماده سازی خود جهت لقاءالله دریغ نمی کرد نماز را با حال و توجه خاص به جا می آورد دردعاها و مجالس، شور و حال عجیبی داشت کاملاً مشخص بود که او دیگر در این دیار نیست او اهل عبادت و از اصحاب لیل بود که در خلوت با معشوق خود به راز نیاز می پرداخت او از خود بیگانه شده بود و لحظه ای آرام و قرار نداشت هر بار که به مرخصی می آمد نمی توانست در آرامش خانه و شهر مأوی گزیند.
اورا از معنای اسمش بشناسید
هیچگاه از وظیفه ای که انجام می داد سخن نمی گفت : و کارهایش را همیشه کوچک می شمرد و چه خالصانه خدمت می کرد او گمشده خود را در جبهه یافته بود و کاملاً دریافته بود که آنجا نزدیکترین مکان و کوتاهترین راه رسیدن به احدیت است . قریب به چهار سال جنگ و جهاد و فضای روحانی جبهه از او انسانی والا و بزرگ ساخته بود که قابل وصف نیست .
آری به واقع او از سربازان راستین اسلام بود که در مکتب شهادت با الهام گیری از زندگی شهادت سرور شهیدان حسین بن علی علیه السلام خودش را حسینی نمود و سربلند و پر افتخار زندگی کرد چهره نورانی و بشاش او حکایت عشق به معشوق داشت و بی صبرانه منتظر رسیدن واصل بود ، شور و علاقه عجیبی به شهادت در راه معبودش داشت .
در این مدت شاهد شهادت و مفقود شدن بسیاری از دوستان خود بود عاقبت نیز پرواز کنان به جمع دوستان شتافت و سرانجام روز موعود فرا رسید و عملیات قدس 3 آغاز گردید او از جمله پیش تازان این عملیات بود که برقلب دشمن تاخت و با سایر همرزمانش هنگامه ای در میان موضع سنگرهای دشمن کافر به وجود آورد که دشمن بعثی تاب و توان مقابله را در خود ندید و در حالی که غرش توپ ها و سفیر گلوله ها فتحی دیگر را به ارمغان می آورد یوسف در تاریخ 20 تیرماه سال 1364 بر اثر اصابت ترکش به آرزوی دیرینه ی خود که همان شهادت بود رسید .
آری مبارزی پر توان و دلیر مردی که کوهها و تپه ها بر استواریش و دشتها بر عزم و اراده او می بالید ، رفت اما کمتر کسی او را شناخت و پی به عمق راز او با معبودش برد او بسان پرنده ای بود که از برابر شناخت پی به عمق راز او با معبودش برد او بسان پرنده ای بود که از برابر دیدگان مبهوت ما پرواز کرد و ما غافلیم از اینکه پرنده پرواز کرد و این ما هستیم که باید پرواز را یاد بگیریم پیکر پاک و مطهر شهید یوسف راسخ در تابوتی گلگون و کوچک که انسانی بزرگ از چشمه سرخ شهادت عشق نوشید آرمیده بود در تاریخ 27 تیرماه سال 1364 در میان امواج دستهای مردم همیشه در صحنه حزب الله شیراز با غرور فریادهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر صدام، تشییع و در گلستان دارلرحمه به خاک سپرده شد .
و السلام روحش شاد و راهش مستدام باد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💐🕊🌿🕊💐🌿
🍂💐🕊💐
🍂🌾
💐
🕊
#وصیت_نامه
#شهیدیوسف_راسخ
الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا في سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجة عندالله و اولئک هم الفائزون.
مرگ حق است مرگي بهتر است که بتوان با آن هزاران انسان را از منجلاب ظلمت رهائي بدهيم و جامعه را به تکامل و پيشرفت سوق دهيم.
درود فراوان بر رهبر کبير انقلاب امام خميني که نور چشم ما اين پسر عزيز است. مادر و پدر عزيزم سلام عرض مي کنم و براي شما وصيت نامه خودم را مي نويسم چون مسلمان بايد وصيت کند از رفتن برادرانم به جبهه ها جلوگيري نکنيد که خداي ناکرده ناراحت نشوند .اگر برادرانم آرزوي ديرينه خود که شهادت در راه الله است رسيدند ناراحت نشويد چون در آخرت در محضر خدا نمي توانيد رودروي خانواده ای که چند شهيد داده اند بایستيد و روي آنها را نگاه کنيد.
