📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۱ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 12 November 2021
قمری: الجمعة، 6 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹هلاکت هشام بن عبدالملک لعنة الله علیه، 125ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️4 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️28 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️36 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️56 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
💌جــواب سـلامღ واجــب اسـت...🌱✨
پـس بیـایید ﳙــر روز بـہ او سـلامـღ کنـیم...♥️🖐🏻
#امام_زمان_عج_الله🌷
#ظهور🌿
#سلام_به_امام💐•
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#صبـح می خندد و
باغ از نفس بارش ابر🌧
می گشاید مژه😍 و
می شکند مستی #خواب ...
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#حدیث_روز
#امام_رضا_علیه_السلام
وقتی مهدی موعود ظهور ڪند چنان گشایشى بر مردم مى رسد ڪه مردگان آرزوی زندگى دوباره مى ڪنند .
📚 غیبة طوسى ، صفحه ۲۶۸
#السلام_علیک
#یابقیه_الله
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۸۲ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۸۳
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#فرازی_از_وصیت_نامہ
«ذرات وجودم به وحدانيت و رسالت حضرت محمد (ص) و ولايت حضرت علی (ع) و يازده فرزند معصوم امام علی (ع) شهادت میدهد.
خدايا! بخاطر ارادتی كه به صديقه كبری حضرت زهرا (س) دارم، اگر دست خالی به سويت میآيم مرا ببخش و قبولم فرما!.
ای خدای بزرگ! رهبر عزيز انقلاب و انقلاب اسلامی ملت ايران را تا ظهور آخرين ذخيرهات حفظ بفرما و با ظهور حضرت مهدی (عج) در دلهای اين ملت ستم كشيده را با دستهای مباركش شفا عنايت فرما.
ای خدای بزرگ مرگ مرا و خانوادهام را شهادت مقرر فرما.
از پدر و مادر عزيزم و همسر مهربانم كه در طول سالهای دفاع مقدس و بعد از آن ياری صديق برای حقير بوده و با دست خالی من ساخت و دم برنياورد حلاليت میطلبم.
#شهید_محمدجعفر_نصراصفهانی🌷
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
سفر بخیر❤️
جوونی که شدی عاقبت بخیر...
سالگرد شهادت محمدرضا دهقان🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دستخطی بدون تاریخ از
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
مردِ پشتپرده موشکی ایران
خطاب به
#مقام_معظم_رهبری
باسمه تعالی
محضر فرماندهی کل قوا حضرت آیت الله العظمی خامنهای
سلام علیکم
با اهدای تحیت و احترام
از پذیرفته شدن خانوادهام جهت تشرف حضوری به محضر حضرتعالی کمال تشکر و قدردانی را بهعمل میآورم و اعلام میدارم
بنده و خانوادهام فدای شما نائب امام زمان و نور حیدری، عشق مایی . خداوند عزوجل شاهد است آنچه داریم در جهت اخذ رضایت شما و اطلاع راه و هدف شما که همان تحقق اسلام ناب و سیره اهلبیت است بهکار میگیریم.
در تمامی این مراحل شاهد لطف و عنایات بیکران الهی بودیم. تو پای به در نه هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت.
الحمدلله ، عجب خدای کریم و مهربانی داریم . راستش را بخواهید لطف و اعطای بی حد و مرز او ما را بیمحابا و پرجرئت ساخته است. آقا و مولای ما، میخواهم دستان الهی و پرقدرت شما را پر کنم و پشت شما را محکمتر قربة الی الله میخواهیم علی زمانه را یاری دهیم. اگر ما در زمان مولای خود علی(ع) نبودیم برای یاری او قیام کنیم و فدای حسینبن علی(ع) شویم... این عقده در دلم مانده است میخواهیم در رکاب شما نائب ولی عصر(عج) آن را جبران کنیم که سینه ما سپر شما باشد، یابنزهرا و ای نوری از بارقهی امیرالمؤمنین.
خلاصه آقا رفتیم سراغ فینال طرح و نقطه اوج بازدارندگی و اقتدار این نظام الهی یعنی دستیابی به موشک فوقسریع واکنش سریع در برد هدف اسرائیل و دستیابی به موشک حامل ماهواره.
🌹 #سالروز_شهادت🕊
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
📌 #بيوگرافى_مهدوی
📆 بی تو تقویم پر از جمعهٔ بیحوصله هاست...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
این گل پرپر از کجا آمده
از سفر کرب و بلا آمده
صدای قدم های استوار و مردانه ات علمدار احیای یاد و نام زنان شهیده شده است و تمام قد مفهوم حضور زنان در معرکه جنگ و جهاد را شهادت دادی .
