eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 🗓 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۹ آبان ۱۴۰۰ میلادی: Sunday - 31 October 2021 قمری: الأحد، 24 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️14 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️16 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️40 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️48 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ تعجیل کن ... به خاطر ... صدها هزار چشم ای پاسخ گرامی ... أمن یجیب ها •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ گفتی سپیده دم چه دل انگیز ودلرباست گفتم تبسم تو بسی دلرباتر است گفتی چه دلگشاست افق درطلوع صبح گفتم ڪه چهره ی تو از آن دلگشاتراست •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ محبوب‌ترين خلايق نزد خدا نوجوان خوش‌سيمايي است كه جواني و زيبايي خود را براي خدا و در راه طاعت او بگذارد. خداوند رحمان به وجود چنين نوجواني برفرشتگان مي‌بالد و مي‌فرمايد : " اين است بنده راستين من !" 📚 ميزان الحكمه ، حدیث ۹۰۹۶ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
میگم یه وقت کوروش کبیر ناراحت نمیشه یه آریایی اصیل جشن هالووین میگیره ؟!🚶🏿‍♂ این بحران هویت اذیتتون نمیکنه؟!😒 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک رفیق آسمانی من!(:🕊 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 🌹شهید مدافع حرم محمد عبداللهی🌹 قسمتی از وصیت نامه شهید دوست دارم اگر شهید بشوم ، پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در محضر سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم و اگر پیکرم برگشت ، دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارید برایم سخت است که سنگ مزار داشته باشم و حضرت زهرا سلام الله بی نشان باشند... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌹شهید مدافع حرم محمد عبداللهی🌹 ‌رفته بودم بهشت زهرا (س) با یه مزاری مواجه شدم ، یکم عجیب و غریب بود آدم و یاده قبرستان بقیع مینداخت 🙁 یکم که جلوتر رفتم آیستادم زیر پای شهید یک مزار بی سنگ قبر !! عجیب بود برای من ! از همه سال شهید داشتیم اونجا و سنگ قبر ها کهنه بودن ،ولی این مزار هیچ سنگ قبر و حتی نوشته نداشت🤷‍♂️ ایشون شهید مدافع‌حرم محمد(مرتضی) عبدللهی هستند. تصاویری از مزار بی سنگ شهید مدافع حرم محمد (مرتضی) عبداللهی که در ۲۳ آبان ماه ۹۶ در استان دیرالزور توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
در روایات زیادی تأکید شده که از اسراف پرهیز ؛ و سبک زندگی درست را انتخاب کنیم، در تصاویر فوق احادیثی در همین رابطه ذکر شده، مطالعه کنیم 🙂📖 🔅 😈 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۳ #عاشقانه دومدافع نیومد تقریبا ساعت ۸ شب بود که رسیدیم. از داخل کوپه گنبد طلا معلوم بود د
۳۴ ... بابا اما یه قطره اشک هم نریخت. اما من میدونستم چه خبره تو دلش علی هم اصلا حال خوبی نداشت. _ اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو به جای اینکه اون منو دلداری بده من باید دلداریش میدادم.البته حال خرابش بخاطر خودش بود. روز خوبی نبود اما باالخره تموم شد. _ تازه بعد از رفتنش شروع شد غصه ی مامان هرروز یا درحال خوندن دعای طول عمرو آیه الکرسی برای اردلان بود یا بی حوصله یه گوشه مینشست و با کسی حرف نمیزد ولی وقتی اردلان زنگ میزد چند روزی حالش خوب بود _ دوهفته از رفتن اردلان میگذشت یکی دوروزی بود از علی خبر نداشتم. دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشون. وارد کوچشون شدم ماشین جلوی در بود زنگ رو زدم. _ کیه منم فاطمه باز کن - إ زن داداش تویی بیا تو پله هارو تند تند رفتم باالا وارد خونه شدم و بلند گفتم سلااااااام - سلام زنداداش خوش اومدی ازاینورا اومدم یه سری بزنم بهتون کسی خونه نیست - اومدی به ما سر بزنی یا آقاتون چه فرقی میکنه فرقی نداره دیگه خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشه علی خونست؟ - آره بالا تو اتاقشه از پله ها رفتم بالا و در زدم جواب نداد دوباره در زدم بازم جواب نداد نگران شدم درو باز کردم علی روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد دستشو گرفت جلوی چشمش و از جاش بلند شد سلام علیک السلام علی آقا ساعت خواب - دانشگاه چرا نمیای گوشیتم که خاموشه نمیگی نگران میشم؟؟ ببخشید - همین فقط ببخشید؟ آهی کشید و کلافه به موهاش دستی کشید نگران شدم دستمو گذاشتم رو شونش - چیشده علی ؟ چیزی نیست _ چیزی نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگران میشما هیچی اسماء رفیقم... - رفیقت چی؟ رفیقم شهید شده... مات و مبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بین دو دستاش نگه داشت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن هق هق میزد دلم کباب شد تا حالا گریه ی علی رو به این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود مامان همیشه میگفت: مردها هیچ وقت گریه نمیکنن ، ولی اگر گریه کنن یعنی دیگه چاره ای ندارند. حالا مرده من داشت گریه میکرد یعنی راه دیگه ای براش نمونده یعنی شکسته علی قوی تر از این حرفهاست خوب باالخره رفیقش شهید شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزی به من نگفته بود تاحالا گریه هاش شدت گرفت دیگه طاقت نیوردم، بغضم ترکید و اشکام جاری شد. - نا خودآگاه یاد اردلان افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعی میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوی باش،خودتو کنترل کن ، تو الان باید تکیه گاه علی باشی نذار اشکاتو ببینه... صدای گریه های علی تا پایین رفته بود فاطمه بانگرانی اومد بالا و سراسیمه در اتاق رو زد _ داداش زن داداش چیزی شده؟؟ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پایین بهت میگم. دستشو گرفتم و رفتم آشپز خونه فاطمه رنگش پریده بود و هاج و واج به من نگاه میکرد. _ زن داداش چرا گریه کردی؟ داداش چرا داشت اونطوری گریه!!!!! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت33 آن شب موقع خواب راستین پیام داد که از فرد
🕰 آقای طراوت که اینجا همه کامران صدایش می‌کردند از همان برخورد اول خیلی مهربان و به ظاهر دلسوزانه کمکم می‌کرد و اگر مشکلی داشتم و سوال می‌پرسیدم با خوشرویی جواب می‌داد.بر عکس راستین ته ریش داشت و موهایش را ساده به یک طرف میداد. فقط عیبش این بود که زیادی راحت بود و این مرا معذب می‌کرد. بالای سرم ایستاده بود و به صفحه‌ی مانیتور نگاه می‌کرد. –می‌تونی اون پنجره رو ببندی و کناریش رو باز کنی. لیست خریدها و تاریخهاشون اینجا ثبت شده. یادت باشه حتما تاریخ بزنی. همان موقع خانمی با دو تا استکان چای وارد شد. آقای طراوت به طرف میزش رفت و گفت: –خیلی به موقع بود خانم ولدی. چه خوب شد شما امدید، این سوسن که به ما چای نمیداد. خانم ولدی استکان چای را روی میزش گذاشت و گفت: –ببخشید که بهتون سخت گذشت. بعد به طرف میز من آمد و بعد از سلام، دستش را به طرف استکان چای برد. گفتم: –ممنون، من نمیخورم فعلا میل ندارم. بعد از رفتن خانم ولدی دوباره مشغول کارم شدم.آقای طراوت استکان به دست دوباره کنارم ایستاد. –شما همیشه اینقدر عبوس هستید؟ نگاهی به استکان چایی‌اش انداختم و بی‌تفاوت گفتم: –نه، امروز یه کم بی‌حوصله‌ام. –چرا؟ از محیط اینجا خوشتون نیومد یا از کارتون؟ –ربطی به کار نداره، چیز خاصی نیست. حل میشه. خواستم بگویم به شریکت مربوط می‌شود، شریکی که امده خواستگاری من ولی به عشق کس دیگری اعتراف می‌کند.سکوت کرد و بعد از چند دقیقه دوباره نکته‌هایی را از روی مانتور برایم توضیح داد.کمی از ظهر گذشته بود که خانم ولدی آبدارچی‌ شرکت وارد اتاق شد و پرسید: –کامران خان امروز نهار نیاوردین میخوام غذاها رو گرم کنم. –نه، از امروز تا یک هفته بی ناهارم، مامانم مثل شما رفته مرخصی خونه‌ی خواهرم. آخه برای دومین بار دایی شدم. خانم ولدی ذوق کرد. –مبارکه، پس باید شیرینی بدید.