و کمتر گريه و زاري کنيد چون گريه و زاري شما دشمنان اسلام را شاد مي کند شما براي ما زحمت های زیادی کشيده ايد تا ما را به اين سن و سال رسانيده ايد و ما را از دست مي دهيد ولي در حقيقت به دست مي آوريد فکر کنيد ما هم زن گرفته ايم زندگي هم کرده ايم و بعد هم مرده ايم مانند زندگي گذشتگانمان ولي چه خوب است که اين برادران در ميدان کارزار و جهاد بميرند.
اجر شماها را خدا چه در اين دنيا و چه در آخرت مي دهد و من راه و هدف خود را کم کم شناختم و گواهي مي دهم که الله ما را آفريده و ما را به سوي خود مي برد و چه خوب است که ما در راه الله به سوي الله برويم گواهي مي دهم که محمد(ص) فرستاده اوست و حضرت علي(ع) و امام زمان(عج) اولين و آخرين امام ما هستند و خميني عزيز نايب امام زمان(عج) است برادرانم و خواهرانم زشت است که ما در خانه و محله بدون هدف پا و يا دست و يا جان خود را از دست بدهيم در صورتي که عزيزان در جبهه ها و علي اکبر(ع) در ميدان شهيد مي شوند يا پا و دست خود را از دست مي دهند.
مادر عزيزم و پدرم و برادرانم ممکن است در اين مدت من زياد ناسزا به کسي مي گفتم تُرا به خدا من را حلال کنيد. انسان اشتباه مي کند من هم اشتباه زيادي مي کردم همه دوستان اگر اشتباهي از من سر زده من را ببخشيد و ان شاءالله خدا اجر آنها را مي دهد.در آخر مقداري نماز قضا و نماز شکسته براي من به جا آوريد اجر همه شما با خداي بزرگ.
1361/12/26
🌹تاریخ ولادت: ۱۳۴٢
🌷تاریخ شهادت: ۱۳۶۴
🌹عملیات قدس
🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🕊
💐
🍂🌾
🍂💐🕊💐
💐🕊🌿🕊💐🕊🌿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔰 #طنز_جبهه | #دفاع_مقدس
🌟 زندگی به سبک جبهه
🔻 ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود . ازش پرسیدم: چه حرفی برای مردم داری؟ با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن، عکس روی کمپوت ها رو نکنن!!
گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو با همون طنازی گفت:
اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده ...!!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
بسماللھ...
سلاموعلیکم🌿
ختمصلوات
بهنیابتازشهیدجهادمغنیه
هدیهبهآقاصاحبالزمان.
بهنیتظهورآقاوسلامتیایشان
سلامتیرهبرمعظمانقلاب
وحاجترواییهمگی!
لطفاتعدادصلواتهایخودتونروبهآیدیزیر
اعلامکنید.
حتییکصلوات!
@Goman_313
برایفرستادنصلواتتا۳۱امشهریورماه
فرصتدارید!
اجرڪمعندالله✨
التماسدعا🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_سوم آقای سجادی بفرمایید از اینور انگار تازه به خودش اومده بود سرشو آورد ب
⚘﷽⚘
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهارم
داشتم وارد دانشگاه میشدم که یه نفر صدام کرد ،،،سجادی بود،، بدنم یخ کرد
فقط تو خونه خودمون شیر بودم
خانم محمدی...
سرمو برگردوندم
ازم فاصله داشت دویید طرفم
نفس راحتی کشید. سرشو انداخت پایین و گفت:
سلام خانم محمدی صبحتون بخیر
موقعی که باهام حرف میزد سرش پایین بود
اصن فک نکنم تاحاال چهره ی منو دیده باشه
پس چطوری اومده خواستگاری الله و اعلم
_ سلام صبح شما هم بخیر
اینو گفتم و برگشتم که به راهم ادامه بدم
صدام کرد ببخشید خانم محمدی صبر کنید
میخواستم حرف ناتموم دیشب رو تموم کنم
راستش...من...
انقد لفتش داد که دوستش از راه رسید آقای (محسنی) پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیی سجادی بود اما
هر چی سجادی آروم و سر به زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما
در کل پسر خوبی بود
رو کرد سمت من و گفت به به خانم محمدی روزتون بخیر...