به یقین بهشت زیر قدم های مادرانه ات به خود
می بالد . خوش آمدی مادر شهیدم 🕊
💐 دعوتید به معراج شهدا
💠 مراسم وداع با اولین بانوی تفحص شده "شهیده فاطمه اسدی" در معراج شهدای تهران
⏱ شنبه ۲۲ آبان
از ساعت ۱۵ الی ۱۷ (ویژه خواهران)
و از ساعت ۱۷ الی ۲۰ (عمومی)
📍پارک شهر، خیابان بهشت، معراج شهدا
🚝 نزدیک ترین ایستگاههای مترو: ایستگاه امام خمینیره و ۱۵ خرداد
#روایت_خوبی_ها
#زنان_شهیده
#تفحص_مادرانه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#کلام_شهید 💌
اگہ میخواهید ڪارتان برڪـت پیدا کند..
به خانواده شہــدا سر بزنید!☺️🌱
#شهیدمصطفیصدرزاده🌷
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_1291388413.mp3
18.18M
❤️
#نجواباامامزمانعج♡
.
نوكر محالاسٺاربابشرا نبیند!
این چندمین جمعہ ایسٺ
کھ مهدۍﷻرا ندیدھ ایم؟🥺
با چشمانمان چہ کردیم....:)
#شرمندهمهربانیتمولا😔
#سیدرضانریمانۍ
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
❣ #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❣
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ دستخطی بدون تاریخ از #شهید_حسن_طهرانی_مقدم مردِ پشتپرده موشکی ایران خطاب به #مقام_معظم_رهبری
🔰 #معرفیشهید | #سالروز_شهادت
#شهید_حسن_طهرانیمقدم
🔅 تاریخ تولد: ۶ آبان ۱۳۳۸
📆 تاریخ شهادت: ۲۱ آبان ۱۳۹۰
📌مزار شهید: بهشت زهرا
🕊محل شهادت : ملارد
💢 روایتی از حیات و جهاد و شهادت حسن طهرانی مقدم ...
#کابوسهمیشهزندهآمریکاواسرائیل
♻️ قد آدم ها به بزرگی آرزوهایشان است!
💠 حسن طهرانی مقدم ، قد و قواره و چهرهای معمولی داشت. از زمان تولدش در آبان 1338 در محله سرچشمه تهران تا زمانی که تنور جنگ باتهاجم دشمنان روشن شد، روزگاری گرچه سخت و پرماجرا ولی باز هم معمولی داشت.
➖ فقر و سختی ایام در کنار خانوادهای پرمهر و باایمان که با نان حلال پدر و مادری خیاط روزگار میگذراندند،گذشت.
🔘 مهمترین دانههای ایمان را مادر در دل بچهها کاشت وقتی برای احیای مسجد کوچک مخروبهای که روبروی خانه استیجاری شان بود با آیت الله لواسانی همکاری کرد.
🔸بچههای محل دوشادوش پسران خانواده طهرانی مقدم در آباد کردن این مسجد کوچک کوشیدند.
🔹مسجدی پانزده متری به نام زینب کبری سلام الله علیها. آن مسجد کوچک هم روح و جان این پسرها را آباد کرد.
♦️حسن در اوج عشق و علاقه به فوتبال، مثل دوستان دیگرش برای نماز اول وقت به مسجد میشتافت. معلمی بزرگ بنام آقا سیدعلی لواسانی با پسرهای شلوغ محل طوری برخورد کرد که آنها در محلهای که همه جور فساد و مشکلی در آن وجود داشت،زیبایی اسلام را دیدند و پسندیدند و طولی نکشید که مردان بزرگی برای جامعه
شدند.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💞💞💞
⚘﷽⚘
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌷چند سالی بود اوایل اسفند به راهیان نور میرفتیم و این مدت جواد با ماشـین شخصـی خودش کار خدمت رسانی به زائـرانِ شهدا رو انجام می داد و هیچ گاه از کسی بابت این کار، مطالبه ای نداشت.
🌷اونجا دلش رو با شهدا گره می زد....
یه مدتی بود نذر کرده بودیم روز #عرفه بریم شلمچه و بـین زائرای شلـمچه، شربت توزیع کنیم. جـواد می گفت بيا اینجا از خـدت بخواهیم که اربعین، کربلا با پای پیاده رهسپار بشیم.
🌷همینجوری حاجتمون رو هم گرفتیم و اربعین قسمتمون شد. سال بعد از اون هم اربعین سوریه بودیم و اربعین بعدی او پیۺ ارباب بود و ما از قافله جا موندیم....
✍راوی: دوست شهید
"شهید جواد محمدی"
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دومدافع #قسمت_چهل_و_سوم چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در
#عاشقانه دومدافع
#قسمت_چهل_و_چهارم
نیم ساعت گذشت. علی با یه شیرینی اومد خونمون
بعد از شام از قضیه ی امروز که مامان فکر کرده بود اردلان رو دیده بحث
شد ...
اردلان تعجب زده نگاهمون میکرد و سرشو میخاروند
بعد هم دستشو انداخت گردن مامان و گفت: مامان جان، مارو او جلوها که
راه نمیدن که ، ما از پشت بچه ها رو پشتیبانی میکنیم
لبخند پررنگی رو لب مامان نشست و دست اردلان رو فشار داد
یواشکی به دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانی دیگه
چشماش گرد شد ، طوری که کسی متوجه نشه ، دستش رو گذاشت رو
دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس
_ بعد هم انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید واسم تکون داد
خندیدم و بحث رو عوض کردم: خوب داداش سوغاتی چی آوردی
دوباره چشماشو گرد کرد رو به علی آروم گفت:بابا ای خانومتو جمع کن،
امشب کار دستمون میده ها...
زدم به بازوشو گفتم چیه دوماهه رفتی عشق و حال و پشتیبانی ولی واسه
ما یه سوغاتی نیوردی
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیارم.
- داداش بشین من میارم
رفتم داخل اتاقشو کوله ی نظامیشو برداشتم خیلی سنگین بود از گوشه
یکی از جیب هاش یه قسمت ازیه پارچه ی مشکی زده بود بیرون
کوله رو گذاشتم زمین گوشه ی پارچه رو گرفتم و کشیدم بیرون
یه پارچه ی کلفت مشکی که یه نوشته ی زرد روش بود
_ چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب"که روی اون نوشته ها لکه های قرمز رنگی بود
پارچه رو به دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجه شدم اون لکه های خونه
لرزه ای به تنم افتاد و پارچه از دستم افتاد احساس خاصی بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
_ صدای قلبم رو میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطوری شدم
چند دقیقه گذشت اردلان اومد داخل اتاق که ببینه چرا من دیر کردم
رو زمین نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم
متوجه ورود اردلان نشدم و
اردلان دستش رو گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء
_ به خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستی مگه قرار نبود کوله رو بیاری
بلند شدم و دستپاچه گفتم إ إ چرا الان میارم
کوله رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کوله رو که برداشت اون پارچه از روش افتاد
یه نگاه به من کرد یه نگاه به اون پارچه
اسماء باز دوباره فوضولی کردی
سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم:ببخشید داداش این چیه؟
چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتی و گذاشت زمین آهی کشیدو گفت:
بازوبند رفیقمه شهید شد سپرده بدم به خانومش
- داداش وقتی گرفتم دستم یه طوری شدم
خوب حق داری خون شهید روشه اونم چه شهیدی هر چی بگم ازش کم
گفتم
_ داداش میشه بگی خیلی مشتاقم بدونم درموردش
- الان نمیشه مامان اینا منتظرن باید بریم
با حالت مظلومانه ای بهش نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم
- إ اسماء الان مامااینا فکر میکن چه خبره میان اینجا بعد این بازو بندو
مامان ببینه میدونی که چی میشه
دستمو گرفت و بازور برد تو حال
با بی میلی دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همه ی نگاه ها چرخید سمت ما لبخندی نمایشی زدم و کنار علی نشستم
علی نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزی شده اخمهات و لبخند
نمایشیت باهم قاطی شده
همیشه اینطور موقع ها متوجه حالتم میشد
خندیدم و گفتم:چیزی مهمی نشده حس کنجکاوی همیشگیم حالا بعدا
بهت میگم
لبخندی زد و گفت:همیشه بخند،با خنده خوشگلتری اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرمو انداختم پایین. هنوزهم وقتی ای حرفا رو میزد
خجالت میکشیدم
اردلان کولشو باز کرده بود و داشت یکسری وسیله ازش میورد بیرون
_ همه چشمشون به دستای اردالان بود
اردلان دستاشو زد به همو گفت:خب حالا وقت سوغاتیه البته اونجا کسی
سوغاتی نمیگیره فقط بچه های پشتیبانی میتونن
یه قواره چادر مشکی رو از روی وسایلی که جلوش گذاشته بود برداشت و
رفت سمت مامان
چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جان خدمت شما. بعدش هم دست
مامان بوسید
_ مامان هم پیشونی اردلان رو بوسیدو گفت:پسرم چرا زحمت کشیدی
سلامتی تو برای من بهترین سوغاتی....
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت62 بعد از نماز به سجده رفتم و برای بخت سیاه
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت63
–پس شما با من آشنایی قبلی دارید؟
–غیر حضوری بله، اونقدر تعریفت روشنیدم که دلم میخواست زودتر ببینمت.
–از من تعریف شنیدید؟
–بله دیگه، هم مادر شوهرم تعریفت رو کرد، هم دیشب که با آقا راستین بیرون بودیم گفت که خیلی بیشیلهپیله و ساده هستی.با شنیدن اسمش در دلم غوغا به پا شد.
خجالت زده پرسیدم:
–واقعا؟با لبخند چشمهایش را باز و بسته کرد."نمردیم و بالاخره از منم تعریف کردن."
–نظر لطفشونه.بلند شد.
–اگه کار نداری بیا بریم تو اتاق آقاراستین، هم من کارام رو با لب تابش انجام بدم هم چند دقیقهایی با هم حرف بزنیم. از حرفش استقبال کردم. شاید ازبین حرفهایش باز هم از او چیزی میگفت. لب تاب راستین را باز کرد و زیر لب گفت:
–رمزش چند بود؟بعد وارد شد و شروع به تایپ کرد.پرسیدم:
–کار میکنید؟سرش را کج کرد.
–کار که نمیشه گفت کلاس مجازیه، یه چیزهایی تدریس میکنم. دیشب گوشیم به مشکل خورد، برنامهها رو ریختم تو لبتاب آقا راستین که بتونم امروز سر کلاس حاضر بشم.سرم را تکان دادم.
–چه استاد وقت شناسی!
–آخه دیگه باید کمکم کلاس رو تموم کنم، شاید عمرم قد نده. واسه همین درروز دوتا کلاس میزارم که زود تموم بشه. –خسته نمیشن؟
–اونقدر اونا مشتاق هستن که منم سر حال میارن. اکثرا میگن تا حالا از این حرفها نشنیدیم. از هزارتا کلاس یوگاآرامشش بیشتره، برای همین دارم سعی میکنم حداقل این مبحث رو تموم کنم.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
–جالبه، اینوریا کشته مردهی رقصو آوازاونوریا هستن، اونا کشته مردهی سخنرانی و حرفهای معارف ماهستن.نورا خندید.
– باور نمیکنی اونقدر اونجا فقر و فحشا و فساد هست که مردمشون یه جورایی برای نجات خودشون با اونجور چیزا پناه میبرن، که آخرشم به بن بست میخورن و به طرف دین تمایل پیدامیکنن. چون خواسته ناخواسته، اول و آخر همهی راههاست، گفتم:
–منم از برادرم یه چیزهایی شنیده بودم ولی باورم نمیشد.
–خبرهایی که ما از اونا دریافت میکنیم فیلتر شدس، اونا سعی میکنن تااونجایی که میتونن از کشورشون گل و بلبل نشون بدن. بدبختی اینجاست حتی ایرانیهایی که به اون کشورها مهاجرت کردند هم حاضر نیستن حقایق رو بگن. تا اونجایی که میتونن نکات مثبت رو نقل میکنن. بعضی مردم ایران اونجابابدبختی زندگی میکنن. اونا نمیخوان قبول کنند که ایران با تمام کاستیهاش خیلی بهتر از اون کشورهای اروپایی و غیره هست. البته بعد از این که چندین سال اونجا زندگی میکنن متوجهی این موضوع میشن ولی دیگه براشون خیلی اُفت کلاس داره که برگردن. وقتی بعضی از ایرانیها اونجا از مشکلاتشون میگن خیلی دلم براشون میسوزه. نمونش پدر و مادر خودم. میتونن تو ایران بهترین زندگی رو داشته باشن ولی هر چی بهشون میگم قبول نمیکنن. بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد:
– همسرم میگه اونقدر حرص اینارو خوردی این بیماری امد سراغت، برای همین گفت دیگه به اونجا برنمیگردیم.
ولی من میگم از غذاهای اونجاست، از میوهها و خیلی چیزهای دیگه، سرطان اونجا بیداد میکنه، بخصوص تودانمارک، رتبهی اول رو داره توی این بیماری.
–تو ایرانم زیاد شده.
–ولی با این حال ایران رتبهی سیام به بالاست.با تعجب گفتم ولی من شنیدم...حرفم را برید و گفت:
–آره منم شنیدم. اینجا گفتن رتبهی چهارمه، ولی حقیقت نداره. اصلا این غیر ممکنه، اون کشورها سالهاست دارن تراریخته میخورن و سبک زندگیشون با ما که یه کشور اسلامی هستیم فرق میکنه، خوشبختانه هنوزم تو ایران جاهایی هستن که سبک زندگیشون سنتیه. حالا دلیل اونا چیه که میخوان ایران رو کشور مریض و بدبختی جلوه بدن خدا عالمه.کمی جابجا شدم.
–ببخشید که میپرسم آخه شما هم که خودتون از بچگی اونجا بودید.با تاسف سرش را تکان داد.
–بله، منم مثل همهی اینایی که الان عاشق این حرفها شدن دیر فهمیدم مسلمان بودن یعنی چی؟ فقط اسمش رو به یدک میکشیدم چون خانوادم مثل خیلیها فکر میکردن خوشبختی یعنی اونجا زندگی کردن. تا این که با حنیف و گروهش خیلی تصادفی آشنا شدم.اونقدر عاشق حرفهاش شدم که دیوانهوار بهش علاقه پیدا کردم. یک سالی طول کشید تا این که فهمیدم باید به فطرتم برگردم و با حجاب شدم. سرش را پایین انداخت و با لبخند نازکی ادامه داد:
–چند سالی میشه که با هم ازدواج کردیم و آرامش دارم. ولی هنوز هم هر وقت به گذشتم فکر میکنم ناراحت میشم. چقدر ناآرام و با استرس زندگی کردم. من ایمان دارم که خدا حنیف رو فقط برای من فرستاد تا بهم بگه آرام باش خدا همیشه کنارته.لبخند زدم و به فکر رفتم."یعنی خدا راستین رو واسه من فرستاده چی بگه؟ احتمالا میخواد اونقدرحسرتش رو بخور تا جونت دربیاد."
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت63 –پس شما با من آشنایی قبلی دارید؟ –غیر حض
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت64
آن روز با نورا در مورد همه چیز حرف زدیم.از هم صحبتیاش لذت بردم.درآخرشمارهاش را گرفتم تا دوستیمان ادامه پیدا کند. چون فامیل راستین بود، احساس میکردم مثل یک سیمی مرا به منبع عشقم متصل میکند.چند روزی گذشت و من هر روز حال نورا را از طریق تلفن میپرسیدم. دیگر شرکت نیامد. میگفت توانش کم شده و نیازدارد که بیشتر استراحت کند. با یک خوشحالی و انرژی غیر قابل باوری میگفت که دیگر کارم در این دنیا تمام است. که فکر میکردم میخواهد به مسافرت برود. حرفهایش تنم رامیلرزاند، من جای او میترسیدم. مدام از من میخواست که به دیدنش بروم. میگفت پدر و مادرش خارج از کشور زندگی میکنند اینجا به جز خانواده همسرش فامیلی ندارد.خیلی دلم میخواست دوباره به خانهایی پا بگذارم که دفعهی پیش قلبش را برداشته بودم اما خجالت میکشیدم. برای همین من نورا را دعوت کردم که اول او به خانهی ما بیاید. خیلی زودقبول کرد.روزی که به خانهمان آمدمادربادیدنش اشک در چشمهایش جمع شدوزیرگوشم گفت:
–الهی بمیرم، خیلی جوونهها...من هم آرام گفتم:
–خودش که میگه از توجه خدا اینجوری شده، خودت مگه همیشه نمیگی خداخیلی دوستت داشته امیر محسن روبهت داده، بفرما هی گفتم تو پر و پای خدازیاد نپیچ گوش نکردی، اینم نتیجش، این از وضع من، اون از وضع پسرت، اونم از وضع امینه،عه، راستی از امینه چه خبر، خیلی وقته قهر نیومدهها، بعد نگاهم را رو به بالاچرخاندم و ادامه دادم:
–میگم مامان، نکنه خدا داره به امینه بیتوجهی میکنه؟مادر چشم غرهایی نثارم کرد.
–اگه عقل درست و حسابی داشتی که...بعد نوچی کرد و ادامه داد:
–«لا إله إلّا اللّه» ببین خودت شروع میکنیا. پاشو برو چایی بیار.نورا وقتی با امیرمحسن آشنا شد خیلی ازشخصیتش خوشش آمد.انقدربااشتیاق به حرفهایش گوش میداد که یاد کلاس درس افتادم.آن روز صدف را هم دعوت کرده بودم. وقتی نورا فهمید که قرار است صدف و امیرمحسن با هم ازدواج کنند خیلی ذوق کرد.کنار گوش صدف گفت:
–به انتخابت تبریک میگم،حتماخوشبخت میشی.صدف لبخند زد و تشکر کرد.پرسیدم:
–نورا جون، تو این یه ساعت ازکجافهمیدی خوشبخت میشن؟ اینا خودشون چندین جلسه با هم صحبت کردن هنوزشک دارن با هم ازدواج کنن یانه،اونوقت...صدف حرفم را برید:
–نخیر من شک نداشتم آقا امیر محسن گفتن که...اینبار من حرفش را بریدم.
–بله شما علامه دهری کلا.نورا لبخند زد و گفت:
– اُسوه جون افکار برادرت خیلی زیباست. حرفهای آدمها نشون دهندهی افکارشون هست. من از حرفهای آقا امیر محسن کمی نسبت بهشون شناخت پیدا کردم."چند نفر آدم بدبخت دور هم نشستن وحرف از خوشبختی میزنن، اون که مردنیه، اونم از داداش خودم که بدبختیش کم بود حالا باید با یه دختر به این خوشگلی ازدواج کنه ولی هیچ وقت نمیتونه صورتش رو ببینه، اینم از من، اونم از مامانم که دیگه سر دستهی بدبختاس که باید این وضع بچههاش روببینه."آهی کشیدم و گفتم:
–افکار زیبا و این حرفها که زندگی آدم رو بهتر نمیکنن. حالا شما صبح تا شب افکار زیبا داشته باش. مثل اینه که طرف دستش سوخته بعد آواز میخونه که دردش یادش بره بعد همه میگن خوشبهحالش چه صدای قشنگی داره.امیرمحسن خندید و گفت:
–شک نکن همون سوختن دست هم لازم بوده.نورا گفت:
–چه ربطی داشت؟صدف رو به من گفت:
–امیر محسن درست میگه.واقعامشکلات لازمهی زندگیه. تو این طنابهایی که برای چاه کنها هست رو دیدی؟
–با تعجب گفتم:
—نه، چطور؟
–اون طنابها هر یه وجبش یه گره داره،اگه گفتی چرا؟
–لابد برای این که کسی که اون پایینه دستش رو گیر بده بیاد بالا.صدف خوشحال گفت:
–آفرین، گاهی اونقدر چاهها رو عمیق میکندن که هیچ وسیلهایی جز طناب رو نمیشد فرستاد ته چاه. چاه کن از اون گرهها کمک میگیره ومیادبالا.حالااگرخودش بشینه اون گره ها رو باز کنه میتونه بیاد بالا؟
–شانهام را بالا انداختم.
–معلومه دیگه نه،
–خب دیگه، مشکلات زندگی هم مثل همون گره ها هستن. باید ازشون کمک بگیریم و خودمون رو بکشیم بالا. بعضی گره ها رو اگه باز کنیم میمونیم ته چاه،این مشکلات رو میتونیم بگیریم وخودمون رو بالا بکشیم.مادر ذوق زده گفت:
–آفرین عروس گلم.بعد زیر گوش من گفت:
–یاد بگیر. من هم زیر گوش مادر گفتم:
–مامان جان هنوز عروس گلت نشده، باباش که هنوز جواب نداده. چیزی به غروب نمانده بود که تلفن نورازنگ خورد. بعد از جواب دادن تلفنش رو به من گفت:
–آقا راستین بود گفت با حنیف میان دنبالم. همین یک جملهاش کافی بودتاگرما را در صورتم حس کنم. نورا نگاهش روی صورتم ثابت ماند. نگاهم را پایین انداختم و گفتم:
–چرا اونا زحمت میکشن من میرسوندمت.
–آخه انگار آقا راستین پیش یه دکتری وقت گرفته، گفت میاد که بریم اونجا.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•