آقای طراوت لبخند زد. –باشه، امروز ناهار همه مهمون من.همین رستوران سر کوچه سفارش بدید بیارن. بعد از رفتن خانم ولدی پرسید: –خانم مزینی شما چی می‌خورید؟از دنیای خودم بیرون امدم."اینام دلشون خوشه‌ها" –مبارک باشه، ممنون برای من سفارش ندید. بعد بلند شدم. من ساعت ناهارم رو میرم بیرون زود برمی‌گردم.قبل از ظهر که به سرویس رفتم و سر و گوشی آب دادم جایی را برای نمازخواندن ندیدم. نمی‌دانم چرا نتوانستم از کسی بپرسم که آنها کجا نماز می‌خوانند. شاید خجالت کشیدم در بین آنها حرفی از نماز بزنم. از شرکت که بیرون زدم بعد از کمی پیاده روی یک مسجد پیدا کردم و فوری رفتم و نمازم را خواندم. دل و دماغ چیزی خوردن را نداشتم. به زور لقمه‌ایی که صبح برای خودم داخل کیفم گذاشته بودم را در آوردم و خوردم تا ضعف نکنم. بعد از مسجد خارج شدم و به طرف شرکت برگشتم.وارد که شدم، یک راست به طرف اتاقم رفتم بوی غذا شرکت را برداشته بود ولی من اشتهایی نداشتم. پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم. آقای طراوت لیستی نوشته بود که باید به جدولی که گفته بود در سیستم وارد می‌کردم. سرگرم کارم شدم. –با من مشکلی دارید؟ نگاهم را از سیستم کَندم و به صاحب صدا چسباندم.راستین دست به سینه جلوی میز ایستاده بود. سوالی نگاهش کردم و گفتم: –منظورتون چیه؟ –ما با هم معامله کردیم درسته؟ پس دیگه الان حساب بی حسابیم. دلیل کارمم خودتون مجبورم کردید که بگم. پس دیگه...نگاهم را دوباره به مانیتور دادم و سعی کردم خودم را بی‌تفاوت نشان بدهم. –منظورتون رو نمی‌فهمم. –یه کم روی رفتارتون دقت کنید می‌فهمید. جوری رفتار کردید که کامران دلیل رفتار تون رو از من می‌پرسه.اخم کردم. –باید مشکلات شخصیمم با شما در میون بزارم؟ یا قانون اینجا اینجوریه که مدام بگیم بخندیم. من هر جور دلم بخواد رفتار می‌کنم. قرار اینجا کار کنیم یا خوش و بش؟ من همینم، اگه کسی خوشش نمیاد مشکل خودشه. دستهایش را پایین انداخت. –فقط خواستم بدونم دلیل ناراحتیتون من هستم؟ نکنه خانوادتون حرفی زدن و فکر کردن همه‌ی تقصیرها گردن شماست؟ می‌خواهید با پدرتون صحبت..."دوباره این از این پیشنهادهای روشنفکرانه داد." حرفش را بریدم. –نه اصلا. مشکلی نیست شما بفرمایید.همان موقع خانمی که صبح دیده بودمش وارد اتاق شد. "این که رفته بود." –راستین چه بوی غذایی راه افتاده پس من چی؟راستین بی تفاوت به حرفش با دستش به من اشاره کرد و گفت: –پری ناز، با کارمند جدیدمون آشنا شدی؟پری ناز لبخند زورکی زد و گفت: –بله صبح دیدمش، همونی که جای من رو اشغال کرده دیگه...راستین اخم کرد. –خانم مزینی جای کسی رو اشغال نکرده، به اصرار من امده اینجا. ما به یه حسابدار نیاز داشتیم. کامران دقیق نمی‌تونست کارش رو انجام بده. –وا، خب به من می‌گفتی انجام می‌دادم چه کاری بود؟
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پو #پارت35 آقای طراوت که اینجا همه کامران صدایش می‌
🕰 راستین دستش را با فاصله پشت پری‌ناز حائل کرد و گفت: –بهتره بریم بیرون تا خانم مزینی به کارشون برسن.نگاهم روی دست راستین قفل شد. هر چه هوا در ریه‌هایم بود با فشار بیرون دادم.دیگر نتوانستم تمرکز کنم. از جایم بلند شدم کمی در اتاق راه رفتم. پشت پنجره ایستادم و به آسمان خیره شدم. دوتکه ابر به شکل قلب درهم گره خورده بودند. "خدایا حتی ابرها رو هم جفت آفریدی." دستهایم را در جیب دامنم فرو بردم و مشت کردم.آنقدرمشتم را فشار دادم که ناخنم در پوستم فرورفت و احساس سوزش کردم. آخر وقت موقع خداحافظی خانم ولدی صدایم کرد. وارد آبدارخانه شدم و گفتم: –بله، خانم ولدی کارم داشتید؟ –نایلون شیکی را دستم داد و گفت: –عزیزم این ناهارته، اون موقع میل نداشتی برات کنار گذاشتم.نتوانستم محبت آمیز نگاهش نکنم. نایلون را به طرفش برگرداندم. –نیازی نبود. من که به آقای طراوت گفتم برای من سفارش ندن.اخم تصنعی کرد. –اتفاقا خودش گفت برات بزارم، ناراحت میشه دخترم ببر دیگه.تشکر کردم و ازآبدارخانه بیرون آمدم.