سجادی چشم غره ای براش رفت و از من عذر خواهی کرد و دست
محسنی رو گرفت و رفت
خلاصه که تو دلم کلی به سجادی بدو بیراه گفتم
اون از مراسم خواستگاری دیشب که تشریف آورده بود واسه بازدید از اتاق
اینم از الان
داشتم زیر لب غر میزدم که دوستم مریم اومد سمتم و گفت به به عروس
خانم چیه چرا باز داری غر غر میکنی مثل پیر زنها
اخمی بهش کردم گفتم علیک سلام بیا بریم بابا کلاسمون دیر شد
خندید و گفت: اوه اوه اینطور که معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده.
یارو کچل بود زشت بود
نکنه چایی رو ریختی رو بنده خدا بگو من طاقت شنیدنشو دارم
دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالاحالاها احتیاج داری به
این فک.تازه اول جوونیته
تو راه کلاس قضیه دیشب و تعریف کردم اونم مثل من جا خورد
تو کلاس یه نگاه به من میکرد یه نگاه به سجادی بعد میزد زیر خنده.
نفهمیدم کلاس چطوری تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادی و....بودم
خدا بگم چیکارت کنه ما رو از درس و زندگی انداختی....
بعد دانشگاه منتظر بودم ڪه سجادی بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
پکرو بی حوصله رفتم خونه
تارسیدم مامان صدام کرد...
اسماااااا
سلام جانم مامان
سلام دخترم خسته نباشی
سلامت باشی... این و گفتم رفتم طرف اتاقم
مامان دستم و گرفت و گفت:
کجاچرا لب و لوچت آویزونه
هیچی خستم
آهان اسماء جان مادر،، سجادی ،زنگ
برگشتم سمتش و گفتم خب خب
مامان با تعجب گفت:چیه چرا انقد هولی
کلی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین
اخه مامان که خبر نداشت از حرف ناتموم سجادی...
گفت که پسرش خیلی اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید
مظلومانه داشتم نگاهش میکردم
گفت اونطوری نگاه نکن
گفتم که باید با پدرش حرف بزنم
إ مامان پس نظر من چی !!!!
خوب نظرتو رو با همون خب اولی که گفتی فهمیدم دیگه
خندیدم و گونشو بوسیدم
وگفتم میشه قرار بعدیمون بیرون از خونه باشه
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خوبه والا جوون های الان دیگه حیا و خجالت نمیدونن چیه ما تا اسم
خواستگارو جلومون میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم!!!
دیگه چیزی نگفتم ورفتم تو اتاق
شب که بابا اومد مامان، باهاش حرف زد
مامان اومد اتاقم چهرش ناراحت بود و گفت
اسماء بابات اصن راضی به قرار دوباره نیست... گفت خوشم نیومده ازشون...
از جام بلند شدم و گفتم چی چرااااااا
مامان چشماش رو گرد کرد و با تعجب گفت
شوخی کردم دختر چه خبرته
تازه به خودم اومد لپام قرمز شده بود....
مامان خندید ورفت به مادر سجادی خبر بده مثل این ڪه سجادی هم
نظرش رو بیرون از خونه بود
خلاصه قرارمون شد پنج شنبه
کلی به مامان غر زدم که پنجشنبه من باید برم بهشت زهرا ...
اما مامان گفت اونا گفتن و نتونسته چیزی بگه...
خلاصه که کلی غر زدم و تو دلم به سجادی بدو بیراه گفتم.....
دیگه تا اخر هفته تو دانشگاه سجادی دورو ورم نیومد
فقط چهارشنبه که قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگه
میشه نرم ...
این از کجا میدونست خدا میدونه هرچی که میگذشت کنجکاو تر میشدم
بالاخره پنج شنبه از راه رسید..
قرار شد سجادی ساعت ۱۰ بیاد دنبالم
ساعت 9/30 بود
وایسادم جلوی آینه خودمو نگاه کردم
اوووووم خوب چی بپوشم حاالاااااا
از کارم خندم گرفت
نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بسته میکردم
داشت دیر میشد کلافه شدم و یه مانتو کرمی با یه روسری همرنگ مانتوم
برداشتم و پوشیدم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•