به خانه که رسیدم، امیر محسن از کار و شرکت پرسید. گفتم: –هی بد نبود. چند ضربه با دستش کنارش روی کاناپه زد. –بیا اینجا بشین کارت دارم. کنارش نشستم. –اونجا اتفاقی افتاده؟ خیلی دمغی. تکیه‌ام را به مبل دادم. –تو که بازم زود امدی. –آخه فقط ناهاره دیگه. کارگرها هم رفتن. گفتن حقوق کار نیمه وقت کفاف زندگیشون رو نمیده. –بدون کارگر که نمی‌تونید. –آره سخته، اگه نتونستیم یه کارگر نیمه وقت می‌گیریم. حالا رد گم نکن، جواب من رو بده. –راستش صبح همین که دیدمش انگار دشمنم رو دیدم، دوباره غصه‌هام یادم امد. بدتر از همه این که کسی که قراره باهاش ازدواج کنه هم اونجا بود. حالم بد شد. از صبح عین برج پیزا کج و معوج بودم.امیر محسن کمی جابه جا شد. –میگم اونجا رو ول کن بیا برو سر کار قبلیت. یا اصلا بیا رستوران، اونجا بیشتربه کمکت احتیاج داریم. از روز اول بخوای اینجوری پیش بری که چیزی از برج پیزا نمیمونه، به زودی نابود میشی. بلند شدم. –نه بابا، این همه سال پیزا کجه هیچیشم نشده.او هم بلند شد. –خب حالا چه اصراریه، خود آزاری داری مگه؟نخواستم بگویم حقوقی که راستین پیشنهاد داده، دوبرابر شغل قبلی‌ام است. –مشکلی نیست امیر، عادت می‌کنم،خودت مگه همیشه نمیگی آدمیزاد به همه چی عادت میکنه، –آره، ولی نه به غصه خوردن این مدلی که تهش میشه... –نه بابا سعی می‌کنم غصه خوردنم شیطانی نباشه. بعد به طرف اتاقم رفتم. طولی نکشید که امیر محسن وارد اتاق شد و گفت: –الانم که زانوی غم بغل گرفتی. اُسوه جان قبول کن جنبه‌اش رو نداری دیگه. نمی‌دانم حس‌های مرا چطور می‌فهمید. –باور کن موضوع اون شرکت یا راستین نیست. کلا درگیر سرنوشت خودم هستم. امیر محسن پوزخندی زد و خواست ازاتاق بیرون برود.صدایش کردم. برگشت و گفت: –زود بگو میخوام برم. –من چمه امیر محسن؟کنارم روی تخت نشست. –قول میدی اگه بگم ناراحت نشی؟ –بگو بابا، مگه بچه‌ام. –تو اون راستین خان رو مقصر میدونی، ازش توقع داری چون تو اون گذشت رو در حقش کردی، اونم خیلی بیشتر از این برات جبران کنه، بهت کار داده قانع نشدی، کمی هم حسادت به هم ریختتت، با برخوردی که امروز داشتی شاید اونم متوجه‌ی این موضوع شده باشه. هین بلندی کشیدم. –خاک عالم تو سرم، راست میگی؟ وای آبروم رفت. یعنی قیافم اینقدر تابلوئه؟ خندید. –پس یعنی درست گفتم؟با دهان باز نگاهش کردم، "وای خدایا عجب سوتی دادم"نالیدم و گفتم: –حالا چی‌کار کنم؟به نظر من، از اون کار صرفه نظر کن. مگر این که بتونی با این حسی که برات به وجود آمده کنار بیای.توقع داشتن و مقصر دونستن دیگران آدم رو نابود میکنه. –ولی من توقعی از اون ندارم. –چرا داری، وگرنه ناراحت نمیشدی. اون گوشه‌ی ذهنت توقعاتی داری که حتی خودت هم نمیخوای باور کنی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۰ آبان ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 01 November 2021 قمری: الإثنين، 25 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹صلح امام حسن مجتبی علیه السلام، 41ه-ق 🔹جنگ دومة الجندل، 5ه-ق 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️13 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️15 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️39 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️47 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 💌جــواب سـلام‍‌ღ واجــب اسـت...🌱✨ پـس بیـایید ﳙــر روز بـہ او سـلام‍‌ـღ کنـیم‍‌...♥️🖐🏻 🌷 🌿 💐• •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ می خندد و باغ از نفس بارش ابر🌧 می گشاید مژه😍 و می شکند مستی ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 💠 امام علی علیه السلام: 🍃🌸اندیشه آیینه اى است روشن، عبرت بیم دهنده اى است خیرخواه. و براى ادب نفست همین بس که از آنچه براى دیگران دوست ندارى بپرهیزى. 📚 نهج البلاغه ،حکمت_365 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۳ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۴ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا